۱۴۰۴.۰۲.۰۴

۳۶۷اُمین «شب خاطره» با حضور همسران فرماندهان، پزشکان و امدادگران و با روایت خاطراتی جذاب از پشتیبانی زنان فداکار رزمندگان پنجشنبه چهارم اردیبهشت‌ماه در سالن سوره برگزار شد.

به گزارش روابط عمومی حوزه هنری انقلاب اسلامی، ۳۶۷اُمین «شب خاطره» با عنوان «با همان تنهایان» روایت همسران فرماندهان، پزشکان و امدادگران بود؛ کسانی که همسرانشان را با جمله «تو به جنگ برو و نگران ما نباش» بدرقه کرده بودند و با تحمل دوری و سختی جنگ، سبکی از زندگی ایرانی در دوره هشت ساله را ساختند.

این شب خاطره با کلیپی از عزت شمس‌بگی همسر عوض حیدرپور آغاز شد. سپس معصومه خطیب همسر مرحوم‌عبدالحسن پوربشاش به عنوان اولین راوی از خاطرات خود در دوران جنگ گفت.

معصومه خطیب خاطراتش را اینگونه بازگو کرد: «همیشه آقای حیدرپور می‌گفت با خدا معامله کرده‌ام و با خدا معامله کردنش هم خیلی به نفعش بود. روزی که دنیا را وداع می‌کرد، کنارش نشسته بودم. خوب نمی‌توانست نفس بکشد و چشم‌هایش خوب نمی‌دید. دکترها می‌گفتند عضوی که شیمیایی شده زودتر درگیر شده است، به همین دلیل وقتی که روی تخت در بخش آی‌سی‌یو خوابیده بود همچنان کنجکاو بود و می‌پرسید این اطراف چیست؟ و من در جواب گاه می‌گفتم پرده و گاه اتاق است. همان لحظه یاد زمانی که به نقاهتگاه رفته بودیم افتادم که از هیچ چیز غافل نبود و به دیدن همه می‌رفت تا ببیند چیزی کم نباشد یا جایی مریض یا فرد شیمیایی دچار مشکل تنفسی نشود. وقتی نفس‌هایش را می‌شمردم یاد قدم‌هایش ‌افتادم که زمانیکه رزمندگان شیمیایی را برای پاک کردن مواد شیمیایی در وان سفید فلزی خوابانده بودند، بر بالین مجروحان می‌رفت، بر سرشان دست می‌کشید. وقتی به مجروحان شیمیایی نگاه کردم دیدم اینجا محضر دیگری است و دست و صورت‌های مجروحان شیمیایی تاول زده است. گویا قیامت برپا شده بود. به خاطر آوردم که آن موقع چقدر حالم بد شد و حتی نتوانستم تا وسط سالن بروم. همسرم آن زمان وقتی حالم را دید خواست من را تا خانه همراهی کند اما گفتم شما اینجا کارت سنگین است. از همان ساعت تصمیم گرفتم همه کارهای خانه را خودم انجام دهم، اگرچه افسوس می‌خورم که نتوانستم مثل همسرم معامله‌گر خوبی باشم.»

دومین راوی این شب خاطره اشرف‌ ‌فرد همسر ابوالقاسم فروتن بود که در بازگویی خاطراتش گفت: چند ماهی بود که عقد کرده بودیم. او در جبهه بود و هرچند وقت یکبار با ما تماس می‌گرفت. تا اینکه عملیات «بدر» شروع  و او شیمیایی شد و چون نمی‌خواست ما ناراحت شویم هروقت تماس می‌گرفتم تلفن را جواب نمی‌داد. بعد چند روز آقایی گفت که برای رسیدگی به مجروحان رفته و نمی‌تواند صحبت کند. او چون شیمیایی بود و حال مساعدی نداشت به تهران منتقل شده بود. وقتی به شیراز آمد هم چیزی نگفت ولی بخاطر حالت‌هایی مثل تب و لرز و سرفه زیاد پزشکان تشخیص داده بودند که مبتلا به سرطان خون شده است. او باز هم چیزی به من نگفت و فقط در شیراز به مادرم گفته بود که چنین وضعیتی برایش پیش آمده و بعد از او مادرم مراقب فرزندانمان باشد. مادرم هم که زنی مسجدی بود در مسجد از همه التماس دعا داشت تا اینکه سفر مشهد پیش آمد و آنجا حالش بد شد. سرفه و تب شدیدی داشت و مجبور شد به دکتر مراجعه کند. گفتم من هم همراهت می‌آیم اما باز هم برای اینکه ناراحت نشویم گفت «خودم می‌رم و شما پیش بچه‌ها بمان». در مشهد دکتر به او گفت که سرطانش عود کرده و توده‌ای در ریه ایجاد شده و باید به تهران برود و عمل جراحی انجام دهد. پیش از رفتن به تهران به حرم امام رضا(ع) رفتیم و از سقاخانه مقداری آب برایش آوردیم. قبل از حرکت به سمت تهران آب را نوشید و راهی شد. وقتی به تهران آمد دکتر او را معاینه کرد و گفت هیچ اثری از شیمیایی شدن در بدنش نیست و فقط مقداری عفونت وجود دارد که باید با آنتی‌بیوتیک رفع شود و این معجزه‌ای بود که من از دعای مادرم و لطف امام رضا(ع) دیدم.»

از زندان دوله‌تو تا دو هفته معجزه‌آسا

در ادامه، زهرا مظلومی‌فرد همسر سیدمسعود خاتمی به مرور خاطراتش از جنگ داخلی کردستان پرداخت و گفت: زمانی که همسرم به عنوان پزشک در کردستان خدمت می‌کرد، ما از شیراز به تهران آمدیم، همسرم تماس گرفت و چون دلتنگ بچه چند ماهه‌مان بود گفت می‌خواهد نزد ما بیاید. اما بعد از این تماس، دیگر تلفن نزد، تا بالاخره خبردار شدیم افرادِ داخل یک آمبولانس که همسرم هم جزو آنها بوده را گرفته‌اند، برخی را کشته‌اند و برخی را اسیر کرده‌اند. بعد از آن چند ماه هیچ خبری از همسرم نداشتیم و تا مدت‌ها من نمی‌دانستم بچه چند ماهه‌ام پدر دارد یا همسرم شهید شده است.

این روای در ادامه گفت: چون می‌دیدم نمی‌توانم هیچ‌کاری برای همسرم انجام دهم، چند هفته درگیر این فکر شدم که به حضور امام(ره) بروم و از ایشان بخواهم که برای همسرم دعا کنند. آن زمان امام(ره) در قم بودند. بعدازظهر یک پنجشنبه‌ که خیلی کلافه بودم هر چه اعضای خانواده گفتند برایت چه کار کنیم، جواب دادم هیچ، فقط می‌خواهم به قم بروم. شب به قم رسیدیم. صبح فردا درِ خانه امام(ره) رفتیم و شرایط به گونه‌ای شد که توانستیم به بیت امام(ره) وارد شویم. عده‌ای از کردستان آمدند و رفتند. آنجا خیلی سخت می‌شد ارتباط برقرار کرد. آن زمان فرزند کوچکم دیگر ۹ ماهه شده بود، من به حیاط خانه امام(ره) رفتم تا بچه‌ام را آرام کنم. همان موقع امام(ره) آمدند از آن در رد شوند، جلوی ایشان را گرفتم و گفتم پدر این بچه اسیر شده و از شما می‌خواهم برای او دعا کنید. امام متاثر شدند، دستی بر سر بچه کشیدند و گفتند چشم من دعا می‌کنم.

وی در پایان اظهار کرد: این ماجرا فقط دو هفته طول کشید، دو بار در این پانزده روز خواب امام(ره) را دیدم و هر بار می‌پرسیدم که هنوز دعایتان مستجاب نشده و ایشان می‌گفتند نگران نباشید مستجاب می‌شود. بعد از دو هفته به شکل معجزه‌آسایی همسرم از زندان دوله‌تو و از اسارات  کومله و منافقین آزاد شد.

در بخش بعدی داود صالحی مجری «شب خاطره» خاطراتی از همسران فرماندهان، پزشکان و امدادگران در کتاب «با همان تنهایان» را قرائت کرد.

خانه‌ای با دستگاه تکثیر اعلامیه

سخنران بعدی این «شب خاطره» فاطمه امرالله‌زاده همسر احمد شجاعی بود که در این نشستِ خاطره‌گویی یادآور شد: احمد شجاعی قبل از ازدواج و در اولین دیدار گفت «امکان داره شهید یا اسیر شوم و امکان داره مدت زیادی از خانه دور باشم. اگر شما این سه مسئله را ‌می‌توانی تحمل کنی، درباره ازدواج صحبت کنیم». تنها چیزی که من گفتم هم این بود که دوست دارم درس بخوانم و زندگی انقلابی داشته باشم، هنوز هم دکتر احمد شجاعی مشغول به کار است و در خانه نیست و من هم هنوز در حال درس‌خواندن هستم و چهل سالی است که این رویه ادامه دارد.

وی ادامه داد: وقتی ازدواج کردیم اولین چیزی که در خانه جدید دیدم این بود که خانه پر از ابزار و دستگاه تکثیر اعلامیه است یعنی به‌جای وسایل خانه، ماشین چاپ در خانه بود. کار ما هم این بود که روزها و گاه شب‌ها تا ساعت ۴ صبح اعلامیه تکثیر کنیم. بعدها که روزنامه‌ها تعطیل شد برای خبررسانی به مردم، روزنامه «پیام نهضت» را در خانه چاپ کردیم تا در سراسر ایران بجای روزنامه پخش شود و مردم از اخبار انقلابی مطلع شوند. یادم است که روزی همسر یکی از رزمندگان به خانه ما آمد پرسید شما خبر ندارید که روزنامه کجا منتشر می‌شود؟ این سوال در حالی مطرح شد که وی در سالن پذیرایی نشسته بود و در اتاق مجاور روزنامه در حال چاپ شدن بود.

امرالله‌زاده تشکیل ستاد امداد و درمان شیراز را از فعالیت‌های مهم احمد شجاعی معرفی کرد و گفت: این ستاد در زمان حمله‌های عراق به مداوای مجروحان جنگی می‌پرداخت. روزی احمد شجاعی به خانه آمد و گفت امروز شاهد اتفاق ناراحت‌کننده‌ای بوده است. ماجرا را پرسیدم و او گفت «بچه دو سال و نیمه‌ای  را از کردستان عراق آورده‌اند که مشخص نیست چه اتفاقی برای خانواده‌اش رخ داده است. چه کار کنیم؟» من هم که نوزاد یک ماهه‌ای در خانه داشتم گفتم «این کودک را به خانه بیار تا با بچه‌های خودمون بزرگ بشه». اگرچه بعد، زوجی از ستاد امداد و درمان که فرزندی نداشتند این کودک را به فرزندخواندگی قبول کردند و پس از نامه‌نگاری‌های متعدد، ۵ سال پیش پدر و مادر این کودک که حالا جوانی ۳۰ ساله است، پیدا شدند.

در ادامه کلیپی از اسماعیل جبارزاده که به خاطراتی از جنگ اختصاص داشت، کلیپی از سردار صفوی در یکی از برنامه‌های «شب خاطره» و کلیپی از دو کتاب که به زندگی سیدیحیی رحیم صفوی و تاریخ شفاهی دفاع مقدس اختصاص داشت، پخش شد.

در بخش دیگر این «شب خاطره»، فاطمه حبیبی همسر مرحوم‌اسماعیل جبارزاده گفت: قبل از شروع عملیات کربلایی ۴، فقط دو ماه بود که ازدواج کرده بودیم، همسرم آمد و گفت می‌خواهم به جبهه بروم، من هم گفتم «بفرمایین، قرارمون همین بود که هر وقت شما بخواهی بتونی به جبهه بری». او هم رفت، اما زود برگشت تا همکاران بهیاری و کادر درمان آذربایجان شرقی، غربی و اردبیل و خوی را هم به جبهه ببرد. اوایل، هر دوهفته یک بار تماس می‌گرفت اما در عملیات کربلای۴ تماس‌ها کمتر شد و در جریان عملیات کربلای ۵ من هیچ خبری از او نداشتم. در این اثنا خبر رسید که نوه خواهرش شهید شده و با همین خبر نگرانی ما چند برابر شد. همه در مراسم عزاداری می‌پرسیدند «چطور از همسرت خبر نداری؟» و من هم جواب می‌دادم «خب جنگه دیگه نمیشه که دم به دم با من تماس بگیره» این نگرانی ادامه داشت تا اینکه یک هفته بعد تماس گرفت و گفت «نگران نباش، من سالم هستم». فردای آن روز نزدیک‌ صبح دیدم یک نفر کلید در قفلِ درِ حیاط خانه انداخت و داخل آمد. در دل گفتم «یعنی کی اومده که کلید هم داره؟». یکدفعه دیدم اول یک اسلحه و بعد همسرم با لباس‌های خاکی و خونی جنگ و ریش بلند وارد شد. گفتم «شما اینجا چه کار می‌کنی» و همسرم جواب داد «عملیات که تمام شد، به ما مرخصی دادن و منم مستقیم از اونجا به خونه اومدم و فرصت نشد که این لباس‌ها را عوض کنم، زحمتش به گردن تو می‌افته» و این ماجرا خاطره شیرینی را برایم رقم زد.

در ادامه برنامه از کتاب «همراه» رونمایی شد و از روایان کتاب با همان با اهدای لوح تقدیر تجلیل کردند.

اهمیت خاطره‌گویی

سردار یحیی رحیم صفوی، دستیار و و مشاور فرمانده معظم کل قوا و رئیس پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس شهید سلیمانی که آخرین سخنران این «شب خاطره» بود، در تشریح اهمیت خاطره‌گویی اظهار کرد: بعد از جنگ، از گفتن خاطرات جنگ پرهیز داشتم، حضرت آقا نه یک مرتبه، نه دو مرتبه، سه مرتبه به من فرمودند «چرا خاطراتت را نمی‌گویی.» دفعه آخر هم با دست چپشان تاکید کردند و فرمودند «چند مرتبه به شما بگویم، باید امثال شما خاطره بگوید. باید یک جمعی ، ۱۰ نفره ، ۲۰ نفره از فرماندهان قدیمی که درست و دقیق حرف می‌زنند را جمع کنید و نهضت خاطره‌گویی ایجاد کنید. به مراکز آموزشی ارتش، سپاه، وزارت دفاع، فراجا بروید، هر سال ۴۰۰ هزار تا ۵۰۰ هزار سرباز و افسر جوان به این مراکز می‌آیند که جنگ را ندیده‌اند، بروید و برای آن‌ها بگویید جنگ چطور بود، چطور جنگیدید و چگونه سپاه تشکیل شد».

سردار رحیم صفوی در ادامه توضیحاتش گفت: ما حدود ۱۳-۱۴ سال است که نهضت خاطره‌گویی راه‌اندازی کرده‌ایم. بیست نفر از فرماندهان ارتش و سپاه را انتخاب کرده‌ایم و بر اساس آن یک برنامه مرتب در مراکز آموزشی برگزار می‌شود. در راستای اینکه خاطرات، دقیق بیان شود نیز منشور نهضت خاطره‌گویی طراحی کردیم که خلاصه این منشور این است که چه چیزی بگوییم و چه چیزی نگوییم. وقتی این منشور را به خدمت حضرت آقا بردم، ایشان منشور را تورقی کرده و فرمودند، نبایدهای این منشور مهم‌تر از بایدهایش است. دروغ نگویید، اغراق نکنید و اختلاف نظرهایی که در جنگ وجود داشت را بیان نکنید.

وی در ادامه گفت: با دستور حضرت آقا، من ۶ تا ۷ سال خاطرات خودم را از قبل از انقلاب، پیروزی انقلاب، جنگ کردستان، جنگ تحمیلی، تشکیل سپاه بیان کردم، اما به جهت اینکه حافظه با افزایش سن ضعیف می‌شود، من اسناد زمان جنگ را از مرکز مطالعات سپاه می‌گرفتم، مطالعه می‌کردم و خیلی دقیق نقش تمام عزیزان در ارتش، جهاد سازندگی، نیروی انتظامی را بررسی می‌کردم، خدا را در نظر می‌گرفتم و خاطرات را می‌گفتم و می‌نوشتم.

چرا خانم‌ها را می‌آورید؟

سردار رحیم صفوی ضمن مرور تاریخ انقلاب‌های بزرگ به بیان تفاوت‌های انقلاب‌های مختلف در نوع رهبری و حضور مردم پرداخت.

وی در ادامه به ذکر خاطره‌ای پرداخت و گفت: بعد از کشتار میدان شهدا، من از ایران فراری بودم و در فرانسه در خدمت امام(ره) بودم، یکی از بزرگان آمد و سوال را اینگونه مطرح کرد که حضرت امام(ره) به ما ایراد می‌گیرند «که شما می‌خواهید راهپیمایی و تظاهرات کنید، چرا خانم‌ها را می‌آورید؟ حالا خانم‌ها را می‌آورید، چرا بچه‌ها را می‌آورید؟» ما جواب این‌ها را چگونه بدهیم، امام(ره) با صراحت فرمودند در این انقلاب همه باید بیایند، خانم‌ها، بچه‌ها، بزرگ‌ترها، کوچکترها و یک قدم عقب‌نشینی نکنید.

این فرمانده جنگ تاکید کرد: بدون همراهی زنان، همسران، خواهران در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، نه انقلاب به پیروزی می‌رسید، نه در جنگ پیروزی می‌شدیم. من معتقدم خانم‌ها چه در نقش مادر، چه در نقش همسر، چه در نقش خواهر شریک پیروزی‌های بزرگ ایران در انقلاب و دفاع مقدس هستند. در عملیات «فاو» من در ۳۳ سالگی فرمانده نیروی زمینی سپاه بودم و می‌خواستیم هفتاد هزار نیرو را از اروندرود عبور دهیم، من واقعا نگران بودم، چون عملیات‌های «خیبر» و «بدر» را دیده بودیم، به‌ اتفاق محسن رضایی و فرمانده نیروی دریای سپاه و فرمانده هوایی به خدمت امام(ره) رفتیم و بیش از ۳۰ دقیقه با جزئیات عملیات را شرح دادیم و سوال ما از امام این بود که حضرت امام(ره) ما فاو را می‌گیریم اما نمی‌دانیم می‌توانیم آن را حفظ کنیم یا عراقی‌ها به اروند و خلیج فارس می‌ریزند، امام(ره) سرشان را بالا آوردند، نگاهمان کردند، چشمان ایشان خیلی پر نفوذ بود (عین جملات امام را به شما می‌گویم که در صحیفه نور آمده) امام(ره) فرمودند اصلا فرمانده کل قوا خداست، همان خدایی که به شما دستور داده که نماز بخوانید، به شما دستور داده که دفاع کنید. مطمئن باشید پیروز می‌شوید من هم می‌آیم با شما نماز می‌خوانم.  

گزارش از سمیه دهقان‌زاده و ناهید منصوری

بیشتر بخوانید: 

روایت خنده و گریه‌های ۱۲ هزار رزمنده در گردان المهدی(عج)

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha