خاطرهانگیزترین سفرم در سال ۱۳۶۶ ش بود که اتفاقاً من رئیس کاروان بودم. در آن سفر کشتار بیرحمانه حجاج ایرانی به دست عُمال سعودی صورت گرفت.
آن فاجعه هولناک در روز جمعه بود و به همین جهت آن روز به «جمعه سیاه» معروف شد... روز «اعلام برائت از مشرکین» تقریباً همگی برای شرکت در راهپیمایی آماده شده بودیم.
حدود چهل نفر از اهل کاروان ما بانوان و نزدیک به هفتاد نفر آقایان بودند که غالباً برای شرکت در راهپیمایی برائت از مشرکین قبلاً اعلام آمادگی کرده بودند. کاروان ما جزو اولین گروههای تظاهرکننده بود که وارد صحنه شد.
حتی آیتالله «عارفی» که عمرش بالغ بر ۸۵ سال و دارای کهولت سن بود، با آنکه تازه از حرم برگشته بود، اعلام برائت را از واجبات دانسته مجدداً با ما همراه شد. چیزی که از همان ابتدا جلب توجه میکرد، حضور مأمورین مسلح بود که در شارع مسجدالحرام به صورت ستونی دو طرف خیابان گارد گرفته و با حضورشان رُعب و وحشت بر فضا مستولی شده بود.
در حاشیه «مسجد جِن» اتومبیلهای نظامی در سرتاسر خیابان متوقف شده بود و سربازان مسلح داخل آنها نشسته بودند، به گونهای که من نظیر آن صحنه را هیچگاه ندیده بودم.
هر چند شرایط غیرعادی به نظر میرسید اما به پیشنهاد حجتالاسلام «سیدمحمدحسن صالحی» قدری جلوتر رفتیم و با عبور از روی «پلِ حضور» خود را به میدان بعثه امام محل برپایی راهپیمایی رساندیم. ابتدا آقای «کروبی» با زبان عربی سخنرانی کرد و بعد یکی از مسئولین برگزارکننده راهپیمایی اعلام کرد: «برادران! برای اقامه نماز به مسجدالحرام بروند.» وقتی جمعیت به سمت مسجد سرازیر شد، من و آقای صالحی کمی با تأمل حرکت کردیم تا قدری خلوتتر شود.
در شلوغی جمعیت دیدم یک نفر جزوههای عربی، انگلیسی و اردو پخش میکند، دقایقی بعد دیدم یکی از شُرطهها جلو آمد و یکی از جزوهها را برداشت. بلافاصله فرد دیگری از کسانی که به شال قرمز معروف بودند، شُرطه را مورد شماتت قرار داد و با عصبانیت به او گفت: «چرا جزوه را برداشتی؟»
آقای صالحی که با مشاهده این صحنه متعجب شده بود، به شال قرمز گفت:«چرا مانع میشوی؟» جواب داد: «تو فرض کن من شیوعی (کمونیست) و مسلمان نیستم!» و چند حرف دیگر زیر لب گفت.
در همین جروبحث بودیم که ناگهان دیدم، پرچم بالای ساختمان مخابرات به آتش کشیده شد، با مشاهده این وضع به آقای صالحی گفتم: «عجله کن، باید هر چه زودتر از اینجا برویم. دیگر مصلحت نیست اینجا بمانیم شاید اتفاقات دیگری بیفتد.» در حال حرکت بودیم که شنیدم یک نفر از کاروان ما بین جمعیت مجروح شده، ابتدا گمان بردم تنها همان فرد مجروح شده اما متعاقباً خبر دادند که عده زیادی مجروح شدهاند.
از دیگر صحنههای فجیع و آزاردهنده، صحنهای بود که نظامیان سعودی در محدوده محلِ درگیری، حاجیان ایرانی را ظالمانه زیر شلاق و باتوم گرفته مشاهده غربت و مظلومیت آنها، انسان را منقلب مینمود و به خشم میآورد. لذا در حالی که درونم به جوش آمده و حیران عصبانی بودم، یکی از سربازان سعودی، خشمگین به طرف من میآمد، تا متوجه وی شدم احساس تلافیجویانه وجودم را پر کرد. ناخودآگاه به هوا پریدم و لگدی محکم به سینهاش کوبیدم، سپس عقب پریدم و پا به فرار گذاشتم. شُرطه نیز با باتوم حملهور شد و یک ضربه محکم به کتفم کوبید اما از چنگاش فرار کردم.
بالاخره با هر زحمتی بود خود را به «مسجد معاوده» رساندیم. مردم از هر چهار طرف به سمت مسجد هجوم میآوردند و نظامیان سعودی به صورت وحشیانه شیشههای درب و پنجره مسجد را با ضربات باتوم خُرد میکردند، یک ذره ملاحظه مسجد و زوار خانه خدا را نمیکردند! لحظاتی بعد نماز مغرب در مسجد اقامه شد و در خاتمه فردی با بلندگوی دستی اعلام نمود که ایرانیان از مسجد خارج نشوند چون فعلاً شرایط مساعد نیست.
من کمی صبر کردم اما وقتی از مسجد بیرون آمدم با صحنه غمانگیز و دلخراش دیگری مواجه شدم. در یک طرف سربازان و افسران زیادی صف کشیده بودند و در طرف دیگر جنازههای زیادی کنار خیابان افتاده بود. از جمله جنازه دو زن را مشاهده نمودم که موهایشان از لبه جدول آویزان بود و پارچههای سفید روی اجساد آنها کشیده شده بود!
آن شب یک خاطره بسیار بد در ذهنم ثبت شد. در حالی که سراسیمه و شتابان به بعثه امام برمیگشتم افراد کاروان خود را نیز در بین اجساد کشتهشدگان جستوجو میکردم. برای رسیدن به «مسجدالحرام» باید از «پل جَحون» عبور میکردم اما آنجا در قُرقِ نظامیان بود و به طرف حجاج شلیک میکردند. بنابراین ناچار شدم از مسیر «محله شیشه» خودم را به مقصد برسانم.
این مسیر به منا و سپس به مسجدالحرام میرسید اما بسیار طولانی بود، حدود چهار ـ پنج کیلومتر فقط طول تونل بود و باید تمام مسیر منا را دور میزدم تا به مسجدالحرام میرسیدم. چاره دیگری نبود و باید هر چه زودتر خودم را به مقصد میرساندم تا از اوضاع همکاروانیهای خود باخبر میشدم.
بدینسبب تمام طول مسیر را با پای پیاده طی کردم، ولی اشتباهی دوباره به «مسجد شارع» برگشتم. اشتباه را به حکمت تعبیر نمودم و بلافاصله آبی به دست و صورتم زدم، وضو گرفتم و نماز را به جا آوردم. سپس به راه افتادم و بالاخره ساعت ۴:۳۰ دقیقه بعد از نیمه شب به میهمانسرای کاروان رسیدم. میهمانپذیری که کاروان ما در آن اقامت داشتند، دارای دو طبقه بود که در حاشیه غربی ساختمان، صاحب میهمانپذیر و خانوادهاش زندگی میکردند.
شب عجیبی بود! با آنکه از فرط خستگی بیرمق بودم و حتی توان حرف زدن نداشتم، به محض ورود ابتدا سراغ کاروانیان را گرفتم و از تکتک افراد احوالپرسی نمودم. خوشبختانه کسی کشته نشده بود اما چند تن از افراد به مصائبی گرفتار آمده بودند. یکی از حجاج سربیشه که معلم بود، سرش با ضربه باتوم شرطهها شکسته و در بیمارستان پانسمان شده بود. تقی اکبرپور و محسن کَنی توسط شرطهها دستگیر و به پایگاه نظامی سعودی انتقال داده شده بودند که طبق گزارش دوستان، اکبرپور در همان ابتدا از چنگ شُرطهها فرار کرده بود. ولی محسن کَنی ظاهراً هنوز در بند بود و حاضرین از من خواستند تا برای رهایی محسن کاری بکنم.
من ابتدا موضوع را برای صاحبِ مهمانپذیر تعریف کردم، با این نیت که او یک عرب اصیل است شاید با آشنایی که از اوضاع دارد مرا راهنمایی کند یا قدری تسکین دهد و غصهمان را التیام بخشد اما ناگهان دیدم چهرهاش برافروخته شد!
او با اینکه فردی آرام و متین به نظر میرسید اما آن شب تا سخنان مرا شنید به خشم آمد و گفت: «ایرانی مخرب، ایرانیها با چاقو شکم پاره کردند، ایرانی جماعت مخرب!» ابتدا از پاسخ او در شگفت ماندم ولی بعد متوجه شدم که برادر وی در بیمارستان کار میکند و توسط او، از ماجرای کشته و زخمی شدن عربها مطلع گردیده است.
تا آن موقع شناخت درستی درباره خود صاحب میهمانپذیر نیز نداشتم، به همین جهت به او اعتماد کردم و از وی خواستم راهنماییام کند اما بعد که دربارهاش تحقیق بیشتری نمودم، متوجه شدم که وی یکی از افسران رده بالای سعودی است!
از این قضیه در شگفت شدم، چون تا آن موقع وی را فردی خودمانی، گشادهرو و میهماننواز دیده بودیم. او در میهمانپذیر معمولاً روی تختهای وسط حیاط قالیچه میانداخت، با دست خود برای میهمانان به ویژه برای بچههای کاروان ما چای میریخت و صمیمانه از آنان پذیرایی مینمود! حتی زن و دخترانش در عین حال که روبند میبستند، با زنان کاروان خیلی خودمانی و صمیمی مینشستند و صحبت میکردند، و حشرونشر زیادی با ایرانیها داشتند اما در جریان آن جنایت غیرانسانی، خباثت وجودیاش نمایان گشته بود!
این گذشت تا اینکه با پیگیریهای مکرر، معلوم شد سه نفر از همکاروانیان ما به شهادت رسیدهاند، یک خانم و دو تن از آقایان به نامهای؛ تیموری و سیدحسین عندلیب» در آن سفر دو تن از برادران عندلیب همکاروانی ما بودند، سید حسین که شهید شد و سیدسعید که مصدوم شد و پایش شکست.
سه روز بعد یعنی روز نهم ذیالحجه، فجایع بدتری پدید آمد. درگیریها شدیدتر شد و آمار کشتهشدگان به شدت بالا رفت.
عجیب آنکه صاحبِ مهمانپذیر (همان افسر سعودی) روز چهارشنبه دو روز قبل از درگیریها خانوادهاش را از خانه خارج نمود و این اقدام او حاکی از آن بود که وی از نقشه شوم و پشت پرده سعودیها باخبر بوده است!
چند روز پس از فجایع پیشآمده طبق خبرهای متفاوت، حقایق روز واقعه روشنتر شد. مطابق اخبار واصله معلوم شد، شروع درگیری با عربها بوده، به این صورت که آنها روز ششم ذیالحجه مهتابیهای زیادی را از بالای بام به طرف زائران بیتالله الحرام پرتاب میکنند و همین موجب عکسالعمل زائران ایرانی میگردد. ظاهراً در آن درگیریها عده کثیری از زائران اصفهانی در درگیری با شُرطههای سعودی به خاک و خون کشیده میشوند.
وقتی زائران وضع را اینگونه میبینند دست به اسلحه شده با چاقو و ساتورهای آشپزخانه به پلیس حملهور میشوند و یک اتومبیل را نیز به آتش میکشند!
بعد از آن بود که گزارشهایی مبنی بر کشتار بیرحمانه زائران خانه خدا، توسط عمال دژخیم آل سعود منتشر شد و آرام و قرار را از بقیه همسفران گرفت.
در چنین اوضاعی خبر رهایی محسن کَنی از چنگ دژخیمان سعودی رسید و با این خبر قدری از آلام کاروانیان دلشکسته ما کاسته شد. همچنین با پیگیریهای مکرر همراهان از دفاتر هواپیمایی و مراکز مربوطه معلوم شد، نام محسن کَنی در لیست اولین گروه حجاج ایرانی بوده که عازم تهران شده بودند کار خدا بود که توانسته بود خود را از چنگال عمال سعودی نجات دهد.
بعثه امام در مکه معظمه و مدینه منوره مرکز و مأمن حجاج بود و برنامههای مذهبی و فرهنگی ارزشمندی را در طول سفر در مکه و مدینه برگزار مینمود و من نوعاً سعی میکردم در طول سفر برنامه وعظ و خطابه یا بیان مسائل شرعی و ادعیه را برای جماعات مختلف داشته باشم. بدین جهت همان سال دعای عرفه را من خواندم، آن هم در حالی که همگی داغدار یا صدمه دیده بودیم و حاجیان ایرانی به مصایبی سخت گرفتار آمده بودند؟!
نظر شما