۱۴۰۳.۰۵.۲۷

مرضیه بکان-خبرنگار؛ مردانی با لباس خاکی درحال پیاده شدن از اتوبوس‌های بنز قدیمی هستند و نوبت به نوبت روی خاک به سجده می‌روند و بر خاک وطن بوسه می‌زنند، قبل از اینکه به آغوش باز خیل جمعیت استقبال‌کننده پاسخ دهند. این فریم، تصویر به ثبت رسیده از روز ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ در چند شهر مرزی ایران است که در حافظه تاریخی این ملت سربلند نقش بسته؛ سالروز بازگشت آزادگان سرافراز جنگ تحمیلی به میهن اسلامی.

نامه صدام به دست آیت‌الله هاشمی رفسنجانی می‌رسد. او در این نامه اذعان کرده که بار دیگر عهدنامه ۱۹۷۵ الجزیره را می‌پذیرد و تسلیم شرایط ایران برای خاتمه جنگ هشت ساله و پذیرش آتش بس در سرتاسر مرزهای مشترک دو کشور می‌شود. قول‌هایی هم داده از عقب‌نشینی از شهرهای ایران به نقطه مرزی سابق تا آزادسازی اسیران ایرانی که در زندان‌های عراق هستند. ایران هم در جواب متعهد شده که طبق توافق دوطرفه، اسرای عراقی در اختیارش را طی فرآیندی با اسرای ایرانی که در زندان‌های رژیم بعث هستند تبادل کند. این توافقات در ۲۲ مرداد ۶۹ رسما انجام گرفت و حالا ۲۶ مرداد است.

هر آزاده‌ای که به میهن بازمی‌گشت، حامل گنجینه خاطراتی از سال‌های اسارت بود. بسیاری، خود شروع به ثبت و نوشتن آنچه به یاد داشتند کردند و بسیاری هم می‌رفت که خاطراتشان برای همیشه فراموش شود. حوزه هنری انقلاب اسلامی که از ابتدای شکل‌گیری‌اش خود را موظف و داعیه‌دار آثار مرتبط با انقلاب اسلامی می‌داند، شروع به جمع‌آوری آثار و فراهم‌کردن شرایط انتشار خاطرات آزادگان کرد. نتیجه این تلاش، چاپ ده‌ها کتاب در حوزه خاطرات اسرا و آزادگان بود که به لطف انتشارات سوره مهر حوزه هنری به سرانجام رسید و راهی بازار نشر شد. به این بهانه سراغ گزیده‌ای از آثار پرمخاطب انتشارات سوره مهر درمورد آزادگان و خاطرات اسارت رفتیم:

آن بیست‌وسه نفر

بیست‌وسه نوجوان از تیپ ثارالله کرمان به اسارت نیروهای بعث درمی‌آیند. سال ۶۱ است و صدام به دنبال ایجاد عملیات روانی علیه ایران است. می‌خواهد بگوید ایران از کودکان در جنگ سواستفاده می‌کند. اما روح بلند آن بیست‌وسه نفر هرگز اجازه این بهره‌برداری از موضوع اسارتشان را نمی‌دهد. دیکتاتور عراق مقهور این مقاومت می‌شود و در نهایت به شیوه همیشگی خود، چندین سال اسرا را در زندان‌های مخوف تحت شکنجه و شرایط طاقت‌فرسا نگه می‌دارد.

احمد یوسف‌زاده نویسنده کتاب، خاطراتش را از روی دستنوشته‌های خود گردآوردی کرده و به نگارش درآورده است. اقبال به این کتاب به قدری زیاد بود که مستندی از آن تهیه شد و فیلمی سینمایی از روی آن ساخته شد که با استقبال مردم همراه بود. رهبر معظم انقلاب نیز کتاب را خوانده و تقریظی بر آن نوشته است:

در روزهای پایانی ۹۳ و آغازین ۹۴ با شیرینی این نوشته شیوا و جذاب و هنرمندانه، شیرین‌کام شدم و لحظه‌ها را با این مردان کم‌سال و پرهمت گذراندم. به این نویسنده خوش‌ذوق و به آن بیست‌وسه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همه این زیبائی‌ها پرداخته سرپنجه معجزه‌گر اوست درود می‌فرستم و جبهه سپاس بر خاک می‌سایم. یک بار دیگر کرمان را از دریچه این کتاب، آنچنان که از دیرباز دیده و شناخته‌ام، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم.

آذرخش و رقص فانتوم‌ها

«در بازجویی استخبارات وقتی نگهبان بالای سرم به گردنم ضربه زد، چون قبلاً یک اجکت دیگر داشتم، درد شدیدی به گردن و ستون مهره‌ها هجوم آورد...» حسینعلی ذوالفقاری خلبان جنگنده فانتوم یکی از خلبانان پایگاه سوم شکاری همدان بود که در دوران خدمت خود با خلبانان و اسطوره‌هایی چون قاسم پورگلچین، محمود اسکندری، داریوش ندیمی، فرج‌الله براتپور، جلیل پوررضایی و … همراه و هم‌نفس بوده است. او که دوره آموزشی خود را در آمریکا گذراند، پس از بازگشت به میهن، در قامت خلبان جنگنده فانتوم به کمک رزمندگان جبهه حق علیه باطل آمد. پرنده او در عملیات‌های آزادسازی خرمشهر مورد اصابت پدافند زمین به هوای عراق قرار گرفت و پس از اجکت به همران خلبان دوم جنگنده، به اسارت نیروهای دشمن درآمد. ذوالفقاری هشت سال را در اسارت گذارند و مصائبی بر او رفت به طوریکه اسمش در لیست اسرای مفقودالاثر ثبت شد. او درنهایت در شهریور ۶۹ و ذیل برنامه تبادل اسرا به وطن بازگشت. صادق وفایی نویسنده ادبیات پایداری برای سومین کتاب خود درباره خلبانان نیروی هوایی، سراغ خاطرات این امیر آزاده رفته و این تلاش منجر به نگارش کتاب «آذرخش و رقص فانتوم‌ها» و انتشار آن در سال ۱۴۰۳ شد. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«زدن العماره دوبار انجام شد. بار اول هشت‌فروندی... ده روز بعد گفتند: «آن‌جا محل تجمع نیرو است. بروید بزنید!» طبق معمول، بمب‌های خوشه‌ای مال من بود. تمام بمب‌ها را در ارتفاع دویست‌پایی می‌زدیم، ولی این را باید صدپا می‌رفتی بالا. وگرنه مسلح و فعال نمی‌شد. در مرتبه دومی که رفتیم العماره را بزنیم، من چیزی از هدف و تجمع نیرو ندیدم. برای همین گفتم حیف است بمب‌های گران خوشه‌ای را که برای بیت‌المال است، هدر بدهم. لاشه تانک و نفربر جلویمان بود. به‌همین‌خاطر نزدیم و برگشتیم... نزدیک مرز ناگهان دیدم یکی از هواپیماها دارد با مسلسل جایی را می‌زند. صدایی در رادیو آمد. اسکندری بود: «بچه‌ها هرکه هرچه دارد خالی کند این‌جا. همان‌سایتی است که دزفول را می‌زند. کی بمب دارد؟» گفتم‌: «ذوالفقاری‌ام جناب سرگرد! دارمتان!» گفت: «حسین، یاابوالفضل! همان سایت است! بزنش!» این‌جا بود که حاجی‌ات دیوانه شد...»

شن‌های سرخ تکریت

عبدالامیر افشین‌پور از اهالی خرمشهر است. از روزهای آغازین جنگ تحمیلی دوشادوش دیگر رزمندگان جلوی تجاوز بعثی‌ها می‌ایستند. این ایستادگی او و همشهریانش در تاریخ دفاع مقدس نمونه‌ای کم‌نظیر از مقاومت و جانفشانی برای وطن علیه هر متجاوزی است. همان ابتدای جنگ و سال ۵۹ پس از مقاومت و رشادت‌های بسیار اسیر می‌شود و ده سال را در زندان‌های بعثی به سر می‌برد. از این رو بر خود وظیفه می‌داند روایت آن ده سال اسارت را ثبت کند. برادرش در آن سال‌ها در آمریکا بود. به همت صلیب سرخ جهانی، هر اسیری اجازه نامه‌نگاری با خانواده‌اش را پیدا می‌کند و عبدالامیر از این فرصت برای ارسال نامه‌های رمزنگاری شده استفاده می‌کند. این شیوه ابداع خودش است برای دورزدن سانسور رژیم بعث و بازگوکردن فجایعی که به دست دیکتاتور عراق در زندان‌ها علیه اسرای ایرانی اتفاق می‌افتد. برادر عبدالامیر نامه‌ها را به دست بخش حقوق بشر سازمان ملل متحد می‌رساند. تعریف خاطرات در این کتاب به قدری اثرگذار و خواندنی است که اثر برگزیده بخش خاطرات اسارت سیزدهمین جشنواره کتاب دفاع مقدس شده است.

زندان موصل

ادبیات اسارتگاهی مرهون اسراست و روایت لایه‌های زیرین اسارت و ماجرای زیستی که در آن فضا در جریان بوده به شناخت هرچه واقعی‌تر پدیده اسارت در جنگ کمک می‌کند. علی‌اصغر رباط‌جزی آزاده‌ای است که پس از طی دوران اسارت بلافاصله شروع به نوشتن خاطراتش کرده و جواد کامور بخشایش به عنوان یک نویسنده دفاع مقدس از این تلاش کتاب «زندان موصل» را متولد می‌کند. تولدی که مثل هر زایش دیگر، با مرور خاطرات، باعث می‌شود درد و رنج اسارت دوباره به جان بنشیند. اما این، ثمره ارزشمندی دارد، به حافظه تاریخ سپردن آنچه از چشم‌های جهان پنهان بوده، ذبح انسانیت و اخلاق در شکنجه‌گاه‌های دیکتاتور عراق، صدام.

این کتاب در سال ۹۴ چاپ شده و شرح سفر پر رمز و راز علی‌اصغر رباط‌جزی است از روستای رباط‌جز تا جبهه و بعد اردوگاه‌های عراق. او که بچه روستایی دورافتاده بوده در بخشی از این کتاب درمورد خاطرات کودکی‌اش گفته:

«اول خرداد ۱۳۳۸ روزی بود که به دنیا آمدم. آن روزها همه کارهای مربوط به تولد نوزادان را قابله‌های روستا انجام می‌دادند. به همین خاطر همه بچه‌های روستا، قابله‌ها را می‌شناختند و به آن‌ها احترام می‌گذاشتند. اهمیت نقش قابله را در سالم به دنیا آمدن نوزادان و زنده ماندن مادران، از زبان مادرم شنیده‌ام. آن سال‌ها به خاطر نبود امکانات پزشکی بهداشتی و دکتر و پرستار و... این کارها را قابله‌ها و حکیم‌باشی‌ها انجام می‌دادند. من هم به کمک معصومه خانم که به معصومه بیدی بیدی معروف بود به دنیا آمدم. به او احترام می‌گذاشتم و نامش را از یاد نمی‌برم.»

اردوگاه اطفال

احمد یوسف‌زاده نویسنده کتاب آن بیست‌وسه نفر این‌بار در سوژه‌ها دقیق‌تر شده و کتابی با نام «اردوگاه اطفال» در سال ۱۴۰۱ روانه بازار ادبیات پایداری کرده است. وی در این اثر به تقابل اسرای جوان زیر بیست سال با اسرای جاسوس و خائنی که به دلایل مختلف با رژیم بعث همکاری می‌کردند، پرداخته‌ است. اسرایی که در فاصله سال‌های ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۴ در اردوگاه‌های رمادی یک و دو معروف به «اردوگاه اطفال» بوده‌اند. کتاب اردوگاه اطفال دقیقا در نقطه‌ای آغاز می‌شود که کتاب «آن بیست و سه نفر» به پایان رسید. این کتاب روایتگر آن سال‌هاست در اردوگاه بین‌القفسین. این اردوگاه بعدها به دلیل جمع‌آوری حدود ۴۰۰ نوجوانان در آن با عنوان اردوگاه اطفال معروف شد.

او که خود یکی از آزادگان کم سن و سال آن سال‌هاست، علاوه بر مشاهدات شخصی، با آزادگان این اردوگاه‌ها ساعت‌ها مصاحبه کرده تا اطلاعات درستی از قصه دردناک اسارت در آن زندان‌ها ارائه کند. با وجود این خودش معتقد است ناگفته‌های زیادی از آن اردوگاه‌ها باقی مانده است. وی در این خصوص می‌گوید: با این کتاب، تاکنون سه سال از هشت سال اسارت من و همراهانم روایت شده است. می‌ماند پنج سال آخر که در اردوگاه موصل دو گذشته و در یک کتاب جداگانه، اگر خدا بخواهد و عمری باقی باشد شرحش را خواهم نوشت.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«آفتاب در غروبگاه بود که امیر را آوردند؛ برهنه‌ پا. در راه رفتنش رنجی دیده می‌شد از دور، اما نه که شکسته باشدش. یک‌ طرفش جواد، یک‌ طرفش گروهبان علی، و در دستشان دسته‌ کلنگی و تازیانه‌ای از کابل، و امیر روی ریگ‌های تیز و برنده راه می‌آمد، با پاهایی خونچکان و دم فرو بسته بود و نشکسته بود و عذابی در چهره‌اش پیدا و رنجی سنگین بر شانزده‌ سالگی‌اش. به طاقتی که نداشت تن خسته و ضرب‌ دیده‌اش را جلو می‌کشید، در نیمه‌ راه ته‌ ماندۀ رمقش رفت، زانوهایش سست شد، نشست. جواد برگشت، دسته‌ کلنگش را بالا برد که او را بزند یا بترساند. نوجوان بلا دیده حرکتی کرد که دل‌های ما را آتش زد. سوزاند. دستانش را از سر بی پناهی به حالتی غریب گرفت روی سرش. جواد دسته‌ کلنگ را آهسته پایین آورد. نزد. امیر بلند شد؛ به‌ سختی. پشت میله‌ها ایستاده بودیم به نظاره. از راهرو آسایشگاه ما عبورش دادند و دل‌های ما ریش می‌شد. بردند و با پاهای بریان‌ شده در اتاق کوچکی که در انتهای راهرو بود زندانی‌اش کردند؛ تک و تنها. تمام شب صدای ناله‌های ضعیف امیر از آن زندان به گوش می‌رسید. مثل صدای راه گم‌کرده‌ای تشنه، از ژرفای چاهی عمیق، در برهوتی خشک!»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha