به گزارش روابط عمومی حوزه هنری انقلاب اسلامی، اولین راوی ۳۵۸اُمین «شب خاطره»، ثقفی بود که خاطراتی از همکاری با شهید همت، نحوه اسارت و انتقال به بغداد را بازگو کرد.
خاطراتش را از ترکشی که در عملیات والفجر ۱ خورده بود آغاز کرد و از همراه شدنش با شهید همت برای عملیاتی محرمانه در اهواز گفت. او که از یادآوری خاطراتش هیجان داشت اینگونه شرایط جنگ را تشریح کرد: به اهواز که رسیدیم ۴۰ کیلومتر به سمت طلائیه رفتیم. تا آن لحظه حتی نمیدانستیم عملیات در کجاست، به پاسگاه خاتمی رفتیم و شهید همت به ما گفت که یک ماه دیگر اینجا عملیاتی انجام خواهیم داد. او گفت که تمام عملیاتها لو رفته و ما برای اینکه کسی متوجه حضورمان نشود حق بیرون رفتن از آنجا را نداریم. طی یک ماه زمانی که در قرارگاه بودیم، هر روز برایمان فیلمهایی گذاشته میشد تا منطقه موردنظر را بررسی کنیم. در میانه پاسگاه اتاق پرچم ۳ متر در یک و نیم متر بود که در مقابلش دو دژبان به حالت خبردار ایستاده بودند، طوری ایستادم که داخل اتاق را ببینم و دیدم که دو سرتیپ در مقابل شهید همت زانو زدهاند، سنهایشان دوبرابر محمدابراهیم همت بود و به قدری اخلاص در نگاه و کلامشان بود که هیچ توجهی نداشتند که روی موکت نشستهاند. شهید همت در حالی که در مقابلش نقشهای باز بود در حال برنامهریزی بود. به محض اینکه متوجه حضورم شد گفت برای تحویل ۶۰نیروی عراقی که زیر نظر مردی عرب به نام «عیسی» در قرارگاه نجف بودند، بروم. بعد از تحویل نیروها، محمدابراهیم همت گفت که به شناسایی بروم. ۷ نیرو را که هر یک مجهز به اسلحه و ۲۰ خشاب بودند، با خود بردم و در کل ۱۱ نفر سوار قایق شدیم. در راه دو بار به تور ماهیگران برخورد کردیم و هر دفعه ما ۴ نفر سرمان را پایین نگه میداشتیم تا کسی متوجه حضورمان نشود و نگویند که ۱۱ نفر آمدند و ۷ نفر برگشتند. به اسکله نفتی رسیدیم، این اسکله را در فیلمها دیده بودیم و میدانستیم که شب قبل عملیات ۶۰ نیرو باید در اسکله بخوابد تا در زمان عملیات به طرف جزیره مجنون تیراندازی کنند و دشمن در خط خود گیج شود و رزمندگان و نیروهای ما همان زمان روی سر عراقیها بریزند. اما سوال این بود که کجا باید استتار میشدند؟ در آنجا فضایی برای مخفی شدن ۳ نیرو هم نبود و با عبور یک نیروی عراقی هم حضور نیزوهای ما کاملا مشخص میشد!
او خاطراتش را اینگونه ادامه داد: نامهای برای حاج همت نوشتم و به یکی از نیروها دادم تا آن را به وی برساند و او هم نیرویی نفرستد. در مسیر اسکله بودیم که جادهای در هورالهویزه دیدم که دو بخش آن بریده از هم بود. ما به آب زدیم و دیدم تا سینه آب بالا میآید. به هر سختی بود عبور کردیم. در فیلمها دیده بودم که یک سنگر در همان محدوده و وقتی به خشکی میرسیم وجود دارد که قرار است نیروهای ما آنجا مخفی شوند. سنگر را دیدم، بدون سقف و در فاصله ۵۰ متری با جاده بود. بعد از آن رفتیم تا پلی را که در ۱۷ کیلومتری همان جا بود و قرار بود در شب عملیات بچهها را تا آنجا همراهی کنیم، شناسایی کنیم. پل ۴ کیلومتر تا قرارگاه عراقیها فاصله داشت. در منطقهای کفی دشمن سنگر پیش ساخته به مساحت سه متری طراحی کرده بود که زیرخاک بود و دیدگاهی برای زیرنظر گرفتن نیروهای ایرانی بود. در سنگر ۳۰ نفر نیروی عراقی خوابیده بودند و هیچ یک متوجه حضور ما نشدند. آن شب دو دیدگاه را بررسی کردیم و هر دو وضعیتی مشابه داشتند. نزدیک صبح بود و ما نگران از اینکه قرار است نیروها را کجا اختفا کنیم. بعد از بررسی بخشهای مختلف از جمله میدان مینی که عراقیها داشتند طراحی میکردند، تصمیم گرفتیم که شب با قایق ماهیگیران عراقی به عقب برگردیم. ظهر دیدیم که ماشینی به ۱۰ متری ما رسید و توقف کرد گلنگدن را کشیدم و عراقیها را به رگبار بستم. فرمانده در لحظه اول مرد و رادیات ماشین سوراخ شد، نیروهای عراقی بلافاصله پیاده شدند. ما که همان لحظه موقعیتمان لو رفته بود به آب زدیم و در اسکله مخفی شدیم بعد ۴۵ دقیقه یک ماشین آمد و ۳۰ نیرو پیاده کرد که دو غواص هم همراهشان بود. آنها الکی به سمت اسکله شلیک میکردند و بعد روی زمین میخوابیدند. نیم ساعتی کشید تا نزدیکمان شدند. از طرفی دیگر هم نیروهایی در پشت نیها قرار گرفتند که وقتی به آب رسیدیم مثل مور و ملخ روی سرمان ریختند و و ما را به نشوه در ۱۵ کیلومتری بصره بردند.
او در ادامه به بازجویی نیروهای عراقی و نحوه دست به سرکردن فرماندهان آنها برای لو نرفتن موقعیت نیروهای ایرانی اشاره کرد.
در بخش بعدی این مراسم گروه «شمیم یاس» سرود اجرا کردند و سپس داود صالحی مجری «شب خاطره» خاطرهای از شهادت محمد مردانی و انتقال پیکر وی به مشهد مقدس را بازگو کرد که دلهای حاضران در سالن سوره حوزه هنری را روانه بارگاه ملکوتی امام رئوف حضرت رضا (ع) کرد.
شروطی عجیب برای رفتن به میدان
در ادامه سید اخروی از علاقه عجیبش به حضور در جبهه و شروطی که برای محقق شدن این خواسته داشته را مطرح کرد. او در این خاطره گفت: باید دوره اول که کلاس پنجم ما بود، تمام میشد و سورههای جزء ۲۷ و ۲۸ قرآن را حفظ میکردم و سنگپایی که در حمامی که در زیرزمین خانه بزرگ، قدیمی و وحشتناکمان بود را میآوردم. دو شرط را انجام دادم و با وجود وحشتی که خواهران و برادرانم ایجاد میکردند، با دست زدن به در و دیوار داخل حمامی شدم که در طبقه ۲- خانهمان بود و توانستم سومین شرط را در سه مرحله انجام دهم و نمره قبولی بگیرم. اگرچه فقط توفیق داشتم تا در تبلیغات شرکت کنم و با کارهای هنری و نیمچه صدایی که برای تکخوانی و مداحی و سرود داشتم به جبهه عازم شده بودم اما خاطرات زیادی از آن نوشتارها و سرود و برنامههای تبلیغاتی در جبهه دارم.
وی یادآور شد: آیتالله مجتهدی تهرانی که از اساتید ما بود، میگفت ما بجای رزمنده تانک به جبههها میفرستیم که منظورش طلبههایی بود که هم از نظر معنوی و هم تبلیغ کارایی بالایی داشتند.
وی با یادی از شهدا دو خاطره را بازگو کرد که یکی از آنها درباره فراموش کردن متن مداحیها در میانه سینهزنیها بود. او گفت: در دوره جنگ نوحه میخواندیم و رزمندگان سینه میزدند و اشک میریختند. در مداحی و سینهزنی اشعار یادم رفت، با خود گفتم این افراد که عربی بلد نیستند بنابراین اشعار ادبیات «الفیه ابن مالک» را خواندم و همه سینه زدند و مجلس خوبی هم شد، اما بعدها بعضیها فهمیدند و بعدها از این ترفند دیگر افراد هم استفاده کردند.
اخروی در ادامه خاطره فرزند شهیدی را تعریف کرد که در هر خواستگاری با مشکلاتی مواجه میشده است. او یادآور شد: فرزند شهید پس از مواجه شدن با مشکل در مقابل عکس پدر مینشیند و به دلیل یتیمی و مسائلی که با آنها مواجه شده، شروع به توهین و جسارت به شهید میکند. در همان شب در خواب میبیند که افرادی مثل پروانه دور حضرت امام (ره) هستند، او با دیدن این صحنه متوجه میشود که آنها شهدا هستند. امام (ره) نگاه تندی به فرزند شهید میکند و صدایش میکند و میپرسد که چرا به شهدا توهین کردهای؟ من به امر الهی دستور جهاد دادم. در ادامه هم از فرزند شهید میپرسد که میخواهی ازدواج کنی؟ همان لحظه یکی از شهدا را صدا میزند و به شهید میگوید که به همسرت بگو که دخترتان را به عقد پسر این شهید در آورد. شهید نشانی را به پسر میدهد. پسر بعد از بیدار شدن ماجرا را با مادرش در میان میگذارد و از رویای صادقه میگوید. مادر این خواستگاری را میپذیرد و وقتی به خواستگاری دختر شهید میرود، متوجه میشود که گویا همسر شهید منتظر آمدن او بوده است. اکنون ثمره این ازدواج یک دختر است. بر همین اساس باید به آیه شریفهای اشاره کنم که میفرماید شهدا را نه بگویید و نه تصویر کنید که مردهاند بلکه آنها زندهاند و در نزد خدا روزی میگیرند.
تجربه فضای جنگ
سومین راوی ۳۵۸امین «شب خاطره» امین قدمی مستندساز دفاع مقدس بود که برای کنجاوی و تجربه جنگ در زمان حمله نیروهای آمریکایی به عراق راهی جنوب شده است.
او در این باره توضیح داد: من متولد ۱۳۵۷ و فرزند انقلابم، از کودکی به واسطه پدرم در شب خاطره حضور داشتم. در خاطر دارم که خانه مادربزرگم بودیم و جنگ به بمباران شیمیایی رسیده بود. در همان ایام پدرم از منطقه جنگی به خانه آمد. خواستم او را بغل کنم که گفتند شیمیایی شده. به یاد دارم که تا چند روز نمیتوانستیم پدرم را بغل کنیم.
قدمی با اشاره به اینکه تصویرهایی که از جنگ و اتفاقات آن در ذهنش است مربوط به فیلمهای روایت فتح و خاطرات بازگو شده درر شب خاطره است گفت: به واسطه دیدن عکسهایی که پدرم گرفته بود، از جنگ تصویر شیرینی در ذهنم داشتم بنابراین زمانیکه آمریکا به عراق حمله کرد، گفتم این اتفاق در مرز ایران است و خوب است که بروم و این فضای جنگی را تجربه کنم و فیلم بسازم. فکر کردم از آنجا که عموم افرادی که به جنگ میروند وسیله دفاعی با خود همراه دارند دوربین دست گرفتن خیلی به چشم خواهد آمد و برایم شهرت میآورد. عکسهای پدر و دیدن تصاویری که ثبت کرده بود باعث علاقهمندیام به تجربه فضای جنگ شده بود. بلیت قطار گرفتم و با یک کیف کوچک و دوربین به خرمشهر رفتم. پس از سر زدن به فضای شهر به مرز اروند رفتم و به اشتباه وارد منطقه نظامی شدم که همین امر باعث شد تا چند روز هم در بازداشت بمانم چراکه چند روز قبل منافقینی دستگیر شده بودند که حضور من با دوربین را کمی شکبرانگیز و عجیب میکرد.
او ادامه داد: من به دنبال سوژهای که نزدیک فضای جنگ باشد به جنوب رفته بودم و با شنیدن اینکه اتفاق اصلی در اروند کنار است و در آنجاست که جنگ در حال وقوع است تصمیم گرفتم خود را به آنجا برسانم. آن شب به اتاقی در پشت بام یک مسافرخانه رفتم. پشتبام سه اتاق باصفا داشت که با نئوپان ساخته شده بود و درهای محکمی هم نداشت و صرفا برای خوابیدن در شب خوب بود. دراز کشیده بودم که صدای قدم زدن شنیدم، از جایم بلند شدم و دیدم مرد ژولیدهای با لباس تیره، در حال قدم زدن است و به آسمان نگاه میکند. نمیدانم چطور ارتباط گرفتم اما یادم است که با هم صحبت کردیم، میگفت: «آمدم برم با آمریکا و استکبار بجنگم. به من تکلیف شده». گفت: «دیشب به من گفتهاند که از این مسیر برو و من مامور شدهام که برم تا مبارزه کنم، الان هم منتظرم که الهام شود تا بدانم فردا کجا برم». پرسیدم: «منو گذاشتی سرکار؟» گفت: «هرجور دوست داری فکر کن». گفتم: «فردا منم بیام؟» گفت: «باید بپرسم، باید اذن بگیرم» سوژه برایم جالب شده بود و فکر میکردم دوربین را بردارم و به دل جنگ بزنم. گفت«بیا یه چیزی نشونت بدم» دیدم در کیفش سه چیز است یک سنگ بزرگ، کیسهای که محتویاتش عکس بود و چاقویی که شبیه خنجر بود. چاقو را که دیدم ترسیدم. سنگ را دیدم گفتم: «این چیه؟» گفت: «اینو گذاشتم که سختی بکشم، ریاضت بکشم. من مرد جنگم». هرچه میگذشت بیشتر از او میترسیدم. او آدم خیلی آرامی بود، سیه چرده بود و ریش و سیبیلی بلند داشت و با طمئنینه حرف میزد. عکسها را نشان داد و گفت: «این را ببین. بنلادن است و سه نفر آنطرفترش من هستم» آقای درون عکس شبیه او بود ولی ریش نداشت. آلبوم را ورق زد و پرسید: «این کیه؟» گفتم: «آیتالله هاشمی» گفت: «نفر کنار او من هستم و در ماجرای دانشگاه من به او مشورت دادم» گیج شده بودم که راست میگوید یا نه. او اینجا چکار دارد؟ کمکم ترس وجودم را گرفت و به بهانهای از او فاصله گرفتم. ساعت ۱۲ شب بود که در اتاق را زد و گفت: «بیا میخوام ارتباط بگیرم» وسط پشتبام ایستاده بود که خمپارهای کنارمان خورد. به شدت ترسیدم و جنگ را جدیتر حس کردم. او همچنان وسط پشتبام ایستاده بود. گفت: «دستهایت را باز کن و سرت را به سمت آسمان بگیر و ذکر بگو و سعی کن نوری در آسمان پیدا کنی که برای توست» یکباره دیدم در خلسه رفت. همینجوری او را نگاه میکردم. از ترس خودم را به عقب کشیدم که بلایی بر سرم نیاورد. ۱۵ دقیقهای در همین وضعیت بود و یکباره گفت: «امشب ارتباط نگرفتم». آن شب تا صبح خوابم نبرد و چون در اتاق قفل محکمی نداشت میترسیدم بلایی سرم بیاورد. فردای آن روز مسافرخانه را ترک کردم و به اروند کنار رفتم.
قدمی اضافه کرد: من تصاویر عجیبی دیدم. دیدم محلیها وسایل و گاومیشهایشان را آورده بودند تا از اروند کنار بیرون بروند. آنجا آشفتگی مردم را دیدم که گفته میشد تصاویر اشغال خرمشهر در ذهن بومیان باعث این حس آنها شده است. با اینکه نیروهای نظامی مرز را بسته بودند اما به محلیها سخت نمیگرفتند. آنجا نیروهای آمریکایی را در کوچههای فاو دیدم و این برایم جالب بود. تا غروب اتفاقی نیفتاد و تصمیم به برگشت گرفتم که دیدم هواپیمای آمریکایی به سمت اروند آمد تا به سمت فاو شلیک کند. خلبان میخواست در آسمان اروند دور بزند که صدای انفجار کوچکی شنیده شد، یکباره آسمان فاو از نورافشانی روشن شد، گفتند اینها برای تضعیف روحیه عراقیها است. آمریکاییها اینطور این شک را ایجاد میکنند که شهر را گرفتهاند. هواپیمای آمریکایی در آسمان اروند به قدری پایین آمد که سرخلبان را دیدم، یک وجب بالای تیرچراغ برق بود، صدا به قدری زیاد بود که وحشت کردم، سریع خودم را درون جوی آب پرت کردم، حرارت موتور تمام بدنم را گرم کرد. فکر کردم برای ۴ تا عکس و معروف شدن ممکن است جانم را از دست بدهم و بمیرم. سریع ماشینی پیدا کردم و به آبادان برگشتم. جماعتی از دوستانم برای ساخت فیلم داستانی آنجا آمده بودند، برایشان آنچه دیده بودم را تعریف کردم. گفتند سوژه خیلی جالبی است اما من سوار ماشین شدم و برگشتم.
او در پایان سخنانش اذعان کرد: یک یا دو بار در موقعیت جنگ خودم را قرار دادم و متوجه شدم که من آدمش نیستم و عکاسی جنگ و به جنگ رفتن خیلی سخت است.
بعد از اذان مغرب فیلم سینمایی «آسمان غرب» ساخته محمد عسگری که روایتی از زندگی شهید شیرودی را به تصویر کشیده، برای شرکتکنندگان در ۳۵۸امین «شب خاطره» پخش شد.
نظر شما