۱۴۰۱.۱۰.۰۹

کاروان هنری روایت حبیب که در ادامه سفر به 10 استان کشور به استان فارس رسیده است، در آخرین روز حضور در این استان به اجرای برنامه «حبیبانه» در مدرسه شاکریون شیراز پرداخت. به گزارش روابط عمومی حوزه هنری، درآخرین روز از حضور کاروان هنری روایت حبیب در استان فارس، صبح چهارشنبه ۷ دی‌ماه برنامه «حبیبانه» در مدرسه شاکریون شهر شیراز برگزار شد. برنامه‌ای که جمعیت پرشوری از دانش‌آموزان شیرازی بیننده آن بودند و هر چند مطابق سایر برنامه‌های کاروان روایت حبیب، همراه با نقالی مرشد معجونی و اجرای نمایش سرباز توسط گروه شهرآشوب بود، اما وجه تمایز آن، خاطره‌ گویی رحمت الله رئیسی در این برنامه بود. خاطراتی از ماجرای اسارت وی و تعدادی از همراهانش توسط داعش و ماجراهای عجیبی که بر آنها گذشته بود. در اسارت داعش  خاطر‌‌ه‌گوی این برنامه، رحمت الله رئیسی بود که در سال ۹۱ همراه با تعدادی دیگر از ایرانیان برای انجام کارهای فرهنگی و بسیج مردمی به سوریه رفته بود اما در حومه دمشق به دست داعش اسیر شد. او روایت اسارتش به دست داعش را اینگونه شروع کرد: موقعی که اسیر شدیم ما را به محدوده‌ای بردند و در آنجا پذیرایی خوبی از ما کردند. البته ‌پذیرایی آنها به این‌صورت بود که داعشی‌ها با ایستادن کنار هم کانال وحشت تشکیل دادند و وقتی ما وارد کانال شدیم، هر ۴۸ نفر‌مان را با سیم و کابل حسابی کتک زدند. وی ادامه داد: سپس ما را به محفظه‌ای بردند که بازجویی کنند؛ جایی که انگار در گذشته رختکن حمام بود. ‌روی سکو نشسته بودم که یک لحظه نگاهم به جوی کوچکی که زیرپایمان بود، افتاد. داخل جوی، خون جاری بود. خونی که از سر و بدن بچه‌هایمان که کتک خورده بودند. در این میان سر وصدای زیادی بلند شد و دیدیم افرادی با قمه و ساطور به سمت ما در حرکت هستند. یک مترجم بین ما بود که ابومحمد صدایش می‌زدیم. از او پرسیدیم چه شده و او گفت: بچه‌ها دعا کنید و شهادتین را بخوانید. این افرادی که درحال آمدن به سمت ما هستند می‌خواهند گردن همه ما را بزنند. وی در ادامه گفت: گروهی که ما را اسیر گرفته بودند استقامت کردند و مانع از آن شدند که آن افراد به ما نزدیک شوند، چرا که ما را اسیر خودشان می‌دانستند و این بار اولی بود که از کشته شدن رهایی پیدا کردیم. کتک خوردن یک داعشی از اسرا رحمت الله رئیسی ادامه داد: چند شب بعد ما را به انبار یک مدرسه بردند. در میان نیمکت و صندلی‌های قدیمی زندانی کردند و هرازگاهی یک نفر از آنها می‌آمد و با شوکر برقی و کابل به جان ما می‌افتاد. آقای آسیابان که از خراسان جنوبی اعزام شده بود و درآن انبار کنار من نشسته بود،گفت اگر این بار این ابوعمر عربستانی ( یکی از داعشی‌ها که مدام ما را کتک می‌زد)، بیاید، من طاقت نمی‌آورم و با او برخورد می‌کنم. به او گفتم کار دست خودت نده و صبور باش. اما او گفت من‌دیگر نمی‌توانم تحمل کنم، فقط اگر درگیر شدم به من کمک کنید. بعد از ۴۰ دقیقه در باز شد و ابوعمر وارد شد.‌ دستش شوکر بود. در همان ابتدای کار با شوکر برقی چند ضربه به گردنم زد. وقتی روی زمین افتاده بودم، با جفت پا روی سینه من ایستاد. من مقاومت کردم و بعد به سراغ آقای آسیابان رفت. همین که خم شد تا شوکر بزند، حسین آسیابان با مشت ضربه محکمی به سر او زد. او تعادلش را ازدست داد و وقتی می‌خواست دوباره حمله ور شود من پاهایش را گرفتم. همان موقع صدای الحرب الحرب ابوعمر بلند شد. خودش را انداخت بیرون. بقیه داعشی‌ها به سمت ما حمله ور شدند. ابوعمر آنقدر عصبانی شده بود که یک نیمکت چوبی را برداشت و محکم به سر حسین آسیابان زد. درست در همان زمان مسئول تروریست‌های داعشی که ابوناصر نام داشت از راه رسید و وقتی اوضاع را وخیم دید، گفت دست نگه دارید تا فردا. فردا کار همه این افراد را یک سره می‌کنیم. رئیسی خطاب به نوجوانان حاضر در برنامه گفت: حتی وقتی بچه‌های ما با دستان بسته اسیر بودند، باز هم استقامت می‌کردند. فردای آن روز به‌خاطر حفظ آبروی خودشان، صدای این قضیه را هم در نیاوردند. از آن به بعد ما را اذیت می‌کردند اما از گزارش دادن این حادثه پرهیز می‌کردند. برایشان بد و کسر‌شان بود که بگویند از اسرا کتک خورده‌اند. دومین نجات از مرگ رحمت الله رییسی ادامه داد: مدتی بعد ما را به منطقه‌ای برای اعدام بردند. آن زمان از طریق وزارت امورخارجه اعلام شده بود که تعدادی از اسرا بازنشسته ارتش هستند. این در حالی بود که ما هرچه کتک می‌خوردیم تا هویتمان را بگوییم امتناع می‌کردیم. ما می‌گفتیم زائر هستیم و نظامی نیستیم. نهایتا عده‌ای از ما را به‌عنوان نظامی برای اعدام بردند. وی افزود: شب ما را با یک خاور قدیمی به محل اعدام بردند. آنجا همه نیروهای مسلح دور تادورمان ایستاده بودند. ‌ما هم با پای برهنه و با چشمان بسته راه می‌رفتیم. ‌من همانطور که درحال راه رفتن بودن دستانم به علف‌ها می‌خورد. چون خودم کشاورز هستم، فهمیدم که این منطقه محل کاشت ذرت است. به هرحال ما را داخل یک اتاقک انداختند و در را بستند. اتاقک را بمب گذاری کردند و تهدید کردند که نباید صدایی از شما در بیاید و حتی اجازه ندارید درخواست آب کنید تا فردا که به سراغتان بیاییم. فردا همه شما به جهنم می‌روید. این اسیر داعش گفت: ما در این اتاق دیدیم، چند تشک ابری هم وجود دارد. با خودمان گفتیم می‌توانیم کمی استراحت کنیم. ‌همین که سرمان روی تشک گذاشتیم متوجه شدیم خیس هستند اما آنقدر تاریک بود که نمی‌توانستیم تشخیص بدهیم این خیسی از چه چیزی است. تاریک بود و چشم چشم را نمی‌دید. فضای داخل اتاقک هم خیلی کثیف بود و از همه بدتر پشه‌های مالاریا امانمان را بریده بودند. صبح که هوا روشن شد دیدیم این اتاق کلا با خون نقاشی شده و همه جا پر از خون است. وی گفت: منتظر بودیم تا جلاد بیاید. هیچ کس هم صدایش در نمی‌آمد اما خبری نشد. دوباره یک روز دیگر منتظر ماندیم تا جلاد بیاید. روز بعد ابوناصر، فرمانده گروه تروریستی از راه رسید و به افرادش گفت هیچ خدماتی به این افراد نمی‌دهید تا فردا جلاد جدید از راه برسد. برایمان سوال پیش آمد که چه اتفاقی افتاده و چرا ما را نمی‌کشند. در همین حین روحانی‌ای که همراهمان بود به مترجم گفت که به ابوناصر بگو هیچ نفعی از کشتن ما نمی‌برید اما اگر ما را آزاد کنید می‌توانیم خدمات بهتری به شما بدهیم. ابوناصر