۱۴۰۲.۰۶.۰۶

فاطمه شعبانی، خبرنگار-خاطراتش شنیدنی است؛ خاطرات آزاده‌ای که در تمامی مدت اسارتش، همه به استناد گفته یکی از همرزمانش تصور می‌کردند به شهادت رسیده است، حتی در بنیاد شهید هم برایش پرونده باز شده و در لیست شهدا قرار گرفته بود اما تنها کسی که شهادتش را باور نداشت مادرش بود. چون معتقد بود دلش دروغ نمی‌گوید و پسرش روزی برمی گردد. پسری که بی‌خبر از همه این ماجراها، در زندان‌های بعثی عراق روزهای اسارت را سپری می‌کرد و تا دو روز قبل از تبادل اسرا، حتی صلیب سرخ هم نام و نشانی از او نداشت. مجید شهرستانکی همان آزاده سرافراز است که حالا و با گذشت سال‌ها از اتفاقاتی که برایش رخ داده، در حاشیه بازدید از نمایشگاه «روایت رهایی» که شامل عکس‌ها و نامه‌های رزمندگان در دوران اسارت است، خاطراتش را برایمان تعریف می‌کند.

نیروهای ژاندارمری

مجید شهرستانکی تجربه بیست و شش ماه اسارت در زندان‌های رژیم بعثی عراق را دارد. عکس‌ها و نامه‌هایی که در نمایشگاه روایت رهایی به نمایش گذاشته شده، برایش مثل بسیاری از آزادگان یادآور روزهای اسارت بود. عکس‌ها و آثاری که همه خاطراتی را برایش تداعی می‌کردند. خاطراتی پر از لحظه‌های ماندگار که او را می برد به سال های دور. حتی پیش از شروع جنگ تحمیلی. او تعریف می‌کند: من سرباز ژاندارمری بودم. متأسفانه وقتی صحبت از ۸ سال جنگ تحمیلی می‌شود هیچ جا اسمی از نیروهای ژاندارمری برده نمی‌شود. تنها چیزی که از ژاندارمری مانده خیابانی به اسم شهدای ژاندارمری در شهر تهران است. در حالیکه روزی که جنگ شروع شد اولین گروهی که بر حسب وظیفه در پاسگاه‌های مرزی حضور داشتند و مردانه جنگیدند نیروهای ژاندارمری بودند. چون اوایل جنگ نه نیروهای مردمی بود نه سپاه و بسیج، اما متأسفانه در هیچ کتاب و فیلم و سریالی نقششان در جنگ نشان داده نشده است. مثلاً در حصر آبادان، تنها نیروهای نظامی که مقابل نیروهای بعثی‌ایستاده بود یک گروهان ژاندارمری و تکاوران نیروی دریایی بودند که به کمک نیروهای مردمی مانع سقوط آبادان شدند.

استقبال تلخ عراقی‌ها

شهرستانکی مرور خاطرات اسارتش را از نحوه اسارت شروع می‌کند: در پاتک عراق در منطقه عمومی موسیان اسیر شدم، یادم می‌آید ساعت ۵ بعد از ظهر بود. بعد از اسارت، ما را به الاماره بردند. یکی از خاطرات تلخ زمان اسارتم  برمی گردد به زمانی که ما را به شهر بغداد بردند و ما را در شهر گرداندند. من در ایران که بودم به خیابان آزادی و استقبال اسرای عراقی رفته بودیم. مردم با نقل و شیرینی از اسرای عراقی استقبال می‌کردند اما وقتی ما را به بغداد بردند آن‌ها با آب دهان و سنگ به استقبالمان آمدند که این خاطره جزو خاطرات بسیار تلخ دوران اسارتم است. ما جزو مفقودین بودیم و از ما نام و نشانی نبود. برای همین هربلایی سرمان می‌آوردند، کسی خبردار نمی‌شد. رفقایی بودند که زیر شکنجه به شهادت رسیدند. با این حال ما کار خودمان را می‌کردیم! مثلا زیر کتک مراسم سوگواری برای سیدالشهدا برگزار می‌کردیم. حتی رفقایی که اعتقادات آنچنانی نداشتند در عزاداری ها شرکت می‌کردند چون این را نوعی مبارزه با بعثی‌ها می‌دانستند.

بهداری

وضعیت دوا و درمان اسرا در اردوگاه‌های بعثی قصه تلخی است: «وضعیت درمان و بهداشت خیلی بد بود؛ طوری که یکی از رفقای ما بر اثر ذات‌الریه به رحمت خدا رفت. مسوول بهداری هم اطلاعات زیادی نداشت. خود بهداری چیز خاصی نداشت، حتی یک مسکن و یک آسپرین در بساط‌شان پیدا نمی‌شد. گاهی یک سرباز عراقی که شیعه بود، یک آمپول پنی‌سیلین یا قرص مسکن را دزدکی می‌آورد و به مسئول بهداری می‌داد که کار تزریقات انجام می‌داد. اما گاهی مجبور می‌شد با سرنگ و یک سرسوزن به چند نفر تزریق کند. اردوگاه ما در تکریت وسط پادگان بود، کسی نمی‌توانست از اردوگاه فرار کند، دورتادور پادگان نظامی بود و با بیرون ارتباط نداشتیم. اغلب بچه‌های اردوگاه ما کسانی بودند که صلیب سرخ ثبت نامشان نکرده بود. البته تفاوت زیادی از لحاظ برخورد عراقی‌ها با آن‌ها که صلیب سرخ ثبت نام کرده بود با ثبت نام نشده ها نبود؛ چون صلیب سرخ کار خاصی نمی‌توانست انجام دهد. صلیب سرخ عملاً از اردوگاه ما بازدید نمی‌کرد، تنها روزی که برای بازدید از اردوگاه ما آمد زمانی بود که قرار بر بازگشت ما به ایران بود .

کتک خوردن به جای همدیگر!

به گفته آقای شهرستانکی آنها تنها چیزی که در اردوگاه داشتند وقت بود. «گاهی اسرای ایرانی در اردوگاه‌های عراقی وقتشان را با ساخت کارهای هنری پر می‌کردند، این کارهای هنری چند منظوره بود. اولی‌اش وقت پر کردن بود و دومی‌اش کسب در آمد بود!  گاهی کارها را به سربازان عراقی می‌فروختند و با پولش بیسکویت یا شیرخشک یا هرچیزی که نیاز داشتند تهیه می‌کردند. مثلاً سنگ‌ها را می‌سابیدند و شکل می‌دادند یا با هسته خرما تسبیح درست می‌کردند که خیلی مشتری داشت‌. البته بعضی هم بودند که دنبال آموزش و یاد گرفتن بودند و کلاس‌های زبان، قرآن و سوادآموزی برگزار می‌کردند. رفقا سعی می‌کردند هر کاری که از دستشان برمی آمد انجام دهند؛ مثلاً به جای همدیگر کتک می‌خوردند! یعنی موقع کتک خوردن، وقتی عراقی‌ها شروع به کتک زدن اسرا می‌کردند بچه‌های قوی‌تر بچه‌های ضعیف‌تر را پوشش می‌دادند تا کمتر کتک بخورند. این حداقل کاری بود که می‌توانستند انجام دهند، کتک خوردن به جای دیگری! هنوز هم این رفاقت‌ها ادامه دارد و هنوز همدیگر را می‌بینیم. درست است که اسارت خوب نبود اما ما خاطرات خوبی با همدیگر داشتیم و رفقایی پیدا کردیم که خیلی ارزنده هستند. گاهی همدیگر را می‌بینیم. هرچند رفقای ما دارند یکی یکی از بین ما ‌می‌روند و فقط یاد و خاطره‌ای از آن‌ها می‌ماند.

لحظه رهایی

لحظه بازگشت اسرا به کشور لحظاتی پر شور و گاهی باور نکردنی بود. شهرستانکی ادامه می‌دهد:«خیلی از اسرا باور نداشتند برگردند. وقتی سوار اتوبوس شدیم، گفتیم این یک بازی جدید است و قرار است ما را به یک اردوگاه جدید بفرستند. وقتی ما را در مرز تحویل نیروهای ایرانی دادند تازه باور کردیم. حس و حالمان گفتنی نیست. آن لحظه مثل تولد دوباره برایمان بود، خوشحالی و احساساتمان وصف نشدنی است فقط می‌توانم بگویم زیبا بود.»

 اما نحوه مواجه شدن خانواده با این آزاده هم جالب است: «من در دوران اسارت نه نامه‌ای داده و نه نامه‌ای دریافت کرده بودم. اسمم در لیست شهدا بود؛ حتی جز مفقود الاثرها هم نبودم. ظاهرا موقعی که من اسیر شده بودم، از دوستم درباره من پرسیده بودند و او گفته بود که دیدم که تیر خورد و شهید شد!! بنیاد شهید هم به استناد این حرف برایم پرونده شهید درست کرده بودند. بنیاد شهید حتی به خانواده‌ام اعلام کرده بود یک دست لباس شهید را بیاورید، قبر نمادین درست کنیم، اما خانواده‌ام قبول نکرده بودند. مادرم می‌گفت با اینکه همه می‌گفتند تو شهید شدی اما من هیچ وقت باور نکردم. می‌گفتم غیر ممکن است یک مادر این حس را متوجه نشود که بچه‌اش زنده یا مرده؟ وقتی هم آزاد شدم مادرم به همه می‌گفت: دیدید که گفتم مجید شهید نشده است. ۳ روز در قرنطینه بودیم یکی از پزشکان که همسایه برادرم بود از تشابه‌ فامیلی می‌فهمد و با برادرم تماس می‌گیرد که برادرت پیش ماست و زنده است. یعنی خانواده‌ام ۲ روز قبل از آزادی فهمیدند که زنده‌ام.!»

انتهای پیام/

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha