۱۴۰۲.۰۳.۰۳

جعفر پاکزاد، خبرنگار- سوم خرداد برای همه ما ایرانی‌ها فقط یک معنی دارد؛ شکست حصر خرمشهر. شهری که بیش از یک سال زیرچکمه‌های رژیم بعث عراق گرفتار بود اما سرانجام با رشادت مردان و زنان بزرگی که برای بازپس گرفتن شهرشان جانانه جنگیدند، این حصر شکسته شد و نوای خوش آزادی خرمشهر، دل همه ایران را شاد کرد. حالا سال هاست که از آن روز می‌گذرد و روایت‌های زیادی از خرمشهر گفته شده و همچنان روایت‌های زیادی در سینه رزمندگان آن روزها باقی مانده است. درست مثل روایت‌های سیدصالح موسوی یا همان «صالی» معروف خرمشهر؛ مرد جوانی که در روزهای مقاومت مردم خرمشهر در برابر ارتش عراق، عکسی از او با بدنی نیمه برهنه و یک آرپی چی بر دوش، توسط محسن راستانی، عکاس جنگ ثبت و تبدیل به یکی از مهمترین عکس‌های مقاومت خرمشهر شد. این روزها که به بهانه فرا رسیدن سالروز آزادسازی خرمشهر، ویژه برنامه «خانه‌ام خرمشهر» توسط حوزه هنری برگزار می‌شود، فرصتی به دست آمد برای برای لحظاتی میهمان خانه سیدصالح موسوی شویم و شنونده خاطرات نگفته‌اش باشیم.

لحظه دیدار
پس از اذان مغرب و عشا در مسجد جامع خرمشهر راهی خانه «صالی» می‌شویم. مسجد جامع خرمشهر در روزهای جنگ، شاهد اتفاق‌های زیادی بود. از پر پر شدن جوان‌های شهر تا حضور عراقی‌های بعثی. این روزها دیگر، کمتر آثاری از جنگ در چهره مسجد به چشم می‌خورد اما هنوز قدیمی‌های شهر می‌گویند وقتی چشمشان به مسجد می‌افتد، خاطرات آن روزهای تلخ برایشان زنده می‌شود.
خانه «صالی» کمی آنطرف‌تر از مسجد جامع است، البته مالک خانه خودش نیست. او که همه اوج جوانی‌اش را برای حفظ خرمشهر گذاشت تا یک وجب خاکش را به دست دشمن ندهد این روزها یک متر از آن را هم ندارد. خانه را یکی از دوستانش در اختیار او قرار داده تا از دردسرهای مستاجری آن هم با تنی مریض و رنجور رهایی یابد.
ملاقات در شب
شب فرا رسیده اما هنوز گرمای شدید سر و صورتت را کمی می‌آزارد. با سید مهدی ابطحی، مسئول اجرایی برنامه خانه‌ام خرمشهر، خبرنگار صدا وسیما و مسئول حوزه هنری خرمشهر و چند نفر دیگر به مقابل خانه سید صالح می‌رسیم. زنگ خانه که خراب است. چند ضربه به در می‌زنیم. چند لحظه بعد بتول خانم، همسر، همراه، رفیق و همدم «صالی» در را به رویمان باز می‌کند.
بتول خانم هم مثل سیدصالح تاریخ شفاهی جنگ است، یکی از دختران این سرزمین که در ابتدای جوانی درست در همان زمانی که عقد او و سیدصالح را بسته بودند و قرار بود زندگی عاشقانه‌ای را آغاز کنند، با حمله دشمن به شهرشان روبه رو شد و ماه عسلشان را زیر گلوله توپ و گلوله‌های ارتش بعثی گذراندند.
وارد خانه که می‌شویم، سیدصالح روبه روی در ورودی روی مبل نشسته است، مردی که گرد پیری روی سرش نشسته است. خنده انگار روی لبانش حکاکی شده است. به گرمی از همه ما استقبال می‌کند. سکته مغزی کرده و این بیماری قوت قبلی‌اش را گرفته اما هنوز شور و نشاط دارد.
بچه‌هایی که شهید شدند
همه دور تا دور سید صالح می‌نشینیم، بیماری اذیتش می‌کند و حتی برای صحبت کردن هم کمی مشکل دارد. ابطحی می‌گوید: آقا سید، خیلی مردی. سید صالح با همان لبخند روی لبش جواب می‌دهد: مرد حضرت علی (ع) است، مرد بچه‌هایی هستند که شهید شدند.
فضای خانه گرم و صمیمی است. هنوز سرصحبت باز نشده. در همان لحظه انیمیشنی از شهید بهنام محمدی در تلویزیون پخش می‌شود. سیدصالح که چشمش به تلویزیون می‌افتد می‌گوید، بهنام. ‌یادش به خیر.
ابطحی کتاب دفاع در برابر تجاوز، همان کتابی که عکس‌های خرمشهر در آن چاپ شده است را مقابل «صالی» می‌گذارد. او عینکش را می‌زند و به عکس‌های کتاب خیره می‌شود. چند لحظه بعد به عکسی که محسن راستانی از او گرفته می‌رسد. همان عکس معر ف. همان صالی با بدنی نیمه برهنه و آرپی‌جی‌ بر دوش.
عشق در جنگ

حالا وقت آن رسیده که پای خاطراتش بنشینیم. سیدصالح می‌گوید: آن موقع تازه ۱۸ ساله بودم. ‌نگاهی به بتول، همسرش می‌اندازد و می‌گوید: حاج خانم هم رزمنده بوده اما رویش نمی‌شود تعریف کند. انصافا خانم‌ها در روزهای جنگ مردانه جنگیدند.
او ادامه می‌دهد: چند روز قبل از اینکه این عکس را از من بگیرند، ماجرایی برایم رخ داد. تصمیم گرفته بودیم نیروهای گارد ویژه ریاست جمهوری صدام را از بندر بیرون کنیم. با یک گروه به سمت سپنتا حرکت کردیم. از صبح آنجا مستقر شدیم. من آرپی‌جی داشتم و در حال کشیک دادن بودیم که از پشت درهای سنتاپ، صدای تانک‌ها را شنیدیم. تانک‌های عراقی می‌خواستند از بندر خارج شوند و به طرف شهر بیایند. من با علی، پرویز عرب و نادر بودیم. باید جلوی تانک‌ها را می‌گرفتیم. یک کیوسک بلوکی سیمانی پشت در بود. ما پشت آن سنگر گرفتیم. تا چشمم به تانک‌ها افتاد آرپی‌جی را آماده کردم که شلیک کنم. اما همینکه خواستم شلیک کنم، تانک لوله‌اش را به سمت ما گرفت و شلیک کرد. در یک لحظه همه چیز سیاه شد. از موج انفجار به اندازه یک نخل روی هوا رفتم و به روی تنه یک نخل دیگر افتادم. همان لحظه اشهدم را خواندم. بعد از چند دقیقه که به خودم آمدم احساس کردم صورتم خیس شده.
صالی می‌گوید: چند لحظه بعد شکرالله افکاری که بچه محله‌مان بود بالای سرم رسید و بغلم کرد و از در سپنتا تا مسجد مولوی کولم کرد. از این تعجب کردم، اوکه هیکلش لاغر بود چه طوری من را تا آنجا آورده بود. یک آمبولانس مال جنگ جهانی اول بود فکر کنم، من را داخل آمبولانس گذاشتند. آن مو قع دکتر شیبانی مطبش روبه روی مسجد جامع بود. آنجا چند خواهر امدادگر بودند که به زخمی‌ها رسیدگی می‌کردند.
سیدصالح به اینجا که می‌رسد نگاهی به همسرش می‌اندازد و با لبخند می‌گوید: تازه نامزد کرده بودیم. وقتی به آنجا رسیدم، بتول خانم هم آنجا بود. با دیدن من در آن وضعیت به طرفم آمد. گفت صالح چرا صورتت خونی شده. تازه آن جا بود که فهمیدم خون روی صورتم خون پرویز عرب بود. همان لحظه که تانک شلیک کرد در کنارم شهید شده بود.
صالی با همان صدای گرفته‌اش تعریف می‌کند: داغون شده بودم. بغض راه گلویم را بسته بود.اما حاج خانم( اشاره به همسرش بتول) ‌مثل یه کوه ایستاده بود. بغلم کرد و انگاری که فرشته‌های آسمانی بغلم کرده بودند. احساس آرامش پیدا کردم. انگار جان دوباره‌ای پیدا کردم.
روایت یک عکس پرخاطره
سیدصالح آن روز زنده ماند تا در روزهای پرالتهابی که خرمشهر پشت سر می‌گذاشت فرصت دوباره‌ای برای دفاع از شهرش پیدا کند. او حالا می‌رسد به آن عکس. همان عکس معروف. خسته شده و چند لحظه‌ای مکث می‌کند که گلویی تازه کند. بعد ادامه می‌دهد: دهم مهرماه بود وداشتم با چند افسر ارتش درباره درگیری‌ها و موقعیت عراقی‌ها در شهر صحبت می‌کردم. نفهمیدم چه کسی این عکس را گرفت اما چندسال بعد که خرمشهر می‌خواست آزاد شود، محسن راستانی(عکاس) گفت که من ازت عکس گرفتم.
او ادامه می‌دهد:آن روز عراقی‌ها با تیپ زرهی از صبح شروع به حرکت به سمت کشتارگاه خرمشهر کرده بودند. از صبح زود با شهید سید رضا موسوی سر جاده شلمچه پست می‌دادیم. رضا و من وقتی تانک‌ها را دیدیم وحشت کردیم. بلند شدیم و به طرف پمپ بنزین دویدیم. عراقی‌ها هم که مارا دیدند شروع کردند به شلیک. آن روز عراقی با تمام توان حمله کردند. همه را کشتند. جهنم درست کرده بودند. یک لحظه که اطرافم را نگاه کردم متوجه شدم رضا را گم کرده‌ام. به سر جاده شلمچه، سر میدان مقاومت رسیده بودم. عراقی‌ها می‌خواستند با تانک و نفربر وارد شوند. روز بدی بود، کلی هم تلفات داده بودیم. جوان‌های شهر همه شهید شده بودند. من این صحنه‌ها را که دیدیم گفتم خدایا این ذلته. این ذلتو برای مردم ایران نخواه. دعا کردم. بچه‌ها راجمع کردم و گفتم امروز وقت شهید شدن است. مقاومت می‌کنیم که یا پیروز شویم یا شهید. داشتم صحبت می‌کردم، دیدیم همه فرار کردند. با خودم گفتم چرا ترسیدند؟ در همان لحظه علی کناری، دستم را کشید. تازه آن موقع بود که دیدم پشت سرم یک تانک است. من هم فرار کردم. ‌رفتم توی یک کوچه بن بست و از دیوار بالا رفتم. رفتم بالای پشت بام یک خانه. حسابی ترسیده بودم. یک لحظه به خودم آمدم و گفتم صالح به خودت بیا. مردانگی تو کجا رفته. آنجا بود که قلبم شکست و گریه کردم. لباس رسمی سپاه تنم بود. آن روزها عراقی‌ها وقتی یک پاسدار را اسیر می‌گرفتند روحیه صد برابری پیدا می‌کردند. به خاطر اینکه احتمال می‌دادم اسیر شوم و برای اینکه روحیه عراقی‌ها قوی نشود، لباسم را درآوردم. کار سختی بود. آرم سپاه را بوسیدم و درحالی که اشک می‌ریختم از پشت بام پایین آمدم.
وی ادامه می‌دهد: انگار یک موجود دیگری شده بودم. یک نیروی جدیدی گرفته بودم. رفتم به طرف تانک‌های عراقی و دمار از روزگارشان درآوردم. لاف نمی‌زنم. باور کنید آن روز وقتی عراقی‌ها را داخل تانک‌ها و نفربرها با آرپی جی آتش می‌زدم انرژی می‌گرفتم.
مدالی که از جهان آرا گرفتم
آن روز عصر، همان موقعی که عکس را از من گرفتند و پیراهن تنم نبود، پاسدارهای آبادانی که برای کمک به خرمشهر آمده بودند گفتند جهان آرا تو را خواسته است. با غرور رفتم پیش جهان آرا. روی یک وانت ایستاده و منتطرم بود. تا دیدمش گفت، آفرین سید صالح. امروز گل کاشتی و قهرمان شدی. من مدال را از زبان شهید جهان آرا گرفتم.
صحبت‌های سید «صالی» رو به پایان است. برای لحظه‌ای سکوت خانه‌اش را پر می‌کند. حرف‌هایش روی همه تاثیر گذاشته و کسی نمی‌داند در برابر این همه رشادت چه بگوید. صالی حرف‌هایش را با این جمله تمام می‌کند: «شهدا من را زنده نگاه داشتند تا روزگار مردم خوزستان را به عنوان تاریخ مستند، درست و واقعی به ملت ایران بگویم».
انتهای پیام/

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha