از ساري كه به سمت قائم شهر حركت كنيد، پس از طي حدود 10 كيلومتر به روستايي ميرسيد كه باغهاي نارنگي و پرتقال آن به پاييز سرد روستا، رنگي گرم و دلنشين داده است. روستاي قراخيل، بعدازظهر هفدهم آذرماه، مقصد «سفير» روايت حبيب است؛ همان كاميوني كه در مدت زماني كوتاه تبديل به يك استيج كاملا مجهز ميشود و يكي از محلهاي اصلي اجراي برنامهها، براي «كاروان روايت حبيب» است. كاروان روايت حبيب در دومين روز از حضورش در مازندران، حالا ميهمان مردم قراخيل است. مردمي كه آمدهاند براي شنيدن از مردي كه همهشان عاشق هستند؛ مردي كه همه اهالي روستا او را حاجقاسم صدا ميزنند.
چند دقیقهای به ساعت 15 مانده كه به روستا می رسيم. خودروی سفیر زودتر از راه رسیده و در حال آماده شدن براي اجراي برنامههاست. هوا ابری است و باران نم نم ميبارد. از همان ابتدای ورود به روستا، جعبههاي پر از پرتقال و نارنگي كه در گوشه و كنار روستا به چشم ميخورند جلب توجه ميكنند. آقای صفری، راننده مینی بوسی که ما را تا روستا آورده میگوید: شغل اکثر مردم روستا باغداری است و الان هم فصل پرتقال است و نارنگی.
راس ساعت ۳ بعدازظهر، برنامههاي سفير روايت حبيب آغاز می شود. مردم روستا یکی پس از دیگری از راه میرسند و ظرف چند دقیقه، دیگر صندلی خالي برای نشستن پیدا نمی شود. آنهایی که دیرتر به محل برگزاری برنامه رسيدهاند، سرپا ایستاده و برنامهها را تماشا ميكنند. برنامه با تلاوت قرآن و اجرای سرود ملی آغاز می شود. سرود ملی که پخش می شود، جمعيت ميايستند. از بچهها و كم سن و سالترها گرفته تا سالخوردههاي روستا. دست روی سینه گذاشتهاند و از عمق وجودشان میخوانند: سر زداز افق، مهر خاواران ....
سرود ملي كه تمام ميشود، مرشد معجونی روی سن می رود و با به صدا درآوردن زنگ زورخانه، شروع به خواندن ميكند: به نام خداوند جان آفرین، حکیم سخن برزبان آفرین. خداوند نام و خداوند جان، خداوند روزی ده رهنمای.
همه با هيجان در حال تماشاي برنامه هستند و كمي بعد نوبت به گروه نمایشی شهرآشوب ميرسد تا نمایش سرباز را اجرا کنند. همان نمایشی که به برحهای از زندگی حاج قاسم تا لحظه شهادت او می پردازد. یک پرفورمنس زیبا همراه با بازی خوب هنرمندان، به همراه موسیقی و تصاویري كه پخش ميشوند. مسعود کردی، علی بهروزی، ارشیا روزبهانی، سینا زرین بخش و علیرضا حسینی، جوانهايي هستند که نمایش سرباز را اجرا میکنند. تماشاچيان محو نمايش شدهاند و عده ای اشک می ریزند و برخی دیگر، غرق هنرنمايي بازيگران. در بخشي از نمايش مناجاتی از حاج قاسم پخش میشود و همان موقع، چشمهای بیشتری از اشک آلود میشود.
دلم براي حاج قاسم تنگ شد
پسر جوانی كمي دورتر روی موتورش نشسته و محو تماشاي نمايش است. از نمایش که میپرسم می گوید: خیلی قشنگ است. برایم جالب بود چنين برنامهای در روستای ما اجرا می شود. از باغ برمی گشتم که این برنامه توجهم را جلب کرد. صدای مرشد را که شنیدم ایستادم. نمایش هم خیلی خوب است. واقعا اشکم را درآورد و دلم برای حاج قاسم تنگ شد.
آوای بصیرت، نام گروه هنري شهرستان قائمشهر است كه برنامه بعدي را اجرا ميكنند. آنها سرود سرزمین دلیران را ميخوانند؛ با لهجه شیرین مازندرانی و لباسهای محلی که به تن دارند. پس از آن نوبت به مالک سراج است که نمایش کوتاهی را آغاز کند.
مالك سراج با نواي:
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
از میان جمعیت عبور ميكند و به طرف صحنه می رود. آنهايي كه قبلا فيلمها و سريالهايي از او ديدهاند، با مشاهده چهرهاش ذوقزده ميشوند. روايت او از خاطرات دوران جنگ توجه همه را جلب كرده است.
مرد میانسالي كه از جانبازان دوران دفاع مقدس است، در بين اهالي سرگرم تماشاي برنامه است. ميگويد هنرمند است و گاهي شعر هم ميسرايد. آقاي هاشمي را همه اهالي روستا ميشناسند. ميپرسم، به نظر شما برگزاری این برنامه ها چقدر در شناساندن افرادی مثل حاج قاسم به نسل جدید موثر است؟ و جواب ميدهد: اگر ما بتوانیم با خلق آثار هنری خوب دل نوجوانان و جوانان را به دست بیاوریم، ميتوانيم در زندگي آنها اميد تزريق كنيم. کار هنری خوب میتواند در مقابل همه هجمه های تبلیغی دشمن بایستد و توطئه های آنها را خنثی کند.
برنامه چند بخش دیگر هم دارد؛ مثل شعر خوانی یا خاطره گویی حاج آقای محسنی، از رزمندگان دوران دفاع مقدس. او خاطراتی از آزادسازی خرمشهر ميگويد و براي جمعيت ياد حاج قاسم و عمليات والفجر ۸ را زنده ميكند.
ما در روستايمان سينما و سالن تئاتر نداريم
حالا هوا در حال تاريك شدن و برنامههاي «سفير روايت حبيب» كه جمعيت زيادي را مجذوب خود كرده، رو به پايان. پدر و پسری روی صندلی نزدیک میدان نشستهاند. همان میدانی که برنامه ها در آنجا اجرا ميشوند و انگار میدان اصلی روستاست. از پسر نوجوان میپرسم: کدام قسمت برنامه را بیشتر دوست داشتي؟ و پاسخ ميدهد: قسمت نمایش از همه برای من جالبتر بود. ما در روستایمان سینما و سالن تئاتر نداریم. همیشه شنیده بودم که تئاتر جالب است اما حالا خودم تئاتر را دیدم و خوشم آمد.
حرف پسر که به اینجا می رسد پدرش میگوید: واقعاً اجراي چنين برنامههايی در روستای ما کار بسیار خوبی است. خوشحالم که مسئولان برگزاری این برنامه به روستای ما آمده اند و ما فرصت پیدا کردیم، خانوادگي تماشاچي چنين برنامهاي باشيم. به نظرم همه این اتفاقات که امروز در روستای ما رخ داد، به خاطر خود حاج قاسم است. حتما خود حاج قاسم به دست اندرکاران این برنامه گفته بود که به این روستا بروید و برای اهالی آنجا برنامه اجرا كنيد. او مرد مهربانی بود و مطمئن هستم که همین مهربانی اش باعث شد شما را به اینجا بیاورد.
كمي آنطرفتر از جايي كه اين پدر و پسر نشستهاند، زن سالخوردهاي توجهم را جلب ميكند. روی صندلی نشسته و چشمانش پر از اشک است. به طرفش می روم و می گویم: مادر چرا گریه میکنی؟ پاسخ ميدهد: حاج قاسم مثل پسرم بود. وقتی داشتم بازی این جوانها را نگاه می کردم، دلم سوخت که چرا حاج قاسم ديگر در میان ما نیست و چه نعمتی را از دست دادیم.
نزدیک غروب است و برنامه با اعلام مجری تمام میشود. سوار مینی بوس می شویم تا به ساري برگرديم و در مسیر در این فکر هستم که مردی مانند حاج قاسم در زندگیاش چه کرده که بعد از گذشت سه سال از شهادتش، هر جا كه ميرويم همه عاشق او هستند.
انتهاي پيام/
نظر شما