هوا سردتر شده و اینجا کنار دوستانی هستیم که اگرچه یکروزه که با هم آشنا شدیم ولی انگار سالهاست همدیگرو میشناسیم و کلی نقطه مشترک با هم داریم. همهمون عاشق شعر و ادبیات و لالایی هستیم و توی دنیای کودکانه و مادرانه دنبال رویاهای موندگار.
صبح رفتیم و دوباره توی همون طبقه در حوزه هنری اما این بار توی کلاس شماره ۱ نشستیم، پای درس استاد غلامرضا بکتاش، شاعر و از مثالها و اشعار ایشون استفاده کردیم.
ظهر که شد به رسم معمول رفتیم برای استراحت و بعد از یک ساعت و نیم استراحت برگشتیم تا در همون کلاس باز هم بشینیم سر کلاس استاد بکتاش و چیزهای تازهای از ایشون یاد بگیریم. حجم مطالبی که ایشون به ما یاد میدادن تمومی نداشت و انگار قرار بود که کوهی از کتاب رو به ما منتقل بکنن. همهمون تند تند مینوشتیم و بعضی از بچهها ضبط میکردن و امید اینو داشتیم که دوره بهصورت ضبطشده دوباره به ما داده بشه تا چیزی رو از قلم نندازیم.
ساعت سه و نیم راه افتادیم با اتوبوس به سمت باغ کتاب، قرار بود وارد دنیای لالاییهای چاپشده و همه کتابهای کودک و نوجوان بشیم و مهمون کتابها باشیم.
از حوزه هنری که خارج شدیم، نرسیده به پل کریمخان یه ماشین کنار پل دوبله پارک کرده بود و برگزارکنندگان مدتی رو اون اطراف گشتن تا صاحب ماشین رو پیدا کنن که ماشین رو جابهجا بکنه و دوباره راه بیفتیم به سمت باغ کتاب.
دیگه غروب شده بود که رسیدیم و راننده برای اینکه زودتر برسه مسیری رو انتخاب کرد که ما رو دورتر از ورودی باغ کتاب پیاده کرد. مجبور شدیم تا ورودی اصلی پیادهروی ۱۵ دقیقهای داشته باشیم و در همین حال به گفتگو با استاد بکتاش پرداختیم که با ما همقدم و همراه شده بود. منظره آسمون قرمزرنگ غروب زمستون هم به این فضا یک رنگ شاعرانه پاشیده بود.
رسیدیم باغ کتاب برخلاف اونچه برگزارکنندگان هماهنگ کرده بودن، چند دقیقهای رو معطل شدیم تا اجازه ورود به ما بدن. محلمون رو از قبل مشخص کرده بودن؛ وسط غرفه ماهپیشونی برامون صندلی چیده بودن و ما نشستیم و استادان غلامرضا بکتاش، حسنا افشاری و خانم بشری صاحبی درباره اشعار لالایی چاپشده و کتابهای اون برامون توضیح دادن.
غروب چهارشنبه بود و ما از تهران شلوغ کنده و در شلوغی کتابها جای خلوتی برای خودمون پیدا کرده بودیم. بعد از همه اینها رفتیم و شروع کردیم بازدید از کتابها و لوازمالتحریر و عروسکهای بزرگ ساختهشده از روی کارتونهای دوران کودکیمون.
حوالی ساعت ۸ بود که راه افتادیم به سمت رستوران و شام رو مهمون دوستان عزیزمون در حوزه هنری کودک و نوجوان بودیم و یه روز پربار و اما نه ملالآور بلکه پر از جنب و جوش.
نظر شما