علی شاهنظری از ایثارگران دوران دفاع مقدس میگوید: من اصلاً تا حالا هیچ صحنهای از دفاع مقدس به زیبایی آزادی خرمشهر توی ذهنم ندارم. طوری که از هر گوشه و کنار شهر اسیر بیرون میآمد و بیش از ۱۱ هزار اسیر را توی خرمشهر گرفتیم.
به گزارش پایگاه خبری حوزه هنری، علی شاهنظری از ایثارگران دوران دفاع مقدس استان اصفهان لشکر ۱۴ امام حسین است. او از جمله رزمندگانی است که در جریان آزادسازی خرمشهر حضور داشته و خاطرات زیادی از عملیات بیتالمقدس دارد. به مناسبت فرارسیدن سوم خرداد و سالروز آزادسازی خرمشهر بخشی از خاطرات این رزمنده اصفهانی را که به همت حوزه هنری استان اصفهان در نخستین جشنواره ملی «حماسهگویان» ثبت و منتشر شده است، با هم مرور میکنیم.
در عملیات بیتالمقدس آزادسازی خرمشهر برای اولین بار بود که به جبهه اعزام شده بودم، چون تا پیش از آن سنم اقتضا نمیکرد و نهایتاً با آغاز سال ۱۳۶۱ بعد از عملیات فتحالمبین در حالی که ۱۷ سال و نیم پیدا کرده بودم اجازه پیدا کردم وارد جبهه شوم.
دقیقاً قبل از عملیات بیتالمقدس سه تا مرحله داشت که مرحله اولش عبور از کارون تا رسیدن به جاده اهواز خرمشهر، مرحله دوم عبور از جاده اهواز خرمشهر به سمت دژ و نهایتاً یکم خرداد سال ۶۱ برای آزادسازی خرمشهر پیشبینی شده بود. فرمانده گردان ما شهید بزرگوار علی موحددوست ما را شب عملیات توجیه کرد گفت: «بچهها اگه شل بیاین سفت میخورین» خیلی با یک زبان محاورهای خودمانی و دوست داشت آن چیزی که در وجودش هست برای توجیه بچههای رزمنده با زبانی خیلی خودمانی برساند که در این عملیات کار مشکل است و باید خیلی به اصطلاح تلاش کنیم تا بتوانیم خرمشهر را آزاد کنیم. از این اصطلاح استفاده میکرد که «بچهها اگه شل بیاین سفت میخورین» من خیلی آن شب ذوق و شوق داشتم که به یکی از آرزوهای خودم که از ابتدا دنبالش بودم برسم که در آزادسازی خرمشهر حضور داشته باشم. انصافاً شاید این حرف که حالا زده میشود غیر قابل باور باشد، ولی من قبل از آزادسازی خرمشهر آرزو داشتم که توی این عملیات برای آزادسازی باشم. خدا چنان به من توفیق داد که دو مرحله را بدون اینکه هیچگونه اتفاقی برای من بیفتد گذراندم و برای مرحله سوم آماده شدم. نهایتاً شب عملیات همان صحبت فرمانده گردان موحددوست اتفاق افتاد، بچهها خیلی آن شب تلاش کردند. خیلی میدویدیم، خیلی درگیر شدیم و درهم کوبیدیم تا رسیدیم به خود شهر خرمشهر و آن را در محاصره قرار دادیم. گردان ما به نام امام رضا از تیپ امام حسین(ع) (که آن زمان هنوز لشکر نشده بود) سمت گمرک عمل کرده بود. شبی که شهر را محاصره کامل کردیم همانجا ماندیم. فردای آن روز که تقریباً همان دوم خرداد میشد ما شهر را در محاصره داشتیم و در همان ضلع سمت گمرک مانده بودیم. بعثیها در یک نیم دایره بزرگ، به شدت در محاصره بودند. ما منتظر بودیم که دستور رفتن داخل شهر خرمشهر را بهمان بدهند تا اینکه نهایتاً صبح روز سوم خرداد من تکبیرةالاحرام نماز صبح را گفتم و همینطور داشتم رکعت اول نمازم را میخواندم که یک دفعه یکی از رفقا گفت: عراقیا! عراقیا!
من دیگر حین نماز اسلحهام را برداشتم و همینطور بدو بدو توی مسیر آن رکعت دوم نماز را خواندم. یادم میآید خودم را از خاکریز به پشت یک اتاقی رساندم داخل یک نخلستان در همان کنار گمرک خرمشهر. بعد دیدم که سی چهل تا از این بعثیها توی این نخلها و نهرها که نسبتاً گود هم بود دارند جابه جا میشوند. نهایتاً من پشت آن اتاقک سنگر گرفتم. من فقط از عربی یک کلمه بلد بودم. گفتم: تعال! دیدم اینها متوجه شدند که ما اومدیم جلوتر و رویشان اسلحه کشیدیم. اینها اسیر شدند آمدند به سمت ما. وقتی ما این ۳۰-۴۰ نفر را هدایتشان میکردیم به سمت عقب و پشت خاکریز، دیدیم یکی از آنها عقبتر از بقیه و با فاصله میآید و من احساس کردم شاید قصدی دارد و میخواهد اقدامی انجام بدهد. مصممتر شدم که بیشتر نگاه بکنم که ببینم چه اقدامی میکند. بعد دیدم آمد جلو و به ۳-۴ متری من رسید. ناگهان دستش را دراز کرد بهصورتی که میخواهد با من دست بدهد. من دیگر متوجه شدم که این اقدام جنگی و عملیاتی نمیخواهد انجام بدهد. لذا من دستم را دراز کردم توی دستش گذاشتم. دستش و بدنش خیلی میلرزید. چهرهاش خیلی زرد شده بود. نگاه کردم به این یال و کوپال و به این درجه و لباسهایش. دیدم که از این عقاب و ستاره و خرچنگ و اینها زیاد روی این شانهاش هست. احساس کردم که این یکی از فرماندهها است. کلت کمری خیلی قشنگی داشت. جلدش هم خیلی زیبا بود. من خلع سلاحش کردم و کلتش را گرفتم ولی جاکلتیاش را نگرفتم. زود انتقالش دادم پشت خاکریز. به ما گفتند ببریمش عقب. ما او را با بقیه اسرا بردیم به محلی که اسرا را تحویل میدادیم. حالا ما از پشت سر میرفتیم و بعد مثلاً چون بلد نبودیم به عربی بگوییم برو، از پشت سرشون که میرفتیم میگفتیم: تعال! ما میدیدیم اینا هی بر میگردند نگاه به عقب میکنند، بعد ما عصبانی میشدیم که چرا میایستند. بعد تند تند میگفتیم تعال! تعال! و دستمان را حرکت میدادیم به سمت جلو! ولی چون میگفتیم تعال اینها فکر میکردند که یعنی بیا! چون ما بلد نبودیم. خلاصه بردیمشان که تحویلشان بدهیم. دیدیم که این جا که اسرا را تحویل میگیرند یکی از این مسئولین که تحویل میگرفت از ما پرسید که این اسیر را کی آورده؟ گفتیم ما آوردیم. من هم آن موقع کوچک بودم اصلاً مو توی صورتم نبود. گفتم: چطور؟ گفتند این یک سرتیپ عراقی است. من به شوخی گفتم: ما اینو ته تیپ گرفتیم! سرتیپ نبود!
خلاصه آن روز یک روز خیلی قشنگی بود. من اصلاً تا حالا هیچ صحنهای از دفاع مقدس به زیبایی آزادی خرمشهر توی ذهنم ندارم. طوری که از هر گوشه و کنار شهر اسیر بیرون میآمد و بیش از ۱۱ هزار اسیر را توی خرمشهر گرفتیم.
انتهای پیام/
نظر شما