که این حرف را شنید گفت مثلا چه خدماتی. روحانی گروه ما گفت: برایتان دعا می‌کنیم. ابوناصر که این جمله را شنید سیلی محکمی به روحانی زد و گفت تا فردا هیچ خدماتی به این افراد نمی‌دهید. رئیسی اضافه کرد: ابوناصر که رفت از مترجم خواستم از بقیه داعشی‌ها بپرسد چه اتفاقی افتاده است. آنها هم گفتند ۸ نفری که قرار بوده برای کشتن ما بیایند در راه به ماشین آنها خمپاره برخورد کرده و ‌سه نفرشان کشته و بقیه هم زخمی شدند. وی افزود: این بار هم از کشته شدن نجات پیداکردم. شب سوم بود و دراین مدت ما چیزی نخورده بودیم. آن شب متوجه شدیم که داعشی‌ها کمی آنطرف‌تر آتشی روشن کرده و درحال پختن ذرت هستند. بوی ذرت همه جا را پر کرده بود و ما که سه روز بود چیزی نخورده بودیم، با این بو در حال بیهوش شدن بودیم. بعد از چند دقیقه فردی که نامش ابوصدام بود آمد و گفت: مترجم، ذرت‌ها را بگیر و به همه بده. بالاخره بعد از سه روز چیزی خوردیم. آنقدر گرسنه بودیم که آن ذرت را من به همراه چوبش خوردم. وی سپس خطاب به دانش‌آموزان گفت: برادران عزیز قدر نعمت‌هایی که دارید را بدانید. می‌دانم مشکلاتی در زندگی داریم، تحریم هست، کم کاری و بی‌توجهی وجود دارد ولی نعمت‌هایی که خدا به میمنت خون شهدا به کشورمان عطا کرده را فراموش نکنیم. وی در ادامه ماجرای اسارتشان و درنهایت آزادی خود و دوستانش، اینطور گفت: بعد از آن شب، هیچ گروه جلادی برای کشتن ما نیامد. ۶ ماه تمام در نقاط مختلف ما را نگه داشتند و مثل قبل کتک می‌زدند اما هیچ خبری از جلادها نشد. سرانجام پس از این مدت، ما را با چند نفر از اعضای خانواده ابوناصر و بیش از هزار اسیر داعشی معاوضه کردند و به کشور بازگشتیم. تاثیر اسرا روی داعشی‌ها این تنها خاطره رحمت الله رئیسی از روزهای اسارت نبود و او در ادامه خاطره دیگری را اینگونه بازگو کرد: زمانی که اسیر داعش بودیم، یک نفر، معاون ابو ناصر بود که ابوحمزه صدایش می‌کردند. او یکی از سرمایه‌داران وهابی سوریه بود. این فرد همه اموال خودش را برای تروریست‌ها هزینه کرده بود. روز اولی که ما را گرفتند، دیدیم صدای عربده یک نفر می‌آید. دیدم یک نفر درحالی که تبری در دست دارد به جمع ما حمله کرد وگردن یکی از بچه‌ها به نام حبیب کرمانشاهی را گرفت و فریاد زد و گفت که می‌خواهد گردن این فرد را بزند تا عبرتی باشد برای ایرانی‌ها. تبر را برد بالا و ما ناخودآگاه چشمانمان را بستیم. در همان لحظه صدایی آمد که گفت: دست نگهدار. گفتند ابوناصر که سرکرده آنها بود آمده. ابوناصر که آمد گفت اگر همکاری کنید و خودتان را معرفی کنید از اعدام شما منصرف می‌شویم. ‌آنجا بود که گفتیم ما زائر هستیم. وی افزود: در این مدت ما را به مکان‌های متعددی بردند. در یکی از این مکان‌ها که ساختمانی چند طبقه بود، متوجه صدای فریادهای ابوحمزه شدیم.