کاروان روایت حبیب در سفر به استان شهیدپرور یزد مهمان خانه شهید مدافع حرمی بود که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) جانش را فدا کرد.
به گزارش روابط عمومی حوزه هنری، کاروان روایت حبیب که از ۸ دی ماه و در ادامه سفرهای استانی خود در استان یزد به سر میبرد، پس از اجرای ویژه برنامههایی در یزد، مجومرد و مهریز، به دیدار خانواده شهید سیدرضا حسینی، از شهدای مدافع حرم، تیپ فاطمیون، رفت. این گزارش ماجرای ملاقات صمیمانه با مادر شهیدی است که میگوید، خودش اجازه شهادت به فرزندش داده است.
نماز ظهر که تمام شد راهی خانه شهید در محله حسن آباد یزد شدیم. علاوه بر سید مهدی ابطحی(دبیر کاروان روایت حبیب)، حسام سالکی رئیس حوزه هنری یزد، مرشد میرزاعلی، داوود خدایی روایتنویس و چند نفر دیگر از اعضای گروه، مالک سراج(بازیگر تلویزیون، سینما و تئاتر) و مجید دهقانکیا( عکاس خبرگزاری مهر) هم ما را همراهی میکردند. دهقان کیا که پشت فرمان نشست، گفت: محله حسن آباد یکی از قدیمیترین محلههای یزد است.
ساعت حدود یک ظهر به مقابل خانه شهید میرسیم. زنگ خانه را که میزنیم، مادر شهید در را باز میکند. زنی کوتاه قامت با چهرهای مهربان. او با گشاده روی ما را به داخل خانه دعوت میکند. خانهای که در انتهای یک کوچه بن بست قرار دارد و دیوارهای آجری و حیاط کوچک آن، صفای خاصی به این خانه داده است.
یکی پس از دیگری وارد خانه میشویم. در کنار مادر شهید دخترکی با لباس مدرسه حضور دارد. مادر شهید دستی روی سر دخترک میکشد و میگوید این سارا است. تنها یادگار فرزند شهیدم.
کاروانی برای روایت خوبیهای سردار دلها
حسام سالکی رئیس حوزه هنری یزد با ذکر صلواتی صحبت هایش را شروع میکند و میگوید: دوستانم در قالب کاروان هنری روایت حبیب در چند استان فعالیتهای داشتند و حالا به شهر یزد آمدهاند. همه این دوستان برای روشن نگاه داشتن راه شهدا و گفتن خوبیهای سردار دلها زحمت میکشند و پای کار انقلاب هستند. دیدار با خانواده شهدا هم جزو فعالیتهای این کاروان است و حالا لیاقت پیدا کردیم خدمت شما خانواده شهید بزرگوار برسیم.
مادر شهید که تا همین چند لحظه پیش لبخندی به صورت مهربانش داشت با شنیدن نام حاج قاسم، منقلب میشود و میگوید: حاج قاسم واقعا سردار دلها بود.سالی که شهید شد را خیلی خوب به خاطر دارم. شب قبل از شهادتش از طرف سپاه برای سارا تولد گرفته بودند.آن شب خیلی خوش گذشت اما وقتی صبح برای نماز بیدا شدم و خبر شهادت حاج قاسم را شنیدم دنیا روی سرم خراب شد.
عشق پدر و دختر
مادر شهید در ادامه میگوید: اجر شما با شهداست و هرکاری برای حاج قاسم انجام بدهیم کم است؛ چرا که ایشان انسان بسیار بزرگی است.
او در ادامه به پسرش اشاره میکند و توضیح میدهد: پسرم عاشق دخترش سارا بود، وقتی برای دفاع از حرم به سوریه رفت با اینکه زیاد نمیتوانست تلفن بزند در همان دفعات کم هم ابتدا میگفت تلفن را به سارا بدهید تا صدایش را بشنوم. یک بار که پسرم تماس گرفت و با سارا صحبت کرد. دخترش گفت ما امروز در خانه ختم یاعلی داشتیم و برای اینکه تو زود به خانه برگردی خیلی زیاد یاعلی گفتم. پسرم آنقدر دخترش را دوست داشت و پیش فرماندهاش از او تعریف کرده بود که یک بار فرماندهاش گفت زنگ بزن تا صدای دخترت را بشنوم.
برای شهادتش رضایت دادم
مادر شهید ادامه میدهد: پسرم سال ۹۴ اعزام شد و سال ۹۵ در منطقه خانطومار شهید شد. شهدا انتخاب شده هستند، پسرم خیلی دوست داشت شهید شود. به معنای واقعی، ساده زیست بود و به این دنیا دلبستگی نداشت.
با حضور داعش در سوریه یک بار پیشم آمد و گفت، مادر دشمنان قصد دارند حرم حضرت زینب(س) را خراب کنند. تو اگر اجازه بدهی و راضی باشی برای جهاد بروم. رهبر هم اجازه داده است. من گفتم رضایت همسرت را هم بگیر. او گفت رضایت همسرم با من، فقط شما به من اجازه بدهید تا با خیال راحت بروم و به آرزویم که همان شهادت است برسم. من برای شهادتش رضایت دادم.
مادر شهید افزود: پسرم در کرج آموزش دید و بعد از ۲۵ روز که تماس گرفت با خوشحالی گفت دعای تو باعث شد جزو نفرات برتر شوم و به عنوان تک تیرانداز به سوریه بروم.
ماجرای مجروح شدن سیدرضا
مادر شهید در ادامه ماجرای مجروحیت پسرش را روایت میکند و میگوید: مدتی از رفتن سیدرضا به جنگ گذشته بود که با شماره ایرانش تماس گرفت. گوشی را که پاسخ دادم او به سختی چند جمله گفت و دیگر حرفی نزد. بعد گوشی را یکی از هم رزمانش گرفت و گفت نگران نباشید حال سید خوب است. فقط حرف نمیتواند بزند. او گفت ما ۲۷ نفر بودیم که مجروح شدهایم و حالا در بیمارستان بقیه الله تهران هستیم.
بلافاصله با فرزندانم تماس گرفتم و آنها را خبردار کردم. پسرم یک هفته بعد مرخص شد اما به خاطر ترکشی که به صورتش خورده بود، لکنت زبانش خوب نشد. او سه ماه تحت درمان بود تا اینکه دوباره سلامتیاش را به دست آورد.
وداع تلخ مادر و فرزند
سیدرضا که دوباره سلامتیاش را به دست آورد، تصمیم گرفته به سوریه برگردد. مادرش ادامه میدهد: حالش رو به راه شده بود که یک شب همه خانواده را جمع کرد و گفت «می خواهم دوباره به جنگ بروم.» آن شب با خواهر و بردارهایش وداع کرد. آخر شب که با او تنها شدم، گفت مادر، بابا در ۵۴ سالگی با سرطان از این دنیا رفت و ثابت کرد که این دنیا ارزش ندارد. آن شب پسرم سیدرضا حال و هوای خاصی داشت. پر از آرامش بود. با لبخندی که روی صورتش داشت گفت: «مادر شما در مملکتی هستید که همه چیز شما تامین است وامنیت دارید. نگران نباشید. اما در سوریه حرم بیبی زینب در خطر است». این حرف را که زد از ته دلم رضایت دادم. و او رفت و شهید شد.
صحبتهای مادرشهید که تمام شد، سارا با همان لباس مدرسهای که به تن داشت کتاب قرآنش را در دست گرفت و گفت میخواهم برایتان چند آیه قرآن بخوانم. وقتی سارا کوچولو قرآن خواندن را آغاز کرد همه اشک میریختند.
حال و هوای معنوی دیدار با خانواده شهید، با مداحی مرشد میرزاعلی و ذکر مصیبت اهل بیت(ع) بیشتر احساسیتر شد و در پایان این دیدار، سیدمهدی ابطحی درحالی که پرچم حرم حصرت عباس (ع)را از داخل جعبه در میآورد، رو به مادر شهید گفت: به پاس بزرگواری شما، پرچم حرم قمر بنی هاشم را برای تبرک جویی خدمتتان آوردهایم.
لحظه تبرک جویی، مادر شهید از پرچم حرم ابوالفضل العباس چنان زیبا بود که همه حاضران اشک از چشمانشان سرازیر شده بود.
انتهای پیام/
نظر شما