به گزارش روابط عمومی حوزه هنری انقلاب اسلامی، قبول دارید بیشتر اوقات اسم جنگ که به میان میآید، ناخودآگاه ذهنها به سمت مردان جنگی در هر نژاد و سن و موقعیت میرود که در حال جنگیدن یا دفاع هستند و تنها در پشت صحنه است که در این نبردها زنان هم حضور دارند و با صبر، چشم انتظاری یا نبودن عزیزانشان را زندگی میکنند؟ احتمال زیاد پاسختان به سوال مثبت است، اما نباید فراموش کرد حقیقت ماجرا این است که «جنگ، چهره زنانه ندارد»، نه تنها عبارتی خبری-انکاری است که سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ برای کتابش انتخاب کرد تا ماجرای ۲۰۰ زن جوان در جنگ جهانی دوم که در آرزوی عروس شدن، به جبهه جنگ رفته و به سربازان خط مقدم در سال ۱۹۴۱ تبدیل شدند را روایت کند، بلکه حقیقتی جاری در جریان جنگ تحمیلی ایران و عراق؛ طولانیترین نبرد کلاسیک قرن بیستم است که با گذشت بیش از سه دهه از پایانش هنوز ابعاد چهره زنانه آن تمام و کمال نمایان نشده است، اما با این حال اگر بخواهیم بخشی از ادبیات جنگ و تاریخ شفاهی را با روایتی زنانه بخوانیم برخی کتابها پر و پیمانتر و قابل اعتمادتر است و چه چیز بهتر از مرور و معرفی آنها در روزهای برقرار بودن نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران.
پس این شما و این کتابهایی که پیش از این از پیشینهشان گفتیم:
«چرا شهید شدی؟»
«اولش که او را دیدم، دلم برایش سوخت. ولی اصلاً به طرفش نرفتم. گفتم: چرا شهید شدی؟ بعد باهاش حرف زدم. از خودش پرسیدم: چرا موندی که به این روز بیفتی؟ میذاشتی میرفتی! بعد، دوباره بهش گفتم: کجا میخواستی بری؟ هر جا میرفتی از دست اجل که نمیتونستی فرار کنی! خوبه که از اینجا با شهادت رفتی و به اسم شهید دفن میشی.
بعد، یواشیواش، عصبانی شدم. توی وجودم فریاد زدم: خدا لعنتت کنه صدام. خدا نابودت کنه. اصلاً چرا باید جنگ بشه؟ چرا من الان باید اینجا باشم؟ تا کی باید تحمل کنم؟ تا کی باید این چیزا رو ببینم؟»
اینها برشی از کتاب «دا» مجموعه خاطرات سیده زهرا حسینی است که به قلم سیده اعظم حسینی نوشته شده و برای اولین بار در سال ۱۳۸۷ در انتشارات سوره مهر به چاپ رسید و نوبت چاپ آن تاکنون عدد ۱۶۰ را رد کرده است، کتابی که نه تنها خاطرهگوییهای معمول جنگ ۸ ساله را متحول کرد، بلکه نمایندهای شایسته در تاریخ شفاهی جنگ است که در آن یکی از معدود روایتهای زنانه از مواجهه مستقیم با سختیهای سیوسه روزه دفاع خرمشهر از زبان دختری ۱۷ ساله، دقیق، پراحساس، دردناک و در عین حال مستند به تصویر کشیده میشود.
میگفتند، امام آمده!
«چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچهها، میدان وسط ده و روی پشتبامها، مردم به هم نقل و شیرینی تعارف میکردند. زنها تنورها را روشن کرده و نان و کماج میپختند. میگفتند: امام آمده.
چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. میگفت: از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمیدانی چقدر مهربان است. قدم! باورت میشود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خوردهام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم، سربازش هستم. نمیدانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا.»
اینها برشی از کتاب «دختر شینا» نوشته بهناز ضرابیزاده؛ نویسنده نام آشنا برای علاقمندان به آثار دفاع مقدس است که در انتشارات سوره مهر چاپ شده و خاطرات قدمخیر محمدیکنعان از همسر شهیدش سردار حاجستار ابراهیمی را به قلمی روان روایت میکند.
نگاه متفاوت به زن ایرانی و جایگاه او در بنیان خانواده در جریان دفاع مقدس، یکی از نکات قابل توجه این کتاب است و در عین حال کشمکشهای درونی قدمخیر و همسرش بین دوراهیها آن هم در پیچهای تاریخی مهم، داستان را پرتعلیق کرده و علیرغم معمولی بودن اتفاقات، آنها را هیجانانگیز میکند.
زنان «پری خانه ما» را میشناسید؟
«پری خانه ما» عنوان کتابی دیگر به قلم بهناز ضرابیزاده است که در انتشارات سوره مهر منتشر شده است. این کتاب خاطراتی تکاندهنده از ۹ خانواده شهید همدانی را بازگو میکند، خانوادههایی که در زمان جنگ ایران و عراق (در حدود سالهای ۵۹ تا ۶۷) سه یا چهار فرزند خود را از دست دادهاند.
ما در لابهلای این خاطرات، چشمانتظاری مادران و آرزوهای ناتمام آنان برای فرزندانشان، دلتنگی خواهران و روزگار سخت همسران شهدا را فهم میکنیم اما در تمام چندصدایی خوشایند روایتها، میزان استقامت و محکمبودن شخصیت این زنان مثالزدنی است و به راستی «پری خانه ما» برای یک بار خواندن کم است که هیچ، بلکه مسئولان وقت نیز باید آن را چندباره بخوانند تا برخی فداکاری و جنگ دائمی که خانوادههای شهدا همچنان با آن درگیرند را فراموش نکنند.
چقدر خوش شانسم که خودت آمدی خواستگاریام!
«من همان اولین بار که تو را دیدم و حس چریکهای فلسطینی در ذهنم زنده شد، عاشق تو شدم و چقدر خوششانس هستم که خودت آمدی خواستگاریام، بدون اینکه من خودم قدم جلو بگذارم»
اینها حرفهای فخرالسادات ۱۶ ساله است که گلستان جعفریان در کتاب «پاییز آمد» با صمیمیتی دلنشین آن را با مخاطبان در میان میگذارد و با قلمی روان از فراز و فرود کودکی و عشق در نوجوانی تا مواجهه با هویت دردناک و بیرحم جنگ و تولد زنی مقاوم و متفاوت سخن میگوید و ما در اتفاقی نادر، هم در موقعیت انتخاب قرار میگیریم و هم شخصیتهای خاکستری و با نیمه روشنی بیشتر را در داستانی عاشقانه- جنگی به تماشا مینشینیم.
«صباح» دسته دختران به روایت کلمه
«توی دلم دعا میکردم با خمپاره و ترکش نمیرم. موج انفجار خمپاره لباسهای شهدا را تکهپاره کرده بود. دلم نمیخواست حتی بعد از مرگ کسی بدنم را ببیند. آرزو کردم اگر قرار است شهید شوم با گلوله مستقیم باشد.»
این برشی از کتاب «صباح» است که در آن خاطرات صباح وطنخواه به قلم فاطمه دوست کامی به رشته تحریر در آمده است. «صباح» روایتگر زندگی یکی از چهرههای مطرح شده در کتاب سرشناس «دا» است که به دفعات زیادی از او در این اثر یاد شده است و حتی در فیلم «دسته دختران» این شخصیت را به گونهای دیگر میتوان دید.
گزارش از سمیه دهقان زاده- خبرنگار
بیشتر بخوانید:
نظر شما