۱۴۰۲.۰۵.۳۱

زهرا بخشی- خبرنگار: صبح روز یکشنبه 29 مردادماه نمایشگاهی در گالری ابوالفضل عالی حوزه هنری تهران نمایشگاه افتتاح شد که شامل ۲۹ عکس دیده نشده از دوران اسارت و بازگشت آزادگان و ۱۶ نامه از نامه‌های رد وبدل شده میان اسرای جنگ تحمیلی و خانواده‌هایشان است؛ نمایشگاهی با عنوان «روایت رهایی» که برای نخستین بار با چنین عکس‌ها و نامه‌هایی برگزار می‌شود. یکی از افراد حاضر در مراسم افتتاحیه نمایشگاه، امیرخلبان محمدصدیق قادری است؛ قادری کنار یکی ازعکس‌ها ایستاده و چند ثانیه‌ای به آن خیره شده است. عکسی 22 خلبان در اردوگاه اسرا در عراق که با لبخند به دوربین خیره شده‌اند. او یکی از افراد حاضر در این عکس است؛ کسی که چندین سال از عمرش را در اسارت گذراند و سختی‌های زیادی را تحمل کرد. او حالا با دیدن این عکس، گویی که به گذشته سفر کرده باشد، از روزهای جنگ می‌گوید و اسارت. 

به گزارش روابط عمومی حوزه هنری، امیرخلبان محمد صدیق قادری حرف هایش ار اینطور شروع می‌کند: تشکر می‌کنم از حوزه هنری بابت این ایده عالی و اینکه برای نخستین بار نمایشگاهی از عکس‌ها و نامه‌های رد وبدل شده میان اسرا و خانواده‌هایشان به نمایش گذاشته شده است. 
او ادامه می‌دهد: جنگ که شروع شد، نه سپاه تشکیل شده بود و نه بسیج. حتی ارتش را از بین برده بودند و بخش کمی از نیروی هوایی باقی مانده بود. در ساعات آغازین حمله عراق به ایران خودم را سریع به پایگاه رساندم و با لباسی که بر تن داشتم برای جنگیدن آماده شدم و نوشتم می‌خواهم با تمام قوا بجنگم و اجاز ندهم که سربازان عراقی وطن من را اشغال کنند.
روایت عکسی که در دل خود داستان‌های زیادی دارد
قادری به عکس روی دیوار نمایشگاه اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: این عکس روایت 22 خلبانی است که اسیر شده بودند؛ هر کدام‌شان یک داستان در دل خود دارند. می‌توانم بگویم این عکس بازمانده 300 -400 خلبانی است که برای دفاع از وطن رفتند و اسیر شدند. می‌خواهم بگویم این عکس نماینده خلبان‌های شهید و یا مفقودالاثر است.
یاد و خاطره شهدا 
صدیق توضیح می‌دهد: در هفته‌های آغازین جنگ، خلبان‌ها بودند که باعث شدند صدام در حمله دومی که مد نظرش بود و آن حمله به تهران بود، شکست بخورد. پشت پل نادر، همان جایی که جنگ شروع شد، همان جا نیروهای عراقی متوقف شدند. 
یادم است در یک روز 400 پرواز داشتیم و عراقی‌ها را پشت پل نادر زمین گیر کردیم و بیش از سه هزار خودرو، تانک و زره پوش عراقی تا آخر جنگ پشت پل نادر ماند. 
عکسی که در تاریخ ماندگار شد
امیرخلبان محمد صدیق قادری در پاسخ به این سئوال که این عکس در چه تاریخی گرفته شده است، می‌گوید: تاریخ عکس به پاییز سال 1363 بر می‌گردد. یک سال و نیم بعد از اسیر شدن من. صلیب سرخ، عراقی‌ها را مجبور کرده بود که از اسرا عکس بگیرند و عکس‌ها را به صلیب سرخ بدهند. هیچ کدام از ما باورنمی کردیم که یک روز آزاد شویم و این عکس‌ها را در رسانه‌ها ببینیم. من بار اول که این عکس را دیدم فکر می‌کنم سال 1378 بود، که با دیدن آن اشک از چشمانم سرازیر شد. 
وی می‌افزاید: با افتخار اعلام می‌کنم که ما خلبان‌ها در همان هفته اول جنگ مانع پیشروی صدام حسین شدیم و تا آخر جنگ عراقی‌ها نتوانستد جلوتر بیایند. 
خلبان‌هایی که مانند الماس می‌درخشند
خلبان صدیق که حالا صدایش رساتر هم شده می‌گوید: هدف ما این بود که از کشورمان دفاع کنیم چون اعتقاد داشتیم سربازان این وطن هستیم و از هیچ کس هیچ انتظاری نداریم. افتخارما این است که ایران را حفظ کردیم. این خلبان‌ها واقعا الماس‌های درخشانی هستند. 
بعد از بازگشت به وطن
وی درادامه درباره سرنوشت خلبان‌هایی که تصویرشان در عکس است می‌گوید: 17نفر از این خلبان‌ها وقتی آزاد شدند و به وطن برگشتند در ایرلاین‌ها کشور مشغول به کار شدند، البته هنوز هم هستند. هر کدام از این خلبان‌ها بیست و اندی سال است تجربه پرواز دارند. به یاد دارم وقتی به اتفاق حاج آقا سید علی اکبر ابوترابی که با هم اسیر بودیم، پس از آزادی برای دیدن «مقام معظم رهبری» رفته بودیم، به «رهبر معظم انقلاب» گفتم ما هیچ چیزی نمی‌خواهیم ما سرباز وطن بودیم و برای وطن جنگیدیم. خدا را شکر می‌کنم به آن نتیجه‌ای که مد نظرمان بود، رسیدیم. 
نامه‌هایی که با اشک نوشته می‌شد
خلبان صدیق اشاره‌ای به نامه‌ها می‌کند و می‌گوید: هنوز بعد از گذشت سی و سه سال از اساراتم نمی‌توانم این نامه‌ها را بخوانم. حتی کتابی که خاطرات من را در دوران اسارت روایت می‌کند را نیز نتوانستم بخوانم زیرا با خواندن آنها اشک از چشمانم سرازیر می‌شود. 
ببینید هیچ نامه‌ای نیست که بدون اشک اسیر نوشته شده باشد. هنگام نوشتن نامه‌های اشک‌ها سرازیر می‌شد و ما مجبور بودیم کاغذهای نامه‌ها را خشک کنیم. نامه‌ای را که ما یا خانواده‌مان می‌نوشتیم شاید ماها طول می‌کشید تا به دست‌مان برسد. 
به یاد دارم وقتی بعد از چند ماه صلیب سرخ به اردوگاه‌ها می‌آمد، نامه‌ها را برایمان می‌آوردند. در ابتدا هیچ کس در ظاهر هیجانی از خود نشان نمی‌داد اما در دل پر از انتظار و هیجان بودیم که نامه‌ای داشته باشیم. آنهایی که نامه داشتند هنگام خواندن نامه اشک می‌ریختند و می‌خواندند و از اتفاق‌هایی که در خانواده خود رخ داده بود، تعریف می‌کردند و آنهایی که نامه نداشتند به قدری حالشان بد بود که توان صحبت کردن، نداشتند. 
این را هم ضافه کنم وقتی قرار بود که صلیب سرخ بیاید عراقی‌ها چند روز جلوتر با ما خوش رفتار و مهربان بودند و ما متوجه می‌شدیم که قرار است صلیب سرخ بیاید. و وقتی که می‌رفتند مجدد شکنجه‌ها شروع می‌شد.
فراق‌ها، دوری‌ها و آن شکنجه‌ها خیلی دردناک بود 
به گفته وی، وقتی به سال جدید نزدیک می‌شدیم جو اردوگاه بسیار غم انگیز بود. هیچ کس از شدت غم توان صحبت کردن نداشت همه درسکوت مطلق بودند و شاید در خیالشان کنار سفره هفت سینی می‌نشستند که در خانه‌شان پهن بود. 
«عید سال 1369 آخرین عید دوران اسارت بود. به یاد دارم وضعیت اسرا به قدری بد بود که دل آدم به درد می‌آمد. در اردوگاه هر روز ما اجازه داشتیم دو ساعت صبح و دو ساعت بعدازظهر برای پیاده روی برویم. نزدیک عید بود، یک روز عصر وقتی که برای هوا خوری به حیاط اردوگاه رفته بودیم و هوا هم بارانی بود من در زیر باران قدم می‌زدم و با خالق خود راز و نیاز می‌کردم. زیر باران اشک ریختم و از خداوند برای آزادی اسرا دعا کردم و بعد از دو ماه صدام به کویت حمله کرد و روند آزادی اسرا شروع شد.»
صدام و برزان تکریتی
خلبان صدیق در پایان آن خاطره معروفش را هم روایت می‌کند. خاطره‌ای از دوران اسارت که با برادر ناتنی صدام، یعنی برزان تکریتی روبه رو شده بود: « تازه اسیر شده بودم و آنقدر شکنجه‌ام کرده بودند که کلی از استخوان هایم شکسته بود. یک روز در اتاق بازجویی یک نگهبان درشت‌اندام که چشم‌هایش بسیار قرمز بود در کنارم ایستاد. دستگاه‌های ضبط رادیویی و تلویزیونی هم در آن سالن به چشم می‌خورد. وقتی چشمم به غولی که کنارم ایستاده بود افتاد ناخواسته خنده‌ام گرفت. چرا که کف دست او به طور غیرطبیعی بزرگ بود. آن زمان هر دو دست من را عمل کرده بودند و پلاتین گذاشته بودند. یک متنی را روبروی من گذاشته بودند که پر از فحش و بد و بیراه بود و اصرار داشتند که باید این متن را بخوانم و اگر این کار را نکنم مجددا دست هایم را خواهند شکست. به متن نگاهی کردم و بعد آن را کنار گذاشتم و گفتم: «من ستوان قادری بچه سنندج، ایرانیِ ایرانیِ «کُرد» هستم و مرده‌ام و زندگی ندارم.»
دوباره گفتند که باید متنی را نوشته‌ایم بخوانی. برزان تکریتی بازجویی من بود. به آن مردی که شبیه غول بود اشاره کرد. او یکی از دست‌هایش را روی بازویم قرار داد و فشار کوچکی آورد. مجددا دستم شکست. اشکم درآمد. باز هم تکرار کردند که باید آن متن را که سراسر فحش بود بخوانم. اما شرافت خلبانی‌ام اجازه نمی‌داد که این کار را بکنم. 
آنها تصویری را از جیب لباسم بیرون آورده بودند که عکس همسر و فرزندم بود. می‌خواستند از این طریق من را وادارکنند که آن متن را بخوانم. اما من گفتم: اینها را نمی‌شناسم و تمامی آنها برای من مرده‌اند.» و مجدد همان صحبت‌های قبلی را بیان کردم.
برادر ناتنی صدام از آن سوی سالن برخاست و به سمت من آمد. سرم را بوسید. بعد گفت: «آرزو می‌کردم یک افسر اسیر ما در ایران مانند تو باشد.» و پس از بازجویی در نامه‌ای نوشت که تا وقتی این فرد در استخبارات عراق است دیگر کسی نباید از این خلبان ایرانی بازجویی کند و همین اتفاق هم افتاد و دیگر در دوران اسارت هیچ گاه برای بازجویی فرا خوانده نشدم.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha