تو همیشه همینطور بودی: کسی که مرزها را با کنجکاوی میشکافت، نه با ترس. همانطور که در «منِ او» با کلمات شیرجه زدی توی عمقِ یک عشقی عجیب و فرم را زیر و رو کردی، همانطور که در «ارمیا» رفتی وسط زخمهای یک ملت و نترسیدی، همانطور که در «جانستان کابلستان» به جاهایی رفتی که خیلیها حتی اسمش را با احتیاط میگویند.
و بعد، وقتی همه فکر میکردند دیگر جایی برای ماجراجویی نمانده، رفتی به «پیونگیانگ» به کره شمالی. همان کشوری که حتی برای دیپلماتها هم ورودش سخت است، تو به عنوان یک نویسنده ایرانی رفتی و کتابی نوشتی به اسم «نیمدانگ، پیونگیانگ».
اینها فقط کتابهای تو نیستند؛ نشانهای برای وجود یک نویسنده متفاوتند. تو دنبال تجربه واقعی میگردی؛ تجربهای که بتوانی دردش را حس کنی و بعد بنویسی.
ما میدانیم دو صباح دیگر تو بههوش میآیی و روی تخت بیمارستان یک لبخند زیرلبی میزنی و با خودت میگویی این هم تجربه تازهای بود چون تو از آنهایی هستی که درد را هم تبدیل به روایت میکنی. ما ایمان داریم که تو هم به زودی مثل مرتضی مشکات «از به» حتی با ویلچر هواپیما را روی باند فرودگاه مینشانی و این تجربه را هم به سلامت پشت سر میگذاری.
آقای نویسنده، زود خوب شو. نه فقط چون دلمان برای نوشتههایت تنگ میشود، بلکه چون این کشور هنوز به آدمهایی مثل تو نیاز دارد؛ به کسی که هم جرأت پرواز دارد، هم عمق نگاه. کسی که تهوّر و تأمل را با هم در یک جسم و یک روح جمع کرده؛ ترکیبی که این روزگار به شدت کم دارد.
برخیز و دوباره بال باز کن؛ چه با قلم، چه با موتور، چه با پاراگلایدر. آسمان هنوز برایت جا دارد، کلمات هنوز منتظرند، جادهها هنوز صدایِ چکمههایت را نشنیدهاند.
همه ما امروز برایت دعا میکنیم، برای سلامتیِ کاملت، برای اینکه دوباره ببینیمات در حالِ پرواز؛ همانجایی که همیشه بودی.
نظر شما