۱۴۰۴.۰۴.۰۵

سی‌صد و شصت و نهمین محفل «شب خاطره» با حضور راویان دوره دفاع مقدس در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد.

به گزارش روابط عمومی حوزه هنری انقلاب اسلامی نخستین راوی سی‌صد و شصت و نهمین محفل «شب خاطره»  سیدعباس حیدری رابوکی راوی کتاب «موتور سوار چمران» بود.

حیدری رابوکی در آغاز سخنانش به محله میدان خراسان و شوش که در آنجا به به دنیا آمده و تا ۱۰ سالگی زندگی کرده اشاره کرد و در ادامه از دوره نوجوانی‌اش در خیابان غیاثی گفت که در آنجا با ابراهیم هادی، قاسم تشکری و غلامحسین افشردی آشنا شده بود.

حیدری سخنش را اینگونه آغاز کرد: پدرم راننده کامیون بود و سواد نداشت و تا ۸۳ سالگی هم گواهینامه نگرفت. برادرم هم راننده تریلی بود که بوق ماشینش را هم کنده بود تا هروقت می‌خواهد به کسی هشدار دهد سرش را از شیشه بیرون ببرد و به ماشین جلویی بگوید که کنار رود. من از چنین خانواده‌ای بودم و به گردانی ملحق شدم که رئیس آن دکتر چمران بود.

وی ادامه داد: تازه جنگ شروع شده بود و هنوز در جبهه خاکریز نبود. در شهر خرمشهر فقط عده‌ای نیروی ارتشی بودند با بومیان خرمشهری. در آن منطقه چند تیپ مثل تیپ ۲ دزفول بود که دو بار هم نابود شده و بعد بازسازی شد. به یاد دارم که بهترین خبر رادیو و تلویزیون در آن دوره این بود که بگوید نیروهای رزمنده ایرانی توانستند دشمن را زمین‌گیر کنند. بعد آشنایی با مصطفی چمران با ماشینی که چپ کرده بود، به اهواز آمدیم و متوجه شدم که مردم در شهر نیستند. در اهواز مدرسه‌ای بود که به ما گفته شد باید به آنجا برویم. وقتی وارد مدرسه‌ شدم دیدم موتورهایمان را جلوتر از ورود خودمان به آنجا آورده‌اند. ما ۱۶ نفر بودیم که به محض ورود به مدرسه اول سوار موتور شدیم و شروع به شلوغ بازی کردیم. به ما گفته شد که یک نفر از ستاد جنگ‌های نامنظم آمده و با ما کار دارد، او ناصر فرج‌اللهی از دوستان من بود، فرج‌اللهی آن زمان محافظ دکتر چمران شده بود. او می‌دانست که ما اهل جنگیدن نیستیم و اهل موتورسواری و خودنمایی هستیم اما با این حال گفت دکتر چمران فهمیده که شما رسیده‌اید و گفته بیایید تا شما را ببیند. ما هم سریع سوار موتور شدیم و بعد پرش از روی تمام پستی و بلندی‌های خیابان خودمان را به ستاد رساندیم. دکتر چمران در کاخ استانداری حضور داشت که دو طرف خیابانش بلوار بود. ما هم بعد ۱۰ تا ۲۰ دقیقه تک‌چرخ زدن با موتور و خودنمایی برای اینکه دکتر چمران سخنرانی کند ساکت شدیم. چمران نگاهی به ما کرد و گفت عزیزان شما برای موتورسواری به جبهه آمدید یا برای جنگ آمدید موتورسواری کنید؟

این راوی اظهار کرد: محسن طالب‌زاده سرپرست ما بود، او در تهران به اسم محسن لانتوری معروف بود. محسن طالب‌زاده در جواب چمران گفت که ما این موتورسواران را برای جنگ آوردیم البته افرادی دیگر هم هستند اما اینها حاضر به آمدن به جبهه شده‌اند. همانجا دکتر چمران خطاب به ما گفت «شما را آوردند تا با موتورهایتان به ما کمک کنید.»

وی در اشاره به شیطنت‌هایش در جبهه گفت: همه جا می‌گفتیم که شکارچی تانک هستیم درحالیکه اصلا تانک ندیده بودیم.

از تقدیم موشکی که به قلب اسرائیل شلیک می‌شود تا شیطنت موتورسواران در جبهه

حیدری در بخش دیگری از سخنانش از ورودش به اردوگاه «دره خزینه» برای آموزش اشاره کرد و افزود: ما فکر کردیم قرار است چترباز و تکاور ‌شویم و می‌توانیم به عنوان یک تکاور و چترباز پز بدهیم اما وقتی وارد اردوگاه شدیم دیدیم یک باغ بزرگ است یا تعدادی ساختمان و چند چادر. به ما گفته شد که در چادرها بخوابیم و ما هم پذیرفتیم. طی چند روز تیراندازی یاد گرفتیم. در شب چهارم به ما گفتند باید نگهبانی دهیم و ما همگی گفتیم نگهبانی بلد نیستیم و نگهبانی نمی‌دهیم. گفتند کاری ندارد برید فلان‌ قسمت از منطقه و آنجا بچرخید. آن موقع یک «ام ۱» به من داده بودند که حتی کار کردن با آن را بلد نبودم آنجا یکی از دوستانمان به من نشان داد که باید چطور گلنگدن را بکشم تا بتوانم شلیک کنم. در آموزش، دوستم گلنگدن را کشیده بود و من هم انگشت روی ماشه اسلحه داشتم که ناگهان تیر از تفنگ خارج شد و از آنجا که سر اسلحه رو به زمین بود، گلوله از زمین کمانه کرد و از عقب کفش وارد شد و از جلوی پاشنه خارج شد. همین باعث شد که به ما بگویند شما نگهبانی بلد نیستید و به ما اجازه دهند که برای استراحت برگردیم. دوستان موتورسوارم همانجا گفتند «دمت گرم سیدعباس. دیگه نگهبانی هم نمی‌ریم تا اینا باشند که به ما زور نگن».

وی ادامه داد: صبح روز بعد به ما گفتند کوه روبرو را ببینید آنجا یک هواپیمای عراقی زمین خورده باید تا آنجا برویم و برگردیم. ما را سه روز در این کوه‌ها با پای پیاده چرخاندند. ما پیاده برگشتیم و نقشه‌خوانی و هرچه یک رزمنده لازم داشت طوطی‌وار آموختیم.

حیدری یادآور شد: با شیطنت‌هایی که داشتیم ما را به اردوگاه «رودابه» که یک مدرسه بسیار بزرگ بود، بردند. در این اردوگاه یک دبیرستان دخترانه و یک دبیرستان پسرانه وجود داشت که با یک دیوار از هم جدا شده بودند. ما دیدیم گوشه حیاط نیمکت و تخته سیاه مدرسه است ما هم تخته‌ها را به سمت دیوار چیدیم و یک مانع پرش درست کردیم تا با موتور بتوانیم از این طرف دیوار به آن طرف بپریم. بعد از انتقاد بابت خورد شدن تخته سیاه و نیمکت‌ها، گفتیم ۱۰۰ متر آنطرف‌تر از مدرسه که زمین صافی بود پیست درست کنیم. مشغول موتورسواری بودیم که دیدم چهار خمپاره خورد زمین، یکباره همه ترسیدند، همه موتورها را گذاشتند و به اطراف فرار کردند.

وی در ادامه خاطره دیگری از شلیک آرپیجی به نیروی نفربر عراقی را بازگو کرد.

وحی خداوند

سید امیر عبداللهی که دیگر سخنران این «شب خاطره» بود در ابتدا با بیان خاطره‌ای که برای مقام معظم رهبری نیز بازگو کرده است، گفت: این خاطره را برای رهبر انقلاب تعریف کردم و ایشان تمام ۳۰ دقیقه این خاطره را با دقت گوش داده‌اند.

وی بیان کرد: عملیات کربلای ۵ یکی از سخت‌ترین عملیات‌های دوران دفاع‌مقدس بود. در عملیات‌های سختی مثل کربلای ۵، رمز عملیات «یا فاطمه الزهرا (س)» بود. گردان سلمان فارسی از لشکر رسول اکرم (ص)، متشکل از بچه‌های تهران، در این عملیات حضور داشتند. در مرحله اول بسیاری از بچه‌ها شهید شدند و گردان دوباره سازمان‌دهی شد. من در اقدامی عجیب، یک مُهر برداشتم و در چادری خالی، به سجده رفتم. با خدا مناجاتی کردم. همان‌جا خوابم برد.

از تقدیم موشکی که به قلب اسرائیل شلیک می‌شود تا شیطنت موتورسواران در جبهه

وی درباره رؤیای عجیبی که در آن خواب دید چنین گفت: دریایی دیدم که مثل شیر سفید بود. چهار دست و پا به سمتش می‌رفتم. عده‌ای از بچه‌ها جلوتر و عده‌ای عقب‌تر بودند. برادرم، سید مهدی، هم همراهم بود و در خواب روی شانه‌های من ایستاده بود. نزدیک دریا که شدم، بچه‌ها یکی یکی در دریا شیرجه می‌زدند و محو می‌شدند. سید مهدی نیز از شانه‌ام جدا شد و داخل آب رفت. از همان‌جا که پاهایم بعداً قطع شد، دیگر نتوانستم جلوتر بروم. دستی دراز کردم، موجی به من خورد و حال عجیبی به من دست داد. سید مهدی من را بیدار کرد و گفت وقت نماز است. لباسی پوشیده بود که هیچ‌گاه نمی‌پوشید. گفت: «یادت هست گفتم برای یک روز خاص این لباس را می‌پوشم؟ امروز همان روز است».

عبداللهی در ادامه روایت کرد: به سمت سه‌راه شهادت حرکت کردیم اما مسیر را اشتباه رفتیم و وارد محل استقرار رزمندگان شمالی شدیم. بازگشتیم و وارد منطقه اصلی عملیات شدیم. من آرپی‌جی‌زن شدم. در حین درگیری، وقتی بچه‌های آرپی‌جی‌زن در سمت چپ ما شهید شدند، خودم جای آن‌ها را گرفتم. دیگر گوش‌هایم از صدای شلیک‌ها نمی‌شنید. داخل سنگر شدم و نماز ظهر و عصر را نشسته خواندم. سید مهدی نیز پشت سرم نماز می‌خواند. در رکعت سوم یا چهارم نماز عصر بود که صدای هواپیما و انفجار آمد. زیر پایم خالی شد و سنگر روی ما ریخت. وقتی خاک و گردوغبار نشست، گونی‌ها را از روی خودم کنار زدم. دوستانم وحشت‌زده به من نگاه می‌کردند. علی کشوری، رفیقمان، گونی را برداشت. بمب خوشه‌ای درست همان‌جایی خورده بود که سید مهدی سجده می‌رفت. به عقب نگاه کردم و دیدم که در سجده، سر در بدن ندارد. همان‌جا یاد حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و حضرت عباس (ع) افتادم. من را به اورژانس بردند، اما گفتم حتماً هرچه از سید مهدی مانده را هم بیاورید.

این جانباز دفاع مقدس در ادامه بیان کرد: وقتی این رؤیا را برای رهبر معظم انقلاب تعریف کرد، ایشان فرمودند: این خواب نیست، رویا هم نیست، این وحی است. آن‌جایی که شما بودید، و آن بچه‌ها، آن‌قدر پاک و مقدس بودند که این قطعا برای شما وحی الهی بوده است.

در پایان، حاج امیر با اشاره به تجاوزات رژیم صهونیستی گفت: یکی از آرزوهای من همیشه این بود که با صهیونیست‌ها و آمریکایی‌ها بجنگم. تا ببینند ایرانی‌ها، چه مردمانی هستند و چگونه مبارزه می کنند. این‌ها مردم بی‌سلاح را می‌کشند و فکر می‌کنند کاری کرده‌اند.

تبلیغات در جنگ از بخش‌های مغفول مانده دفاع مقدس

آخرین راوی سی‌صد و شصت و نهمین محفل «شب خاطره» کهنه سرباز دفاع‌مقدس حاج علی گلی بود.

وی اظهار کرد: یکی از بخش‌های مغفول در دوره دفاع مقدس بحث تبلیغات در جنگ است چراکه زیاد از آن گفته نشده است.

گلی خاطرنشان کرد: در عملیات والفجر ۸ بود که گفتند بچه‌های اطلاعات عملیات جایی را شناسایی کردند و نیاز به فیلمبردار مطمئن دارند. من آن موقع یک دوربین ویدئویی با باطری داشتم که ۲۰ تا ۲۵ دقیقه فیلمبرداری می‌کرد. ما به همراه دوستان اطلاعات عملیات به جزیره مجنون رفتیم. سوار قایق شدیم. در هور یکسری نی وجود داشت که می‌چرخید و با موج قایق راهی که قایق رفته را می‌بست و یکباره می‌دیدیم که راه رفت یا برگشتی نیست. ما بخاطر اینکه راهی به جلو پیدا نمی‌کردیم تا شب در هور ماندیم و بعد بچه‌های سپاه بدر که در هور ساکن بودند، به کمک ما آمدند و صبح روز بعد به نیروهای اطلاعات عملیات پیوستیم اما رسیدن به نیروهای اطلاعات عملیات مصادف با بارش باران شد و نتوانستیم فیلمبرداری از نیروهای عراقی را انجام دهیم.

وی ادامه داد: در نهایت با قایقی تندرو به وسط هورالهویزه رفتیم. به جای خاصی رسیدیم که داخل نیزار قایق‌ها را پنهان کنیم. به جایی رسیدیم که آبراه بود و از آنجا می‌توانستیم داخل نیزار برویم و عراقی‌ها را ببینیم، آنجا دیدیم عراقی‌ها در حال شوخی و تخلیه مهمات هستند. من برای فیلمبرداری جلوی قبه بلم ایستادم و شروع به فیلم گرفتن کردم. وقتی از نیزار بیرون رفتیم وارد آبراهه شدیم و از عراقی دیگری که در حال بازی با آب بود از فاصله ۱۵ متری فیلمبرداری کردم. ما به عقب برگشتیم و من تمام آبراه را که موقعیت عراقی‌ها را نشان می‌داد، فیلم گرفتم.

از تقدیم موشکی که به قلب اسرائیل شلیک می‌شود تا شیطنت موتورسواران در جبهه

حاج علی گلی از فیلمی که از کربلای ۵ ثبت کرده بود گفت که بعدها شهیدمرتضی آوینی آن را به عنوان «گلستان آتش» در روایت فتح پخش کرد.

وی همچنین از خطاطی، نقاشی، فیلم و عکس به عنوان یکی از کارها در جبهه یاد کرد و تاکید کرد: خیلی از افراد در جبهه برای کار فرهنگی تربیت شدند و الان جزو خطاطان، طراحان درجه یک هستند.

این رزمنده دوران دفاع مقدس گفت: قضایای امروز را سال ۱۳۶۴، ۱۳۶۵ و ۱۳۶۶ داشتیم و آن زمان هم تهران بمباران شد و و موشک‌های مختلف به تهران خورد و چون مسئولان ما فکر فرهنگی نداشتند سریع اماکن مورد اصابت بمب‌ها را ساخت.

وی در پایان سخنانش از حذف آثار دفاع مقدس انتقاد کرد و یادآور شد که امام راحل(ره) هم فرموده بودند که بگذارید این آثار بماند و پاساژ و پل و ... را در فضای دیگری بسازید.

در پایان این «شب خاطره» داود صالحی مجری این رویداد، این سوال را از حاج علی گلی پرسید که اگر قرار باشد موشکی به قلب اسرائیل و شهرهای تل‌آویو یا حیفا پرتاب شود چه جمله‌ای باید بر آن نوشته شود؟ و اینکه اصابت این موشک را تقدیم چه کسی می‌کنید؟

حاج علی گلی در پاسخ به این سوال گفت: باید روی موشک نوشته شود که اسرائیل باید از صحنه روزگار محو شود. من این موشک را به حاج احمد متوسلیان، شهید تهرانی‌مقدم که دوست داشتند در نبرد با اسرائیل حضور فیزیکی داشته باشند، تقدیم می‌کنم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha