۱۴۰۳.۰۴.۱۲

چهارمین نشست از مجموعه نشست «روایت پنهان»، با عنوان «روایت انتظار»، به بازگویی و روایت خاطرات همسران و مادران آزادگان و اسرای جنگ تحمیلی اختصاص داشت.

به گزارش روابط عمومی حوزه هنری انقلاب اسلامی، «روایت انتظار» با اشاره به نقش زنان در دوره دفاع مقدس و پایداری‌ها و انتظاری که بانوان برای بازگشت همسر و فرزندانشان کشیده بودند، آغاز شد.

پس از پخش فیلمی از گپ و گفت خودمانی با سیدمحمدرضا تدین نبوی و همسرش،  این آزاده و همسرش برای مرور بخشی از خاطراتشان روی صحنه تماشاخانه مهر حاضر شدند.

خانم سلیمانی همسر رضا تدین درباره دوره‌ای که نیروهای عراقی همسرش را به اسارت برده بودند گفت: آن موقع سه فرزند داشتم «نعیم» کلاس سوم بود، «نجمه» کلاس اول و «نوید» دوساله بود. زمانی که همسرم برای رفتن به منطقه مهیا می‌شد تولد فرزند خواهرم بود که آن زمان روبروی خانه‌ ما سکونت داشتند. خواهرم کیک تولد پسرش حامد را آورد و جناب تدین همان لحظه گفت «آخرین کیک را هم بخوریم و بریم» سه یا چهار روز بعد دوستش او را در حالی که به اسارت گرفته شده بود دید و خبر اسیر شدن او را به ما داد.

تمام امید و دلگرمی‌ام بچه‌هایم بودند

او درباره  فرزندان کوچکش اینگونه سخن گفت: خانواده همسرم در شهر دیگری بودند و من با خانواده‌ام در یک ساختمان زندگی می‌کردیم. تمام امید و دلگرمی‌ام بچه‌هایم بودند، آنها یادگار شوهرم بودند و من از سمت همسر کسی کنارم نبود. وظیفه اولیه‌ام را این می‌دانستم که به عنوان همسر یا مادر کاری انجام دهم. در زمان اسارت برای اینکه کمتر فرزندانم ناراحت شوند عکس پدرشان را از روی دیوار برداشتم اما  فرزند سومم «نوید» با همان زبان شیرین و بچه‌گانه‌اش می‌گفت« چرا برداشتی؟» زمانی که سفره غذا را پهن می‌کردم به تعداد بشقاب و ظرف می‌بردم اما پسر دوساله‌ام که هنوز نمی‌توانست درست صحبت کند می‌گفت «بشقاب بابام رو هم بیار» یا گاه دراز می‌کشید و در حالت لم داده می‌گفت «حالا من بابام برای یه چایی بیار» تمام این صحنه‌ها برایم سخت بود. منتظر ماندن وظیفه اصلی‌ام بود اگرچه خیلی سخت بود.

وقتی برگشتیم بار ما را هم به دوش گرفتند

رضا تدین دوره اسارت خود اینگونه تشریح کرد: در زمان اسارت اولین چیزی که به ذهن هرکس می‌آید زن و بچه‌اش است. این سوال مدام در ذهن تکرار می‌شود که آیا قسمت می‌شود تا دوبار آنها را ببینم؟ آیا آخرین دیدار بوده؟ آخر این دوره سخت چه خواهد شد؟ البته این امید هم همیشه در قلب و ذهن ما وجود داشت که بالاخره برمی‌گردم. وقتی از اسارت برگشتم پسرم نوید می‌خواست به مهدکودک برود، برایم بزرگ شدنش جالب بود.

او ادامه داد: ما ارتشی بودیم و برای همچین روزی آموزش دیده بودیم، برای روزی که جنگ شود و ما از میهن دفاع کنیم آموزش دیده بودیم ولی همسران ما این را حس نمی‌کردند تا اینکه جنگ شد و آنها هم آموختند که به تنهایی زندگی را اداره کنند، بچه‌های ما تربیت شده همین مادران هستند. وقتی به اسارت رفتیم بار زندگی و بچه‌ها و کارهای بیرون را به دوش کشیدند و وقتی برگشتیم بار ما را هم به دوش گرفتند چون ما سالم برنگشتیم و اگرچه برخی از ما بدنمان دچار آسیب نشده بود اما با خاطراتی که از اسارت داشتیم، به لحاظ فکری و روحی سالم نبودیم. زندگی رزمندگان را بانوان آنها مدیریت کردند.

پس از پخش فیلمی کوتاه از صحبت‌های حاج جمشیدی و همسرش، از این آزاده برای حضور روی صحنه تماشاخانه مهر دعوت شد.

همسر حاج جمشیدی سخنان خود را اینگونه آغاز کرد: همسرم اخلاق خیلی خوبی دارد و روحیه بگوبخند او باعث شده تا همه مشتاق آمدن به خانه ما باشند و همیشه خانه ما مرکز میهمانی‌ها باشد. به یاد دارم که در زمانیکه حاج جمشیدی به اسارت گرفته شده بود باردار بودم. او ۴ اسفند ماه سال ۱۳۶۲ عازم جبهه شد و ۲۰ اسفندماه اولین فرزند ما بدنیا آمد.

جمشیدی سخنانش را از دوره مجردی خود و از زمانی که پدر سعی در ممانعت برای رفتن به جبهه کرد آغاز کرد و گفت: یکی از پسران خواهرم در همان زمان اولیه جنگ شهید شد و پدرم به تکاپو افتاد که ادامه ندهیم. به او گفتم «هرکاری میخوای بکنی زودتر انجام بده چون میخوام برم» او هم درجواب گفت «خیلی خلی». این پروسه دو سال طول کشید و هر بار که حرف ازدواج می‌شد یک ایراد بزرگ می‌آوردم تا اینکه سال ۱۳۶۱ پدرم گفت «دختر خالت رو میخوای؟» گفتم «اسمشو نیار، خودشو بیار» پدرم هم سریع به برادر همسرم زنگ زد و فردای آن روی ما از مشهد به همدان رفتیم. در خواستگاری به همسرم گفتم «از من هرچه می‌خوای بخواه فقط خونه نشستن و جبهه نرفتن رو نخواه» همسرم هم جواب داد «من دنبال یه رزمنده می‌گشتم».

او ادامه داد: یک هفته قبل از شروع عملیات خیبر با یکسری تدابیر اجازه برگشت به خانه را گرفتم تا بروم و کارهای بیمارستان را انجام دهم و برگردم. به هر چیزی فکر می‌کردم جز اسارت. در جبهه مجروح شدم و با همان مجروحیت هم من را به اسارت بردند. یکی از دوستان در زمانی که عراقی‌ها می‌خواستند ما را به اردوگاه منتقل کنند، دستم دور گردن یکی از رزمنده‌ها بود که یکی از عراقی‌ها اسلحه را به سمتم گرفت و گفت «دستت رو ببر بالا» گفتم «عمل کن تهدید نکن» رگبار را گرفت جلوی پایم که ناگهان فریاد کشیدم «چرا اینجا می‌زنی، من رو بزن» نیروی عراقی از اطرفیان پرسید که چه می‌گوید؟ یک منافق گفت «توهین کرد» آن عراقی هم به زبان خود گفت «والا تو دیوونه‌ای، راه برو».

جمشیدی درباره دوره اسارت هم روایت کرد: در طول ۷ سال اسارت مشغول کارهای فرهنگی بودم و  به هرچیزی فکر می‌کردم جز همسر و خانواده‌ام .آنجا مجال فکر کردن نداشتم و فقط وقتی نامه‌ای برایم می‌رسید فکرم پیش خانواده‌ام بود. عکس بچه‌ام که به دستم رسید دو سالش بود و به قدری هول شده بودم که زهرا را زهره خواندم و یکسال دخترم را با نام زهره تصور می‌کردم.

او اظهار کرد: من در مقابل همسرم خبردار می‌ایستم و از او می‌خواهم که دست من را بگیرد چراکه حس میکنم او جلوتر از من است. سختی، مرارت و زجری که همسرم متحمل شده‌ بیشتر از من است و او بدون اینکه کسی را در کنار خود داشته باشد به تنهای این زجر را تحمل کرده است.

در ادامه فیلمی از صحبت‌های فاطمه حسینی پناه مادر آزاده غلامرضا جوکار و شهید حسین جوکار پخش شد.

با حضور غلامرضا جوکار و فاطمه حسینی پناه، این آزاده بخشی از خاطرات دوره جنگ را روایت کرد و گفت: ما بچه‌های میدان خراسان هستیم. حسین برادر کوچکترم بود و عاشق جبهه و شهادت بود. برای اعزام او را پایگاه مالک برده بودم که گفتند جثه‌اش کوچک است و خیلی هم کم سن است. بعدش به جبهه رفتم و به اسارت درآمدم.

شهید لباس مشکی ندارد

غلامرضا جوکار ضمن اشاره به ضروت توجه به ثبت خاطرات همسران  خانواده آزادگان و اسرای جنگی بیان کرد: یکی از چالش‌های مهم رژیم کودک کش اسرائیل خانواده‌های اسرای فلسطینی است که به دولت غاصب با اعتراض‌هایشان فشار می‌آورند تا فرزندانشان را آزاد کند اما ما حدود ۴۰ هزار آزاده داشتیم که هیچ فشاری بر دولتمردان برای بازگشت نیاوردند. اسرای جنگی خانواده‌ها را دعوت به صبر می‌کردند و خانواده‌ها فرزندان اسیرشان را و این برگرفته از مکتب ما است.

او ادامه داد: وقتی برادرم شهید شد در اسارت بودم و در آن دوره ممنوع‌النامه بودم عراقی‌ها اجازه نامه به من نمی‌دادند و من از طریق نامه یکی از دوستان خبر شهادت حسین را شنیدم. عکس‌العمل خانواده وقتی یک فرزند اسیر است و دیگری شهید شده برایم خیلی جالب بود و وقتی از خانواده آن را پرسیدم گفتند که مادر به معراج شهدا رفته و بعد به بهشت زهرا (س) و در گوشه‌ای از آنجا شروع به گریه می‌کند. وقتی مادر بر می‌گردد از بهشت زهرا (س) به اعضای خانواده می‌گوید کسی حق ندارد لباس مشکی بپوشد چراکه فرزند من شهید شده و به آزادی خود رسیده است. در زمان تشییع هم برای اینکه کسی حرفی نزند پدر و مادر جلوتر از پیکر حرکت کردند و در حالی که عکس فرزند در دست داشتند می‌گفتند که ۵ فرزند دارم که یکی از آنها شهید شده و دیگری در اسارت است.

خاطره‌گویی همسران و مادران آزادگان و اسرای جنگ تحمیلی در «روایت انتظار»

مادر غلامرضا و شهید حسین جوکار در تکمیل این صحبت‌ها یادآور شد: وقتی فرزندم شهید شد خودم میهمانان را دعوت به ورود به خانه می‌کردم. می‌خواستم همه ببینند که گریه نکرده‌ام، خودم همه را تعارف می‌کردم. در زمانی هم که برای تشییع می‌رفتم یاد خوابی افتاده که قبلا دیده بودم. در خواب دیدم که با پای برهنه فرزند شهیدم را بدرقه می‌کنم. وقتی خواب را به یاد آوردم سریع کفش‌هایم را درآوردم و گفتم عکس برادرش را بیاورند تا همه بدانند اسیر هم دارم. این قدرتی بود که خدا به من داده بود. نمی‌خواستم دشمن شاد شوم. فرزندانم دوست داشتند که به جبهه روند یا شهید شوند و گویا آنها معلم من بودند بنابراین لباس مشکی هم تن نکردم و گفتم شهید لباس مشکی ندارد.

مادر این آزاده درباره حال خود در روزگاری که حسین جوکار به جبهه رفته بود گفت: ۱۰ روز مرخصی می‌گرفت اما دو روز می‌ماند و برمی‌گشت. همیشه می‌گفت آنجا به خدا نزدیک ترم. همیشه می‌گفت دعا کن من شهید شوم. در آخر گفتم که خواب شهادتش را دیدم. چهار سال از اعزام و حضورش در جبهه می‌گذشت که گفت «اگر خواب دیدی شهید شدم حتما تاریخش رو برام بنویس»

او با لهجه شیرین قمی در حالی که تکرار میکرد «باید می‌رفتند، باید برای اسلام می‌رفتند، رهبر گفته بود که برای دفاع از ایران و ناموس به جبهه‌ها بروند» از تحمل دوره جدایی از فرزندش گفت و تاکید کرد: من فکر می‌کردم کاری نکرده‌ام . تحمل کردم، دلتنگ می‌شدم و فکر و خیال زیادی داشتم اینکه بر سر فرزندم چه می‌آید. پسرم غلامرضا در اسارت من را دلداری می‌داد اما اگر می‌نوشت که در اسارت هیچ چیز خوب نیست برایم تحمل آن دوره راحت‌تر بود چون آن موقع فکر می‌کردم که او ایمانش هنوز برجاست. وقتی فرزندم اسیر شد هر غذایی را که دوست داشت درست نمی‌کردم. وقتی همه می‌خوابیدند گریه می‌کردم  دعا می‌خواندم اما ته دلم خوشحال بودم که با راهی کردن فرزندانم به جبهه حداقل کاری کرده‌ام.

او یادآور شد: شهیدرضا جوکار عاشق جبهه و شهادت بود اما پدرش اجازه رفتن نمی‌داد و از من هم خواسته بودم تا نگذارم که بیرون برود اما من کمکشان هم می‌کردم و در رختخوابش بالشت می‌گذاشتم که پدرش متوجه نبودش نشود.

در بخش بعدی این جلسه از روایت انتظار خاطرات طیبه داوری راد و شعاع‌الدین فلاح‌دوست پس از پخش فیلمی کوتاه، بازگو شد.

همسر آزاده شعاع‌الدین فلاح‌دوست حال و هوای آن روزهایش را اینگونه شرح داد: در زمان اسارت به جاهای مختلف مراجعه می‌کردم اما می‌گفتند که نشانی از اسیر بودن وی پیدا نشده است. با پدر و خانواده در خانه بودیم که همسایه‌مان زنگ خانه را زد و گفت تلفن دارم. با خواهرم به خانه همسایه رفتیم. همسایه مراسمی در خانه داشت که همه جا پر از میهمان بود. تلفن را برداشتم و متوجه شدم دکتر باقری است بعد از احوالپرسی گفت «مشتلق بده» گفتم «باشه بگید چه خبره» گفت «تا مشتلق ندی نمی‌گم» گفتم «مشتلق میدم چه خبر شده؟» منتظر جواب بودم که یکباره گوشی را به همسرم داد و صدای همسرم را از آن طرف تلفن شنیدم که می‌گفت «طیبه جان...» وقتی خبر را به پدرم دادم گفت که بریم.  برای دیدن همسرم به آدرسی که از آقای باقری گرفته بودم رفته بودیم که دیدم ماشین دکتر باقری آمد و همسرم هم روی صندلی جلوی ماشین دکتر نشسته است. پسرم که تا آن روز عکس هزار تکه شده پدرش را از خود دور نمی‌کرد به محض دیدن پدر، به آغوش او پرید.

خاطره‌گویی همسران و مادران آزادگان و اسرای جنگ تحمیلی در «روایت انتظار»

وی ادامه داد: قرار بود فردای آن روز به مسجد بروم و خبر آزادی همسرم را اعلام کنم که در وقتی برگشتیم دیدم تمام کارها از چراغانی کردن کوچه تا خرید دو گوسفند قربانی  و اعلام خبر به جناب میرحجازی حاج‌آقای مسجد همه انجام شده است.

شعاع‌الدین فلاح‌دوست درباره اسارتی که طولی به بلندی بیش از دوسال داشت اظهار کرد: یادخانواده همیشه با آدم‌ها است. در تاریخ جنگ و بین کسانی که اسیر می‌شوند خودکشی اتفاق رایجی است که یا به دلیل عدم انگیزه یا اجباری که در در پی ورود به جنگ وجود دارد برای افراد پیش می‌آید اما این اتفاق بین اکثر اسرای ما نبود و این هم به دلیل ایرانی بودم و معتقد بودن اسرای ما است. روحیه ایرانی اسلامی که بین خانواده‌های ما وجود دارد در هیچ کجای دنیا وجود ندارد و ما امثال چنین روایت‌هایی را نمی‌توانیم از دیگر اسیران در جنگ‌ها بشنویم.

وی تاکید کرد: بهتر است به نسل آینده منتقل شود که جنگ چیز خوبی نیست. ما از ایران دفاع کردیم و می‌دانیم که جنگ یک طرف و تبعات جنگ که خانواده‌ها را درگیر کرد طرف دیگر سختی‌های جنگ است، اینکه برای خانواده‌ها چه اتفاقی افتاد و درگیر چه مسائلی بودند مسئله مهمی است که باید به آن پرداخته شود.

این آزده خاطرنشان کرد: اسرای جنگ نگذاشتند که در اردوگاه‌ها عمرشان تلف شود و از زمانشان با امکانات کم اردوگاه‌ها برای آموزش و هم‌افزایی استفاده و فرهنگ ایرانی اسلامی را حفظ کردند. چه اسرایی که در دوره اسارت زبان آموختند یا از تخصص دیگران برای یادگیری استفاده کردند. به یاد دارم که برای تولد پسرم به کل اسرای اردوگاهمان را شیرخشک میهمان کردند.

برای نوشتن نامه نهضت سوادآموزی رفتم

در بخش پایانی این جلسه محمدحسن کافی و مادر وی روی صحنه حاضر شدند.

مادر محمدحسن  کافی از سختی‌ها و انتظار که در دوره اسارت فرزند تجربه کرده سخن گفت و یادآور شد: هر دفعه زنگ به صدا در می‌آمد فکر می‌کردم خبری می‌آید. سواد خواندن و نوشتن نداشتم و اوایل از دیگر فرزندانم می‌خواستم نامه‌های محمدحسن را برایم بخوانند اما کمی بعد خواستم حرف‌هایم را خودم بنویسم و فرزندم نامه را با دست خط خودم بخواند بنابراین به نهضت سوادآموزی رفتم. من دوست داشتم دست خط پسرم را خودم بخوانم.

محمدحسن کافی درباره اولین نامه مادر گفت: وقتی نامه مادر رسید تعجب کردم و گفتم چه همتی داشته است.حس می‌کردم شاید بعضی چیزها بعد از سانسور عراقی‌ها در خانواده هم سانسور شده باشد که مادرم خواسته خود نامه‌هایم را بخواند و این روزنه امیدی برای من شد.

مادر محمدحسن  کافی در ادامه از آرزوها و رویاهایی که برای دامادی فرزندش در سر داشت و سختی‌های چشم‌انتظاری گفت.

محمد حسن کافی با آرزوی اینکه در دنیای دیگر شرمنده شهدا نباشیم اظهار کرد: باید ارزش خون شهدا را حفظ کنیم و یادمان نرود که از چه مسیری عبور کردیم تا به اینجا برسیم. ما باید راه شهدا را ادامه دهیم.

خاطره‌گویی همسران و مادران آزادگان و اسرای جنگ تحمیلی در «روایت انتظار»

در پایان و پس از عکس یادگاری، آزادگان و همسرانشان به عنوان میهمانان ویژه این جلسه از «روایت انتظار» از سوی دفتر اسارت مورد تجلیل قرار گرفتند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha