به گزارش روابط عمومی حوزه هنری انقلاب اسلامی، نخستین راوی ۳۶۸امین «شب خاطره» سید محمد جوزی بود که با حضور روی صحنه تالار اندیشه بخش کوچکی از خاطراتش را مرور کرد.
جوزی در آغاز صحبتهایش به روزهای پایانی جنگ و حملات عراق اشاره کرد و گفت: این اواخر که عراق حمله کرد، میخواستم به برادران دیگرم بگویم که به جبهه بروند. به همین خاطر، به آنها زنگ زدم. یکی از دوستانم به اسم مجتبی رحیمیان که تنها پسر خانواده بود، تلفنی با مادرش صحبت میکرد. من میشنیدم که مادرش میگفت «تو جبهه نرو، تو تنها پسر خانواده هستی». اما مجتبی به مادرش گفت «مادر! از مادر آقای جوزی یاد بگیر». دو برادر من شهید شدند و دو برادر دیگرم جانباز شدند، که افتخاری برای خانواده ما است.
جوزی با اشاره به وضعیت فعلی جهان و ظلمهایی که در حق مسلمانان غزه میشود، گفت: به نظرم بدتر از مدال ننگی که امروز به گردن آمریکا، اسرائیل و غرب آویخته شده، چیزی است که به گردن مسلمانهای بیتفاوت است که تنها نظارهگر هستند.
این رزمنده دفاع مقدس در ادامه صحبتهای خود به یک خاطره از دوران جنگ تحمیلی اشاره کرد و گفت: در گردان جندالله بوکان بودیم. هر روز صبح، حدود ساعت چهار یا پنج صبح میرفتیم و درگیر میشدیم. یک روز در بازار بوکان بودم و در حالی که اسلحه به دوش داشتم، دو بچه کوچک به سمت من آمدند و گفتند: «مزدور پست!» در همان لحظه، یک میوهفروش کُرد آنجا بود که بچهها را گرفت. به او گفتم «چیکار میکنی؟ ولشون کن!» او پاسخ داد که این بچهها به شما توهین کردهاند. من دست بچهها را گرفتم و از آنها پرسیدم که «چی میخواید براتون بخرم؟» بعد هم برادرم را پیش آنها بردم و گفتم که با این بچهها رفیق شود و برایشان کار فرهنگی انجام دهد. برادرم خطاط و نقاش بود، به همین دلیل او را به کردستان فرستادم. برادرم در تاریخ ۱ مرداد ۶۷ در حد فاصل کیلومتر ۶۰ بین اهواز و خرمشهر، در سهراه کوشک به شهادت رسید.
هیچکسی نیست که جای ابراهیم رو پر کنه
وی در ادامه گفت: برادر بزرگم ۳۳ ساله بود و سه فرزند داشت. او راننده آمبولانس لشکر ۲۷ بود. شهید ابراهیم صالحآبادی، با او بود و یک آمبولانس در اختیارشان بود. وقتی برادرم به مرخصی آمد، شهید ابراهیم صالحآبادی به شهادت رسید. برادرم اواسط مرخصی گفت «باید برگردم چون هیچکسی نیست که جای ابراهیم رو پر کنه».
وی همچنین به شهید دیگری اشاره کرد و گفت: یکی دیگر از شهدا، شهید رامین عبقری بود. عبقری از خانوادهای بسیار مرفه بود و دو برادر به نامهای محمدحسین و آرش داشت. من تعجب میکردم که چطور آمریکا را رها کرد و به جبهه آمد. دوستانش میگفتند دوستی در خیابان وزرا داشته که برایش نامه نوشته بود «بیا و جبهههای ایران رو ببین». او ابتدا به جنگ اعتنایی نمیکرد تا اینکه خبر شهادت دوستش را به او دادند. آن زمان تصمیم گرفت به ایران بیاید. در طول مدتی که در جبهه بود، سه یا چهار بار مجروح شد و حتی یکبار هم به مرخصی نرفت. ما که ادعایمان میشد، بعد از ۹۰ روز، دو ماه مرخصی میرفتیم. اما این شهید ۱۲ تا ۱۳ ماه ماند و چندین بار مجروح شد. با مادرش صحبت کردم. او گفت «آخرین باری که میخواست به جبهه بره، به آشپزخانه آمد و گفت تو راضی نیستی من شهید بشم. من هم گفتم هرچی خدا بخواد». او در عملیات «بیتالمقدس» به شهادت رسید.
وی در ادامه خاطراتش گفت: من با یک خانوادهای مصاحبه میکردم. مادر شهید صحبت کرد و از او خواستم تلفن را بدهد تا اگر چیزی از شهید باقی مانده است، برایم بفرستد و من بتوانم آن را به مصاحبه اضافه کنم. او گفت «هیچ چیزی نداریم». تعجب کردم و گفتم «مگه ممکنه؟» او در پاسخ گفت «بله، وقتی شهید را دفن کردیم و مراسم تمام شد، دخترم گفت: بیا بریم کرج خانه ما. صبح جمعه به ما زنگ زدند که سریع به تهران برگردید. خانه ما در خیابان پیروزی بود. به تهران برگشتیم و وقتی رسیدیم، دیدیم که موشک به خانه خورده است و هیچ چیزی نمانده بود. به شوهرم گفتم بنویس که ما همه چیز را دادیم تا خمینیِ عزیز بماند.»
سردار نصرالله سعیدی که همرزم شهید محسن حاجی بابا هم بوده، به عنوان دومین راوی «شب خاطره» به روایت خاطرات خود پرداخت.
وی یادآور شد: سال ۱۳۵۸ در دانشگاه قبول شدم و به تهران آمدم. آن زمان انقلاب فرهنگی شد. مدتی در جهاد و بعد در بخش رسیدگی به پروندههای وزارت کشاورزی مشغول به کار شدم. بعد که دیدم دانشگاه تعطیل است و گروهکها در حال فتنهافکنی هستند، به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وارد شدم. شبی که هواپیما بمباران را آغاز کرد، شرایط بسیار پیچیده بود و فقط یک نوع سلاح «ام ۱» بود. ما را به بیابانهای پادگانی که الان دانشگاه امام حسین (ع) شده، بردند و گفتند ممکن است عراق، چترباز پیاده کند و شما با اسلحههایی که فشنگ هم نداشت به صورت چماقی به چتربازها حمله کنید و اسلحههایشان را بگیرید و با آنها بجنگید.
سعیدی ادامه داد: با پایان دوره آموزشی و بعد یکماه من فرمانده شدم و به من گفتند گروهی که آموزش دیدهاند را به جبهه ببرم. یک هفته در پادگان امام حسن (ع) معطل شدیم تا سلاح رسید و بچهها مسلح شدند و به سمت جبهه رفتیم. من تا آن زمان تجربه چندانی نداشتم و صرفا یک ماه و نیم آموزش دیده بودم و فقط ۵ گلوله شلیک کرده بودم. در پادگان امام حسن (ع) که لشگر ۲۷ بود به من گروهانی از ۱۵۰ نفر را دادند و از آنجا که من فردی ریزجثه بودم و لهجه اصفهانی داشتم خیلی هم من را اذیت میکردند.
مقابله با ستون پنجم
وی ادامه داد: در پادگان به سربازان میگفتند که حواستان به ستون پنجم باشد و اگر سیگار فروش یا گدایی سراغتان آمد و از شما سوال پرسید که فرمانده شما کیست؟ یا چند نفر هستید ؟ و... هیچ جوابی به او ندهید. همان لحظه یکی از رزمندهها از من پرسید «چی بگیم؟» من هم همان لحظه به ذهنم رسید و گفتم «بگید نمیدونم چی میگید؟» همه گفتند «نمیدونم». بعد از آن سوار قطار شدیم و به اندیمشک رفتیم. ما در شب و با تاریکی به سمت اهواز حرکت کردیم. من در پادگان امام حسین تمام ذهنم این بود که نیروهایم را جمع کنم و تجربه زیادی در فرماندهی نداشتم. به همین دلیل هم تا آمدیم بجنبیم دیدم دیگر نیروها که تجربه جنگ داشتند، سوار اتوبوس شدند و رفتند و ما ماندیم! دنبال کسی بودم که نحوه اعزام را بپرسم که متوجه شدم کسی که مسئول اعزام نیروها بود به یکی از نیروها گفته بود «فرماندهتون کیه؟» و چون من گفته بودم جواب درست به کسی ندهند، نیروی اعزامی هم گفته بود «نمیدونم». از دیگری پرسیده بود «چند نفر هستین؟» او هم جواب داده بود «نمیدونم». مسئول اعزام نیروها از نوع رفتار رزمندهها که دور من جمع میشدند متوجه شده بود که من فرمانده هستم. بعد مدتی پیشم آمد و گفت «برادر تو به بچههای گردانت قرص نمیدونم خوراندهای؟» آنجا بود که متوجه شدم هرچه از نیروها پرسیده همان جوابی که گفته بودم را تکرار کرده بودند.
وی در بخش دیگری از خاطراتش عنوان کرد: بعد مدتی در خط سوسنگرد ترکش خوردم و به بیمارستان فاطمه زهرا (س) در تهران منتقل شدم. آنجا جوانی را دیدم که پایش از زیر زانو قطع شده بود. جوان خوش سیمایی بود و لبخند به لب داشت. از من پرسید «چرا اینطوری راه میری؟» گفتم «ترکش خوردم» بعد زمانی کوتاه گفتم «داستان تو چیه؟» گفت «من تنها سربازی هستم که در منطقه پام قطع شده ولی یه دونه تیر هم شلیک نکردم». گفتم «چطور؟» او در جواب گفت «شنیدم خرمشهر در حال محاصره هست. منم خودم رو رسوندم آبادان و رفتم خرمشهر و بدون آموزش و برنامه برای دفاع از وطن.تو مسجد جامع دیدم گروههای مختلف میان دسته تشکیل میدن یکسری سلام میگیرن و اینها میرن میجنگن، بعد بر میگردن و گروه بعدی همون اسلحهها رو میگیره و اعزام میشه. به منم گفتن شما اسلحه نداری صبر میکنی که اگر کسی مجروح شد شما اسلحهاش را بر میداری.نزدیک غروب بود که به این فکر افتادم که چرا منتظر بمونم کسی مجروح بشه؟ خب خودم دنبالشون میرم هرجا کسی مجروح شد من اسلحه اونو بر میدارم. اونجا به دلیل نداشتن آموزش قبل از تیراندازی، گلوله به پام اصابت کرد.»
سعیدی در بخش دیگری از سخنانش از انسجام در یگان رزم سخن گفت، از جوانانی که در ۲۰ سالگی به بلوغی رسیده بودند و فرماندهی گردانها را برعهده میگرفتند و باعث شدند تا رزمندگان در عملیاتهای مهمی مثل «فتح المبین» انجام شود.
وی در ادامه به عملیات «والفجر ۲» و بازپسگیری بخشی از منطقه حاج عمران اشاره کرد و سپس از نحوه شهید شدن عباس قمی گفت که طبق عادت همیشگی پیش از نوشیدن آب اول به آسمان نگاه میکرد و بعد رو به کربلا به سیدالشهدا (ع) سلام میفرستاد و بعد آب مینوشید. سعیدی از لحظهای گفت که شهید عباس قمی در کشاکش مبارزه وقتی قمقمه آب را در دست گرفت و رو به کربلا کرد، مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و به درجه شهادت نائل شد.
سردار نصرالله سعیدی در بخش دیگری از سخنانش، تصویری را شرح داد که مربوط به عملیات «بیتالمقدس ۲ » بود. او با نشان دادن یک عکس مربوط به منطقه ماووت عراق عملیاتی را توضیح داد که رزمندگان برای عبور از صخره مجبور به ساخت نارنجک تفنگی و تردد با سیم بکسل شده بودند.
این راوی در سخنانش از تعاون و همکاری دوره جنگ از رزمندگان تا نیروهای جهاد استان همدان گفت.
فیلم برای توجیه تجاوز
سخنران دیگر این «شب خاطره» مسعود دهنمکی بود که به بیان خاطراتی از دفاع مقدس پرداخت و گفت: فردی به نام اسکات پیترسون، سردبیر مجله «کریستیان ساینس مانیتور» در آمریکا، حدود سال ۸۸ پیش من آمد و گفت در آمریکا یک مرکز تحقیقات راهاندازی شده تا درباره تفاوت مفهوم شهادت و عملیات انتحاری پژوهش داشته باشد. اسکات پیترسون میگفت «من ۷-۸ سال است به ایران میآیم و جشنواره فجر و فیلمهای دفاع مقدس را میبینم. همه دنیا میگویند شما در موضع دفاع بودید و صدام متجاوز بود، اما فیلمهایی که شما میسازید ضدجنگ هستند».
وی ادامه داد: سردبیر مجله «کریستیان ساینس مانیتور» گفت «ما اگر فیلمهایی مثل «راکی» یا «نجات سرباز رایان» ساختیم، برای این بود که تجاوز کرده بودیم، این فیلمها برای توجیه رفتن به ویتنام بود. ولی شما با پول انقلاب، فیلمهایی میسازین که انگار از جنگ پشیمونین. روشنفکرهای شما دارند میگند چرا اصلاً جنگیدیم! من برای اینکه در تحقیقاتم گم نشم، سه عکس رو دیوار اتاقم زدم که یادم نره جنگ شما چی بوده. یکی عکس مرتضی آوینی است. چون روایت فتح و گفتار آوینی، روح و هویت جنگ شما رو منتقل میکنه، نه اون چیزی که با ادای سرباز رایان درمیآورین. عکس دوم، عکس حاج بخشی هست» حاج بخشی کسی بود که با ماشین و بلندگو وسط جادهای میرفت که از دو طرف زیر آتش دشمن بود. وقتی مجروحی را در آمبولانس میگذاشتند تا به عقب برگردد، باز هم تیر و ترکش میخورد. جلوتر که میرفتیم، بوی خون، دود و باروت همه جا بود. کسی جرأت نمیکرد شهیدها را بیرون بکشد. اما حاج بخشی آن مسیر را میرفت، شهدا را میآورد. حتی وقتی ماشینش را زدند و در حال سوختن بود، با پتو تلاش میکرد ماشین را خاموش کند و دامادش را نجات دهد.
دهنمکی در ادامه افزود: این آمریکایی چند سال بعد برایم کتابی فرستاد به اسم «شمشیرها مرا در بر بگیرید»؛ که جملهای از امام حسین (ع) است. نامهای هم همراهش بود که نوشته بود «من آمدم و حاج بخشی و آوینی و... را دیدم. اما وقتی به کربلا رفتم، تازه فهمیدم که جنگ شما، هرچه بود، برداشتی از عاشورا و کربلا بود. شما هرچه دارید از امام حسین دارید.»
این فیلمساز دفاع مقدس در ادامه بیان کرد: ما در جنگ کسی را داشتیم که پدرش با بنز تا کرخه دنبالش آمده بود و میگفت «برگرد، وگرنه از ارث محرومت میکنم. پدر من هم همین را گفت، البته چیزی نداشت که من را ازش محروم کند!»
برام گل بخر
مسعود ده نمکی در بخش پایانی سخنانش گفت: شهید سعید نوروزی تیر به چشمش خورده بود. کودک بود که پدرش فوت کرد و به همین دلیل هم ثروت زیادی به او رسیده بود. سعید نوروزی هرچه ارث برده بود را وقف میکرد و به من میگفت «برام گل بخر» از او میپرسیدم «گل برای چی میخوای؟» گفت: «برای کادر درمان میخوام. میخوام پولهام رو تموم کنم چون برگردیم به جبهه من شهید میشم. میخوام وقتی برگشتیم به جبهه، همه پولم تموم شده باشه و بعد از شهید شدنم دعوایی برای پول نباشه و من هیچ تعلقی به دنیا نداشته باشم» در عملیات بعدی سعید نوروزی به عنوان نیروی عادی به گردان دیگر رفت وبعد هم شهید شد.
در بخش پایانی این شب خاطره کتاب «قاسم» که با روایتگری مرتضی سرهنگی منتشر شده رونمایی شد. این کتاب به زندگی حاج قاسم سلیمانی پرداخته و اثری مستند است که پس از پژوهش پنج ساله به چاپ رسیده است. بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء فیلم سینمایی «پیشمرگ» ساخته علی غفاری اکران شد.
بیشتر بخوانید:
نظر شما