به گزارش روابط عمومی حوزه هنری انقلاب اسلامی، ۳۵۹ امین «شب خاطره» با معرفی کتاب «جهنم تکریت» و یاد ۳۷۴ افسر ایرانی که سالها نامشان در صلیب سرخ به ثبت نرسید و مدتها مفقوالاثر ماندند، آغاز شد.
امیرمجتبی جعفری که نخستین سخنران ۳۵۹ امین شب خاطره بود در مرور خاطرات خود گفت: ساعت ۱۷ صدایمان میزدند که به داخل آسایشگاه بروید و بعد در را میبستند و یکی دو ساعت حرکتهای روز ادامه داشت تا وسایل جمع شود و بعد خوردن شام آماده استراحت شویم. ساعت ۲۰:۳۰ میشد و آن زمان سکوت تمام آسایشگاه را میگرفت. یکی دو نفر با هم پچ پچ میکردند ولی غم تنهایی با تاریکی شب از دل بر میآمد و بر چهرهها مینشست و درد غربت توی سینهها فشرده میشد. من پیش دکتر شهاب وحیدی میرفتیم. او ۷ لیوان جلویش گذاشته بود و از مقدار کم تا زیاد لیوانها را آب کرده بود و با چوب روی آنها میزد و با نت موسیقی صدایی در میآورد. پیش رفتم و دستها را زیر چانه میزدم. دکتر به چشمان خیره میشد و از من میپرسید «چته؟» میگفتم «درد دارم، درد اسارت» میگفت«الان مداوایت میکنم» او روی لیوانها میزد و«ای کاروان آهسته ران کآرام جانم میرود» را میخواند تمام که میشد میگفت «خوب شدی؟» میگفتم «بله» و میرفتم دنبال کارم. این خاطره یک شب از هزاران شب اسارت در بغداد بود.
وی در پایان تاکید کرد: آزادگان دورانی را در اسارت طی کردند که در تاریخ جنگهای دنیا مشابه نداشته است.
امیرمجتبی جعفری در پایان سخنانش یک صفحه از کتاب «جهنم تکریت» را برای حاضران خواند.
امیرمحمود نجفی که دیگر سخنران این «شب خاطره» بود نیز بخشی از وقایع دوره اسارت خود را اینگونه شرح داد: متاسفانه فرماندهان عراقی بین اسرا افراد ضعیفالنفس را پیدا کرده بودند تا برای کتک زدن بچهها از آنها استفاده کنند. یکی از آنها اسیری به نام کوروش بود که علیرغم هیکل گنده و ورزشکاری که داشت با عراقیها همکاری میکرد. او مدام گزارش ما را به فرماندهان اردوگاه میداد و بعد مدتی هم ماموریت گرفت که چند اسیر ایرانی را با بطری شکسته بزند. ما برای تحویل غذا رفته بودیم که یکباره کوروش شروع به زدن یکی از بچههای ما کرد. او محمد قوچانی و اکبر سلیمی را زد و به سمت حملهور شد که من با همان ظرف غذا او را زدم و کوروش شروع به فرار کرد. همان موقع چند نفر از اسرا دعوای زرگری گرفتند تا نگهبانان آنها را به انفرادی ببرند و در آنجا حال کوروش را جا بیاورند.
وی ادامه داد: جو اردوگاه جو سنگینی بود و همه اسرای ما جوانان ۲۰ تا ۲۶ ساله بودند. ایام سختی بود. روزی انتهای آسایشگاه اذان میگفتم که احمدمحمدرضا جواد که نگهبان اردوگاه ما و اصالتا ایرانی بود گفت اذان را خیلی محزون میگویی گفتم «ما همه در سن جوانی هستیم و از زن و بچههایمان دور هستیم و معلوم نیست زنده بمانیم یا نه از نظر من کسی که اسیر است مثل انسان بیهویت و بیشناسنامه است.»
من آرایشگرم
امیرمحمود نجفی در خاطره دیگرش گفت: ما تازه به اسارت رفته بودیم که به ما میگفتند آرایشگر کیست؟ من دیدم کسی دست بالا نکرد و همه سرها پر از مو است و من هم بیکار هستم. گفتم «من آرایشگرم» گفتند «آرایشگری کردی؟» گفتم «بله چهجور!» هیچ کس حاضر نشد زیردست من بنشیند جز نصرالهی که موی مجعد و فر داشت. وقتی بعد از کوتاهی مو خود را در آینه دید گفت«عنتر، این شکل و قیافهست که برای من درست کردی؟» به او گفتم «بنشین الان درستش میکنم». او نشست و من موهایش را از تیغ انداختم. کم کم مشتریهای من زیاد شد و من با یک شانه و قیچی آرایشگر شدم. بعد از مدتی احمد سارب الحجر که از نگهبانان عراقی بود قصد رفتن به مرخصی گرفت. او همیشه قبل از رفتن به مرخصی میگفت که میخواهد همه آسایشگاه را تفتیش کند و به همین بهانه هرچه که اسرا درست کرده بودند را برای خانوادهاش میبرد. همان زمان به من خبر رسید که او میخواهد داماد شود. به من گفتند که باید موهای او را کوتاه کنم. خیلی مقاومت کردم و هرچه من انکار میکردم به من اصرار میشد که موهای آن نگهبان را کوتاه کنم. بالاخره گفتم باید این درخواست جلوی بچههای اردوگاه گفته شود تا من بروم مویش را بزنم. وقتی این موضوع در مقابل دیگر اسرا مطرح شد و قرار شد موهای نگهبان را اصلاح کنم، آینه از جلوی دست برداشتم و از هر طرف موهای احمد سارب الحجر را زدم، موها کاملا خراب شده بود و بعد که آینه را دست گرفت با عصبانیت من را فحش داد. من که از ته دل به او میخندیدم از او خواستم تا روی صندلی بنشیند تا موهایش را درست کنم و اینبار موها را از تیغ زدم و همین حال بچههای اردوگاه را خوب کرد.
محمود آقا خوش اومدی
وی در خاطره دیگرش از اعزام اسرا به عتبات عالیات گفت و با اشاره به شعرخوانی پرحزنی که در حرم حضرت علی (ع) داشته به درخواست خود از مولای شیعیان مبنی بر برداشتن فاصله میان او و فرزندش که علی نام دارد، پرداخت.
امیرمحمود نجفی همچنین در پایان افزود: وقتی به ایران آمدم و خانواده به استقبالم آمدند، پسر بچهای را دیدم که چشمانش پر از غم بود با دسته گل جلو آمد و گفت «محمود آقا خوش اومدی» گفتم «علی پسرم تویی؟ من بابام و برگشتم» شانههایش را بالا انداخت و گفت «به هر حال خوش اومدی».
شکست ۶ تایی تیم عراقی در اردوگاه
دیگر راوی ۳۵۹ امین «شب خاطره» امیرحسین یاسینی بود که با خواندن شعرحماسی دل حاضران در سالن سوره حوزه هنری را روانه کربلا کرد.
وی در بازگویی خاطراتش که در دوره اسارت مسئول ورزش اردوگاه بوده، گفت: تنها ورزشی که میتوانستیم آنجا دنبال کنیم فوتبال و والیبال بود. به قدری فوتبال زیبا شده بود که خیلی از افراد برای تماشا میآمدند. یک روز فرمانده عراقی از ما خواست تا در مقابل تیم عراقیها بازی کنیم، ما هم گفتیم فقط یک شرط داریم و آن هم اینکه بچههای ما که مجروح شدهاند به اردوگاهی که صلیب سرخ دیده منتقل شوند اما عراقیها گفتند این دستور سیدرئیس است و ما نمیتوانیم کاری کنیم. ما یک هفته تمرین کردیم و تیم منتخب را تشکیل دادیم البته امکانات ما محدود بود. کفشهایمان وصله پینه بود و لباس ورزشی نداشتیم. یکی دو شب به مسابقه مانده بود که دکتر دیلمی گفت از طلقهای عکس بیماران برایمان شماره و اسم تیم درست میکند تا روی پیراهنها نصب کنیم. تور فوتبال را از کیسههای نخ نخ شده درست کرده بودیم.
وی ادامه داد: یک هفته گذشت و ما آماده مسابقه شدیم. ۴۰۰ کیک و نوشابه آوردند. ما که آن زمان نوشابه ندیده بودیم برای اینکه به ما کلک نزنند گفتیم آخر بازی نوشابهها را میخوریم. تماشاگران دور زمین نشسته بودند و رضا خسروجردی ادای گزارشگران عراقی را در میآورد و عراقیها فکر میکردند که او در حال ستودن صدام است ولی او با لهجه رشتیاش فحشهایی را هم که یاد گرفته بود به زبان غلیظ به صدام میداد. وقتی عراقیها به زمین آمدند باورمان نمیشد چون مرتب و منظم بودند و ما با کفشهای وصله پینه بودیم. یورش از هر سو آغاز شد و ما در ۱۵ دقیقه اول ۲ گل خورده بودیم تا اینکه تعویض انجام شد. گل اول را که بچهها زدند شعار ایران ایران بالا رفت و آن روز تنها روزی بود که آوردن نام ایران آزاد شد. آنچنان شعارها شور گرفت که همه در اردوگاه فکر کردند شلوغ شده است. گل دوم و سوم و چهارم زده شد و اکثریت آنها توسط آقای گل اردوگاه عیسی میرزایی زده شد. ما نیمه اول را با ۴ بر ۲ به پایان رساندیم. همه داخل رختکن شدیم برخی میگفتند سعی کنید مساوی کنید اگر پیروز شوید فردا آب را قطع میکنند و غذا را هم کم خواهند کرد. برخی دیگر میگفتند پدرشان را در آوریم و برخی از اسرا کفشهایشان را آوردند. نیمه دوم با حرکت خشن بازیکن عراقی سوت داوران به صدا در آمد و یک نفر اخراج شد و تیم عراقی مجبور شد با ۱۰ نفر به بازی ادامه دهد. در این نیمه سیدجعفر سیادتی و جعفر رجبی با یک ضربه چکشی توپ را از وسط پای دروازهبان به داخل دروازه عراق فرستادند و گل پنجم زده شد. گل ششم که زده شد همه اسرا دستهایشان را بالا بردند و علامت ۶ تایی و ۳ تا ۳تا در اردوگاه پر شد. عراقیها سوت آخر بازی را سریعتر زدند و بلافاصله توپ را پاره کردند و تور را باز کردند بعد گفتند آمار یکی از آنها از مقابل و دیگری از پشت به ما ضربه میزد و میگفتند واحد یعنی یک نفر اما بچههای ما پررو بودند و همان لحظه با دست نشان میدادند سه تا سه تا یعنی ۶ تایی یعنی ۶ گل خوردید. فردای آن روز یک مقاله روی دیوار زدیم و به مدت یک ماه فوتبال اردوگاه تعطیل شد و بعد با وساطت پیشکسوتان مجددا بازی فوتبال از سر گرفته شد.
آزادگان باعث روحیه رزمندگان بودند
احمد سرتیپ احمد دادبین در بخش دیگری از «شب خاطره» گفت: من به آزادگان هیچگاه اسیر نگفتم چراکه آنها کارهایی در عراق کردند که باعث روحیه رزمندگان میشد. آزادگانی کسانی بودند که باعث پیروزی ما در جبههها شدند.
وی با قرائت شعر «غم مخور ایام هجران رو به پایان می رود/ این خماری از سر ما میگساران می رود» از امام (ره) اظهار کرد: زمانیکه از دانشکده افسری فارغ التحصیل شدم و وارد کردستان شدم، حزب دموکرات، کومله، چریکهای فدایی آنجا فعالیت داشتند و هم از سوی صدام و هم آمریکا پشتیبانی میشدند. آنها ۵ هزار روستا را سازماندهی کرده بودند و فکر میکردند میتوانند کردستان را در اختیار خود بگیرند اما شما رزمندگان و آزادگان آنها را از خاک بیرون راندید و کردستان به میهن بازگشت.
در بخش بعدی این «شب خاطره» نمایشی با مضمون چشم انتظاری خانوادههای اسرای جنگی اجرا شد و طی ۱۰۰ ثانیه، فیلم «مادر» که فیلم برگزیده بخش مستند ملی سیزدهمین جشنواره بینالمللی فیلم صد بود پخش شد؛ فیلمی که در آن مادر شهید «سید محمد حامد مسکون» با دیالوگ طلایی «دوستش داشتم، خیلی» از علاقهاش به شهید نوجوانش گفته بود.
درمان وخیمترین مجروح در اردوگاه
در ادامه ۳۵۹امین «شب خاطره» شهاب وحیدیان با بازگویی خاطرهای از دوره دانشجویی خود و تاکید استادش مبنی بر ۱۵ دقیقه دست شستن پیش از جراحی یادآور شد: در روزهای اول جنگ در اردوگاهالرشید بودیم که یک گروه زخمی وارد شد، یکی از آنها جلیل دریایی بود، تیر به ران پایش خورده بود و دچار عفونت شده بود. همیشه در ذهنم بود که خدایا چطور میتوان چنین پایی را در چنین شرایطی درمان کرد. یادم بود که ۱۵ دقیقه قبل از جراحی باید دست را بشورم اما چیزی برای شستن وجود نداشت که دستم را بشورم. جلیل وخیمترین مجروحم بود و من برای خالی کردن چرکهای پایش، پای او را بلند میکردم و با گازهایی که فقط دفعه اول نو بود و روز قبل با تاید شسته میشد و روی بندِرخت خشک میشد تا فردا دوباره استفاده شود، چرکها را تخلیه میکردم. زخم بعد دو ماه کم کم بسته شد و من به یاد دارم که گازها را از پشت ران و از داخل حفره پشت ران داخل میکردم تا پس از پر شدن چرکها جذب و تخلیه شود. این داستان من و جلیل نبود بلکه داستان نیرویی بود که خدا در اردوگاه ایجاد کرده بود. پای او بدون ۱۵ دقیقه دست نشستن و با گازهای شسته، خوب شد. من همیشه شاکر بودم و میگفتم اگر چنین معجزهای وجود دارد ما هم آزاد میشویم. من همیشه امید به آزادی به همه میدادم.
شیوع گال در اردوگاه
وی همچنین در بازگویی خاطره دیگرش یادآور شد: در اردوگاهمان گال شایع شده بود و دو نفر اعلام گال شده بود یک سرهنگ و یک ستوان. تنها داروی ما پماد گوگرد بود که باید تا نوک انگشت پا به بدن مالیده میشد و فرد در مقابل آفتاب میرفت. سرهنگ و ستوان بدنشان از تابش آفتاب سیاه شده بود. با مریض شدن یکی از اسرا مجبور شدم به نیروهای اردوگاه بگویم که اگر گال شایع شود در اردوگاه آبروی شما میرود و اجازه دهید به بیمارستان بروم و درخواست دارو کنم. در راهروی بیمارستان افراد در اسهال، ادرار، مدفوع و استفراغ دراز کشیده بودند. همان لحظه در دل گفتم خدایا اینها خوب میشوند؟ سراغ اتاق پزشکان بیمارستان را گرفتم و گفتم در اردوگاه ما گال شایع شده و ما فقط پماد گوگرد داریم. گفتند« آهااان چی بدیم پس ؟» گفتم «چرا فلان دارو را نمیدهید؟» گفتند «عههه شما این دارو رو میشناسید» گفتم«ما خیلی بهتر از شما میشناسیم. آن موقع که شما هنوز هیچی بلد نبودید ما دکتر و استاد داشتیم، ما دانشگاه جندیشاپور را داشتیم» گفتند «خب، باریکلا، باریکلا انگلیسی هم بلد هستی. دارو را میفرستیم». فردای آن روز دارو آمد و من از فرمانده اردوگاه خواستم تا با بچهها صحبت کنم تا هرکس علائمی دارد بیاید چون درمانش ساده است. ۱۶ نفر خود را معرفی کردند که ۱۳ نفر گالی بودند و ما درمانشان کردیم و بعد جشن پتو یعنی جوشاندن پتوها و لباسها در دیگ غذاها را انجام دادیم و اینگونه گال از اردوگاه ما رفت.
وی در بیان آخرین خاطره خود به مداوای سنگ کلیه جلیل دریایی با دعایی که همراهش بود و محلولی که با خارشتر ساخته بود اشاره کرد.
در ادامه هدایایی از سوی کارگردان فیلم «شور عاشقی» به سخنرانان «شب خاطره» اهدا شد و پس از عکس یادگاری حاضران در سالن سوره و اقامه نماز، فیلم «شور عاشقی» با حضور عوامل این اثر اکران شد.
از حواشی این شب خاطره فضای ویژه نقاشی کودکان و توزیع مجموعه کاریکاتورهای مهدی امینی بود که در قالب کتاب به چاپ رسیده بود.
نظر شما