‌ مترجم گفت ابوحمزه به افرادش می‌گوید که ایرانی‌ها مجوس هستند و خونشان حلال. اما آنها قرآن می‌خوانند و نماز می‌خوانند اما شما نماز نمی‌خوانید. او این حرف‌ها را به بقیه داعشی‌ها می‌گفت. شب دیدیم که سربازان داعشی به صورت پنهانی خودشان را به روحانی ما می‌رسانند و از او می‌پرسند: ما که همیشه درگیر جنگ هستیم و صبح‌ها نمازمان را نمی‌توانیم بخوانیم باید چه کار کنیم. روحانی‌ای که همراهمان بود به آنها گفت نمازتان را قضا بخوانید. خدا قبول می‌کند. روزهای بعد ساعت ۱۰ صبح که می‌شد داعشی‌ها را درحال نماز خواندن می‌دیدیم. رفتار ما اسرا، روی آنها تاثیرگذاشته بود و فهمیده بودند ما مسلمان هستیم.‌ سرنوشت ابوحمزه وی در ادامه به ماجرای دیگری از روزهای اسارتش اشاره کرده و گفت: در مکان دیگری که ما را به آنجا برده بودند، ناگهان گروهی دیگر آمدند. همه نقاب زده و مسلح. درمیان آنها ابوحمزه هم بود. دوباره به ما گفت: خودتان معرفی کنید. این بار همه با هم گفتیم‌ زائر هستیم. ابوحمزه گفت برایشان آب بیاورید. یک بشکه کثیف با یک لیوان پلاستیکی قدیمی و چرک آوردند. ابوحمزه گفت بلند شوید و هر نفر یک لیوان آب بخورید. قبل از آن از آب استخری که در آن شنا می‌کردند به ما می‌دادند. اما آن روز وقتی به ما آب شرب دادند و همه یک لیوان آب خوردیم، ابوحمزه لیوان را برداشت و خواست با همان لیوان آب بخورد. همرزمانش که این صحنه را دیدند گفتند چرا با این لیوان می‌خواهی آب بخوری. این‌ها نجس هستند! اما ابوحمزه گفت این‌ها مسلمان هستند. تاثیر ما در مدتی که اسیر داعشی‌ها بودیم، چنان بود که ‌آنهایی که ما را نجس می‌دانستند و حتی کابلی را که ما را با آن می‌زدند در آخر آب می‌کشیدند، حالا یکی از فرماندهانشان با همان لیوانی که ما آب خورده بودیم آب خورد و بقیه با دیدن این صحنه شوکه شدند. آن روز عده‌ای آمدند و ابوحمزه را بردند. ‌ما دیگر او را ندیدیم تا اینکه بعدا متوجه شدیم گردنش را زده‌اند. ما هم برایش ختم گرفتیم و دعا خواندیم. یک توپ دارم قلقلیه وی در خاطره دیگری گفت: یک روز گروه ما را از محلی که در آن حبس بودیم، بیرون آوردند و گفتند ایرانی‌ها خواننده‌های خوبی هستند. ‌حاج محمود سلیمی بچه تهران بود. گفت من می‌خوانم. به مترجم گفت از داعشی‌ها بپرسد که چه بخوانم. داعشی‌ها گفتند امان امان را برایمان بخوان. حالا مترجم باید ترجمه هم می‌کرد. حاج محمود خواند و مترجم فقط امان امان آخرش را می‌گفت. آنها گفتند شعر دیگری بخوان و بقیه هم باید دست بزنند. حاج محمود هم شروع کرد به خواندن یک توپ دارم قلقلیه. ما هم دست می‌زدیم و همراهش می‌خواندیم. اما حاج محمود به همین کار اکتفا نکرد و درمیان شعر اسم فرماندهان گروه‌های تروریستی را می‌آورد و آنها را تحقیر می‌کرد ‌مترجم می‌گفت: محمود داری بدبختمان می‌کنی. در این میان یک نفر آمد و درحالی که دوربینی را در دست داشت شروع کرد به فیلم برداری از ما. همان وقع حاج محمود شعری خواند و در آن به ابوناصر توهین کرد. ما ترسیدیم که نکند فیلم پخش شود و آنها بفهمند که ماجرا چیست. بعدا که این فیلم پخش شده بود و داعشی‌ها فهمیده بودند که چه قدر به آنها توهین کرده‌ایم، تا سه ماه هر روز کتک‌مان می‌زدند. حاج محمود را به خاطر شعری که خوانده بود، مترجم را ‌به خاطر اینکه ترجمه نکرده بود و ما هم به خاطر همراهی کردن با او کتک می‌خوردیم. انتهای پیام/

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha