دیدار با آقا، از یک تلفن آغاز میشود. کسی که پشت خط است، سلام میکند؛ دقیق نشانه میگیرد و این جمله را به سوی قلبت شلیک میکند: «شما برای دیدار سالانهی شاعران با رهبر معظم انقلاب، دعوت شدهاید.»
تو مکث میکنی. از خودت میپرسی که «آدمها در این موقعیت، چه جوابی میدهند؟» و چون به جواب خاصی نمیرسی، اولین چیزی که به ذهنت میرسد را میگویی. من هم اولین چیزی که به ذهنم رسید را گفتم: «خوش خبر باشید!» و بعد فکر کردم که آیا این پاسخ، به اندازهی کافی، رسانندهی شدت احساساتم بود؟ شاید باید گریه میکردم یا از هوش میرفتم یا... نمیدانم؛ بالاخره خبرِ برنده شدنِ آپارتمان در یک قرعهکشی که نبود؛ خبر دیدار آقا را داده بودند. از بعدِ آن تلفن تا روز دیدار، مثل یک کارگردان سختپسندِ وسواسی، دویست مرتبه سکانس به سکانس، اتفاقاتی که قرار بود در بیت بیفتد را در ذهنم ساختم، مرور کردم، پاک کردم و دوباره از نو ساختم. با این حال هیچ کدامش حتی نزدیک به نسخهی اصلی هم نشد.
با سید محمد بهشتی سوار قطار قم-تهران شدیم. ما قرار بود برویم دیدار و قطار نه. ما هیجان داشتیم و قطار نه. تسلیم شدیم و گذاشتیم آن قطار حسود، در طولانیترین زمانی که میتواند ما را به تهران برساند. تهران به سیاهی همیشه نبود؛ مثل بیماری که بعد از مدتی طولانی، چند لقمه غذا خورده باشد، کمی رنگ و رو پیدا کرده بود. بخشی از مسیر راهآهن تا حوزه هنری را با مترو رفتیم و بخشی را پیاده. در راه، حسابی سید را تخلیه اطلاعاتی کردم. دربارهی «روایت در شعر» صحبت کردیم؛ دربارهی انگیزههایی که یک نفر را راضی میکند تا در تهران زندگی کند، دربارهی....
امسال مقدمات دیدار، از یک روز زودتر شروع میشد. دیدار روز شنبه بود و ما جمعه شب، باید در جلسهای که برای آشنایی تدارک دیده شده بود، حضور به هم میرساندیم! نماز مغرب و عشا را در هتل خواندیم و رفتیم برای افطار. دور میزهای هفت-هشت نفره، شاعران و اساتید نشسته بودند. بعضی میزها شلوغتر بود؛ بعضی میزها آرامتر. میلاد عرفان پور، ما را که دید، بعد از حال و احوال گفت: «نمایندگان حوزهی علمیه!» و من یک لحظه به خودم و سید که هر دو با لباس شخصی بودیم نگاه کردم و خندهام گرفت. تفسیرم از تعبیر «نمایندگان حوزهی علمیه»، خیلی با ظاهرمان مطابق نبود! نشستیم سر یکی از آن میزهایی که هم خلوت بود و هم شلوغ. شلوغ برای اینکه محمدرضا طهماسبی با اشتیاق برای حاضرین خاطره تعریف میکرد و شعر میخواند؛ خلوت برای اینکه بقیهی اهالی میز، کم و بیش از آن شاعران کم حرف و آرام بودند: محمد حسین نجفی، علیرضا رجبعلی زاده، ... . محتویات سفره، از مرز آش، چای، نان و پنیر تجاوز نکرد. قرار بود برویم جلسه و بعد مجدداً برای شام برگردیم.
وارد سالن جلسات حوزه هنری که شدیم، میلاد عرفانپور شروع کرد دربارهی ساز و کار دعوت شاعران به دیدار، توضیح بدهد. مرتضی حیدری آل کثیر، زیر لب گفت: «ما جنوبیا، افطار رو باید مفصل بخوریم. اینطوری حواسمون به جلسه جمع نمیشه!» احساس کردم که من هم باید جنوبی باشم. حتماً اصفهان زمانی جزء خطهی جنوب بوده. وگرنه این حجم از شباهت میان من و آقا مرتضی نمیتواند اتفاقی باشد!
حواسم را به هر شکلی که میشد، دادم به توضیحات آقا میلاد. اگر شعرت را تا چند ماه قبل از دیدار به حوزه هنری رسانده باشی، یا کتابی تازه چاپ کرده باشی، یا حوزه هنری استان اسمت را معرفی کرده باشد، یا شعرت در فضای مجازی گل کرده باشد، یا برگزیدهی جشنوارهای بوده باشی، شعرت وارد فرآیند بررسی و گزینش میشود. دوازده داور با نگاهها و سلیقههای متفاوت، جمع رنگارنگی را شکل میدهند که از اول مهرماه، جلسههای هفتگیِ چند ساعته میگیرند تا در چند مرحله آثار را داوری کنند. در نهایت، لیست حضور و لیست شعرخوانی مشخص میشود. شعرها بر اساس قوت ادبی، تنوع موضوعات و قالبها، تنوع جغرافیایی شاعران و... انتخاب میشود و از شاعران خواسته میشود همان شعرِ مشخص شده را بخوانند.
بخشِ دومِ جلسه، دربارهی شیوهنامهی حضور در دیدارِ فردا بود؛ اینکه هر کس بر روی صندلی خودش که از قبل مشخص میشود بنشیند، اینکه برای اهدای کتاب، صبر کنیم تا اسممان خوانده شود، و... . جلسه که تمام شد، رفتیم تا سر سفرهی شام، با نیمهی جنوبی وجودمان آشنا شویم!
- روز دیدار – قبل از ورود آقا
زمان -که هیچ دلش نمیخواست بگذرد- نهایتاً دست از لجاجت برداشت و اجازه داد به ظهرِ روز دیدار برسیم. در راهِ برگشت از سالن غذاخوری، محمدرضا معلمی را دیدیم که تازه از راه رسیده بود. میانهاش با قیمهبادمجان خوب نبود؛ پس تصمیم گرفت در همان کافهی هتل، چیزی بخورد؛ تصمیمی که هیچ وقت عملی نشد. رفتیم اتاق من تا هم لباسمان را عوض کنیم و هم تا شروع برنامهی حرکت، زیر آفتاب نمانده باشیم. محمدرضا کتاب شعرش را که آورده بود و هماهنگ نشده بود که به آقا تقدیم کند، امضا کرد و به من هدیه داد؛ او هم با اینکه مشهدی بود، اما نیمهای جنوبی و سخاوتمند، در وجودش داشت!
رفتیم برای تحویل وسایل و گرفتنِ کارت ورود به بیت. حیاط حوزه هنری، شلوغ و گرم بود. قرار بود ساعت ۱۵ راه بیفتیم؛ اما همه -حتی خود شاعران- میدانستند که کار کردن با اهالی شعر، به این سادگی نیست و کلی تاخیر خواهیم داشت. کارت ورود به جلسه را نگاه کردم، صندلیام آخر سالن بود. شروع کردم به بررسی کردن که آیا ستونی، دوربینی چیزی بین من و جایگاه، حایل است یا نه. چیزی پیدا نکردم. در عوض حدود هشت ردیف صندلی با جایگاه فاصله داشتم که اگر حتی روی یکی از آنها شاعری قد بلند مینشست، دیگر آقا را نمیتوانستم ببینم. به نظرم رسید از میلاد بخواهم که از سال بعد، قد شاعران را هم در چینش صندلیها لحاظ کنند!
محمد بهشتی و محمدرضا معلمی، هر دو در لیست شعرخوانی بودند و باید قبل از حرکت، در جلسهی هماهنگی شرکت میکردند. من منتظر شدم که بیایند و با همدیگر برویم. ما اتوبوس آخر بودیم. پس برای نماز هم افتادیم صف آخر. و برای اینکه به مدعیهای صفهای اول حسودی نکنیم، زیر لب زمزمه میکردیم که: «از آخر مجلس شهدا را چیدند.» و باز البته آرزو میکردیم که شهدای آخر مجلس را، بیرونِ بیت بچینند. به قول حضرت آقا، پس از واقعهی ترورشان در نماز جمعه: «سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی.»
برای ورود به بیت، یکی از کاملترین بازرسیهای عمرم را تجربه کردم. از من خواستند دکمههای قبا را هم باز کنم تا راحتتر بتوانند به کارشان برسند. محمدرضا گفت: «حمیدرضا! آنباکست کردند!» یاد این فیلمهای آنباکس کردن گوشی افتادم و خندهام گرفت. یکی از نگهبانهایی که ما را میگشت، به کلیدِ جاکفشی بیت که در جیبم بود اشاره کرد و به شوخی گفت: «چاشنی انفجاری نباشه.» یکی دیگر به کارتهای بانکی اشاره کرد و گفت: «چیزی هم توش هست؟» و وقتی گفتم خالی است، باورش نشد. حق هم داشت؛ از تمام درآمد نفتی کشور که به کارتم میآمد، هنوز مجموعاً یکی دو میلیون تومان موجودی مانده بود! نگهبان دیگری با تعجب گفت: «عجیبه! نمیدونستم شیخها هم باید برا اومدن به بیت از قبل نوبت بگیرن!». بازرسیهای چندگانه که تمام شد، حال و هوامان قیامتی شده بود؛ دم دروازهی بهشت ایستاده بودیم و نگهبانان، جدی ولی مهربان، با نگاهشان میگفتند: سَلَامٌ عَلَیْکُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوهَا خَالِدِینَ.
داخل حسینیه، در آخرین صف نشستیم. من سمت راست محمدرضا بودم. سمت راست من هم جوان هراتیِ اهل سنتی نشست که ساکن خراسان بود: مهران پوپَل. اینقدر محمدرضا از شعرش تعریف کرد که از او خواهش کردم اگر سختش نیست چند بیت برایم بخواند. نگاهی به عمامهام کرد و آرام گفت: شعرهایم همه در اعتراض به شیخها است؛ نمیشود خواند! اسم کتابم شیخ و شاه است. حتی برای تقدیم به آقا هم کتاب را ندادم؛ گفتم مناسب بیت نیست! با خنده گفتم: «یکی از اون اعتراضیهای شدید رو بخون تا حالمون جا بیاد!» او هم چند بیتی خواند؛ بیتهای خیلی خوبی بود؛ مدح امام حسین و اعتراض به عافیتطلبیِ دینداران: «اگر او شِمر باشد من حسین بن علی هستم / سرم بر نیزه بالا میرود، پایین نمیآید» زیر لب میگوید: «آقا رو که میبینم، گریهم میگیره که آقا کجا است و رهبر ما در هرات کجا!» (بعد از دیدار، نام مهران را جستجو کردم و یادداشت استاد کاظمی دربارهی شعرهای او را در سایت شهرستان ادب دیدم.)
کنار محمدرضا، محمد بهشتی نشسته؛ با همان چهرهی آرام که چیزی از التهاب درونش را بروز نمیدهد. محمدرضا اما انگار عین خیالش نیست؛ یک دقیقه غافل شوی، میبینی بلند شده و رفته با یکی از شاعران حال و احوال کند یا با فلان مسؤول قرار ملاقات میگذارد تا برای پادکست شعر پارسی -که به همت استاد محمدکاظم کاظمی ارائه میشود- پشتیبان مالی پیدا کند. روابط اجتماعیاش حسرت برانگیز است.
کنار مهران، سعید بابایی نشسته. سعید معلم ادبیات است. از آن معلمهایی که آدم به شاگردانشان حسودی میکند. از آنها که یک هفته درس میخوانی تا زنگ ادبیات بشود و بیایند سر کلاست! توی دیدار هم وقتی قبل از خواندن شعرش، با همان لحن صمیمی به آقا گفت: «آقاجان! ما خیلی دوستون داریم.» انگار همه یک نفس راحت کشیدیم که حرف دل بیزبان ما، به سرنوشت حرف دل بیزبان محمدمهدی سیار دچار نشد: «میسوخت گرچه از تبِ گفتن دهانمان/ ناگفته ماند حرف دل بیزبانمان». بعد از حال و احوال با سعید، چشم میگردانم توی جمعیت تا ببینم چهرههای آشنای بیشتری را پیدا میکنم یا نه، اما شب، شب شاعران جدید است.
- روز دیدار – در حضور آقا
آقا که وارد حسینیه میشود، همه بلند میشویم. از آخر مجلس، سر میکشیم که ببینیم آقا را میشود دید یا نه؛ و بعد انگار برای یک لحظهی کوتاه همهچیز متوقف میشود. هیچکس نفس نمیکشد، هیچکس تکان نمیخورد. اشتیاق دیدن آقا و ابهت پدرانهی او به هم میپیوندد و بغض میشود در گلوی بعضی و اشک میشود بر گونههای بعضی دیگر. یک نفر از میان جمعیت شعار میدهد: «ما همه سرباز تو ایم خامنهای...» و بعد که جمعیت چندبار تکرار میکند، شعار را عوض میکند: «خونی که در رگ ما است...» . جمعیت دستپاچه است. دوست دارد چیزی بگوید اما نمیداند چه. دلش میخواهد حرفی متفاوت بزند؛ شعاری عاشقانه سر بدهد. شاید چیزی شبیه آن نیمایی علی محمد مودب که: «از نخستین نگاهِ نخستین سحرگاهِ عالم/ در نگاه هراسیدهی هر چه حوا و آدم / .../ چشم تو خوشترین رویداد جهان است / لحظهی چشم هم چشمی عاشقان است!» یا شاید هم این بیت از حسین منزوی که «به قدر عبور تو از آن سوی شیشه بود / اگر لحظهای جهان به چشمم قشنگ شد.» به هر حال، کسی به حال خودش نیست. احساسات، سینه به سینه تا انتهای جمعیت میرود و بعد مثل موجهایی که به ساحل میرسند، به سوی آقا بر میگردد.
آقا با استاد موسوی گرمارودی و استاد مجاهدی سلام و احوال میکنند. در همین حین، آن بغضهایی که هنوز در گلو مانده، میشکند و اشک، مثل برفِ آب شده، بر گونهها جاری میشود. با خودم میخوانم: «بغضم ولی بیا و مرا بشکن / از اشک بیاراده خبر داری؟»
صفهای جلو، همزمان با نشستنِ آقا مینشینند. ما صفهای عقب، قدری تعلل میکنیم و دیرتر مینشینیم تا آقا را بدون اینکه چیزی مانعمان شود، یک دل سیر ببینیم.
آقا حدود نیمساعت قبل از اذان آمدهاند. قرار است بعضی شاعران، کتابهایشان را شخصاً تقدیم کنند. حدود صد مجموعه روی میز است. هر تعداد که شد. من خیالم راحت است که اسمم توی مجموعهها نیست. کتابم به دیدار نرسیده. اگر رسیده بود، حتماً از قبل ندا میدادند. تازه اگر ندا هم میدانند، معلوم نبود بین آن صد مجموعه، قرعه به نام من بیفتد. پس با خیال راحت مینشینم و خیره میشوم به دیگران، تا بعداً بتوانم احوالاتشان را دقیق روایت کنم. با این حال، از آنجا که به قول عطار «تو چه دانی تا در این بحر عمیق / سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق» از میان آن همه عقیق، سنگریزه را میدهند به میلاد عرفان پور تا در میان همان دو سه اسم اول، صدایم کند! تازه آنجا میفهمم که یک نسخه از کتاب برای دیدار چاپ شده است. پس میروم تا کتابم، این کودکی که تازه به دنیا آمده است را بیدغدغه به نیلِ دستان آقا بسپارم و در خیالم بشنوم که آقا میخواند: «انّا رادّوه الیک»
نوبتم میشود، آقا که میبینند طلبه هستم، لبخندی میزنند و میپرسند: «اهل کجایی؟» وقتی میگویم اصفهانیام و قم درس میخوانم، سوال میکنند: «درستون هم به اندازه شعرتون خوب هست؟» زبانم بند میآید. میخواهم اعتراف کنم که نه شعرم خوب است و نه درسم، به جایش با خجالت میگویم: «اگر خدا بخواد!». نگاه میکنم ببینم آقا کدام بخش از کتاب را باز کردهاند. از میان تمام آن شعرهای آیینی و اجتماعی و انقلابی، دو بیت اول از یک غزل عاشقانه است: «خیابان در خیابان با تمام شاخهها خندیدم و رفتم/ وزیدم چرخ خوردم پا به پای بادها رقصیدم و رفتم / وزیدم چرخ خوردم؛ چرخ خوردم؛ حلقهی ذکری به راه افتاد / خیابان دور من هوهوکنان پیچید و من چرخیدم و رفتم.» خودم را با عبا و قبا در حال و هوای شعرم مجسم میکنم و از شدت این عدم تناسب، رنگم میپرد! (هنوز نمیدانم که قرار است چند ساعت بعد، ماجرای کافه اتفاق بیفتد.) ماندهام برخورد آقا با این صحنه چیست. کتاب را کنار میگذارند و به من لبخندی میزنند، از ته دل میگویم: «خیلی دعامون بفرمایید.» و اینقدر حالم دست خودم نیست که پاسخ آقا را نمیشنوم. (در بیاناتِ انتهای دیدار، آقا چند جملهای دربارهی شعر عاشقانه میگویند و خیالم راحت میشود.) بر میگردم به آخر مجلس. در مسیر برگشت، چند نفر از شاعران میگویند: «خوش به سعادتت»، «زیارت قبول»، ... . احساس میکنم در هوا شناورم. توی ذهنم دوباره صحنه را بازسازی میکنم. حسرت میخورم که ای کاش جوابهای بهتری داده بودم. حال و هوایم شبیه آن شعر اخوان است: «آبرویم را نریزی، دل! / ای نخورده مست! / لحظهی دیدار نزدیک است...». شعری که باید قبل از دیدار برای دلم میخواندم تا اینطور آبرویم را نبرد!
یکی از خواهران، انگار چیزی از آقا گرفته باشد، دستش را مشت کرده، روی چشمش میگذارد و از شوق اشک میریزد. یکی از برادران، با ادب جلوی آقا دو زانو نشسته و مطلبی را توضیح میدهد. به محمد میگویم: «کاش منم، به جای خم شدن، جلوی آقا دو زانو مینشستم. خیلی مودبانهتره.» پشت سر آقا، محافظها دندان قروچه میکنند و پیدا است که خوش ندارند صحبت افراد با آقا طولانی شود؛ با این حال جدیتشان باعث نمیشود که رفتارشان با احترام نباشد.
نماز را که میخوانیم، برخی میروند سمت سفرهی افطار؛ برخی دیگر نشستهاند و به آقا نگاه میکنند. بچهها میگویند بیا برویم. من یاد یکی از گزارشهای دیدار شاعران میفتم که نوشته بود آنهایی که زودتر رفته بودند سر سفره، جای نزدیکتری به آقا پیدا کرده بودند. پس با محمدرضا میروم تا نزدیک صندلی آقا بنشینم. اواخر سالن، دو تا جای خالی پیدا میشود. روبرویمان استاد مجاهدی و استاد انسانی روی صندلی نشستهاند و سمت چپمان، یکی از محافظان آقا، جدی و چهارشانه ایستاده. چند دقیقه که میگذرد، آقا از پشت پرده میآیند و پشت سر ما مینشینند. حالا ما ماندهایم میان آقا و اساتید. دلمان میخواهد قید افطار را بزنیم و برگردیم سمت آقا، اما نگاه جدی محافظ، جرئتِ طوفان را در نطفه خفه میکند!
نماز و افطار در طبقهی پایین است و جلسه، در طبقهی بالا. زود افطاری را میخوریم و میرویم سوی پاگرد پلهها. آنجا یک قاب خوب پیدا میکنیم و از چارچوب در، زل میزنیم به صندلی آقا. عجیب است که اینجا کسی کاری به کارمان ندارد. هر موجودی رزقی دارد که از دستش نمیرود. دیدن آقا، رزق امشبِ ما بود و کسی نمیتوانست آن را از ما بگیرد.
یکی از شاعرها حرص میخورد که: «چرا دور میز آقا رو میگیرن و نمیذارن آقا دو لقمه غذا بخوره.» شاعر دیگری به شوخی میگوید: «شام همیشه هست. ولی ما جماعت شاعر رو آقا دیگه نمیتونه جایی پیدا کنه!»
با تمام شدن افطار، کمکم جمعیت به سمت راهپله میآید و آقا هم از دری جداگانه خارج میشود. ما هم که حالا دیگر بهانهای برای ماندن نداریم، به سمت صندلیهایمان حرکت میکنیم. من این آخر و محمدرضا آن اول. شعرهایی که امسال خوانده شد، خوب بود. هم تنوع موضوعی و جغرافیایی داشت و هم قوت ادبی؛ حتی شعرهای معمولیتر هم بیتهای خوب و قوی داشتند. این را خیلی از شاعران گفتند. آقا هم در انتهای مراسم به این مسئله اشاره فرمودند. انگار آن جلسات هفتگی طولانی که میلاد میگفت، نتیجه داده بود.
شعرخوانیها و حاشیههای جذابش - مثل گرفتن هدیهی تولد از آقا، درخواستِ چهار چفیه برای چهار فرزندِ علی مقدم، شوخی آقا با لفظ «فسنجان»، دیدگاه آقا دربارهی بعضی برنامههای تلویزیونی با موضوع شعر و... - کم و بیش در شبکههای مجازی منتشر شده است. اما آنچه برای من جالب است، واکنشهای معنادارِ آقا به بعضی شعرها است. تاکید ایشان به اهمیت مادری در پایان شعر خانم سعیده کرمانی (صدبار برگردم همین تصمیم را دارم / مادر شدن، مادر شدن، مادر شدن زیبا است)، اشارهی ایشان به حکمتآمیز بودنِ شعر حسین زحکمتکش و... از این قبیل است. بعد از دیدار، در فضای رسانهای کشور، موجهای فرهنگی متعددی دربارهی موضوعات شعرها شکل میگیرد. من فکر میکنم این تکجملههای آقا دارد پیشاپیش به بعضی از آن پیامهای فرهنگی ضریب میدهد تا اثرگذاریاش را بیشتر کند.
- لحظات پایانی
بعد از پایان مراسم، از بیت خارج میشویم و با عجله به سوی اتوبوسها حرکت میکنیم. توی راه چشمم به یک کافه میافتد. به شوخی به محمدرضا میگویم: «بیا کافهای که ظهر وقت نشد بری رو الان بریم.» او هم نه میگذارد و نه بر میدارد و میگوید:«بریم». میگویم: «دیر میشه.» جواب میدهد: «عکس آقا رو زده به دیوار کافهش.» جواب محکمی است؛ خلع سلاح میشوم! یاد فیلم ماجرای نیمروز میفتم؛ سکانسِ کیف پول و عکس امام.
با محمدرضا و آقا سعید حمیدیانفر -از شاعران آیینی مشهدیِ کار درست- وارد کافه میشویم. آنها اسپرسو سفارش میدهند. من با لحنی که داد میزند در عمرم ده دفعه هم کافه نرفتهام، میگویم: «یه چیزی که کمتر تلخ باشه!» خندهشان میگیرد. محمدرضا میگوید: «براشون موکا بیارید.». به آقا سعید میگویم: «آخرین چیزی که به ذهنم میرسید، این بود که با لباس طلبگی توی یه کافه، اونم توی تهران، موکا سفارش بدم!» همان موقع محمدمهدی از آن طرف خیابان فریادهای شیطنتآمیزش را شروع میکند. میخواهم بروم دعوتش کنم ببینم میآید یا نه؛ اما دیر شده است و اتوبوس دارد میرود. از طرفی دیگر، شوخی با علما و سادات، هر کدامش از آن گناههای خانمان برانداز است؛ چه برسد به سید محمدمهدی که هم سید است و هم عالم!
به این ترتیب، ماجرایی که با یک تلفن آغاز شد، در یک کافه که عکس قهوه خوردنِ آقا را به دیوارش زده بود، به پایان رسید. کیفیت موکا و هیجان بیت، باعث شد که تا اذان صبح خوابم نبرد. هزار بار سایت آقا را بالا پایین کردم تا ببینم عکسی از خودم در دیدار پیدا میکنم یا نه. میخواستم ببینم توانستهام لبخندی -هر چند محو- بر لب آقا بنشانم؟ اینطوری میشد نفس راحتی بکشم و رباعی محمدرضا را با آرامش خاطر و از ته دل بخوانم:
«بیحسرتِ زندگی سبک، چون آهی
بیآنکه به برگشت بخواهم راهی
یک روز به سوی تو میآرند مرا
بر شانهی لا اله الا الهی»
نظر شما