۳۳۹اُمین برنامه شب خاطره همزمان با هفته دفاع مقدس برگزار شد.
گزارش روابط عمومی حوزه هنری، ۳۳۹اُمین برنامه شب خاطره محفل روایتی متفاوت از نامه و نامه رسانان در سال های دفاع مقدس بود.
این برنامه که طی روال خود پنجشنبه اول ماه برگزار می شود، ۷ مهر ماه در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد.
مریم کاتبی، پرستار یزدی دوران دفاع مقدس، که پیش از این مهمان صدوبیستوهفتمین برنامه شب خاطره در 7 خرداد 1383 بود با حضور در تازه ترین شب خاطره حوزه هنری به روایت خاطراتی از هشت سال دفاع مقدس پرداخت.
نام مريم کاتبی در کنار فرماندهان بزرگي همچون شهيد بروجردي و جاويدالاثر احمد متوسليان به چشم ميخورد.
وی در روایت خود از خاطرات هشت سال دفاع مقدس در مناطق غرب کشور گفت: شنیده بودیم که کوملهها پوست رزمندههای ایرانی را میکنند و دوغ ترش روی بدنهای آنها میریختند و آنها را شکنجه میدهند. بسیار از آنچه شنیده بودیم میترسیدیم و از همان چیزی که میترسیدیم سرمان آمد و به عنوان پرستار به آن منطقه مامور شدیم.
وی در مورد چگونگی این افتخار خود گفت: من در دوران انقلاب، با شهيد فياضبخش فعاليت داشتم. وقتي انقلابيها در تظاهرات مجروح ميشدند، من و آقاي فياضبخش اين مجروحان را به باغ شميران ميبرديم و معالجه ميکرديم تا به دست ساواک نيافتند. شهيد بروجردي از فعاليتهاي من در آن دوران با خبر بود. از اين رو پس از آغاز غائله کردستان، از شهيد فياضبخش ميخواهد که من و صديقه را به مريوان بفرستد. از آنجايي که کردستان در حال سقوط بود، هيچ کس حاضر نميشد تا دختر يا همسرش را به آنجا بفرستد. در مقابل کومله و دموکرات همسرانشان را به کردستان آورده بودند. شهيد فياض بخش در نامهاي از من خواست تا يک هفته به سنندج و پاوه براي امدادرساني بروم، از آنجايي که من فرد بسيار ترسويي بودم، نميپذيرفتم؛ اما به اصرار مادرم قبول کردم.
کاتبی ادامه داد: وقتی به کرمانشاه رسدیدم با جماعت بسیاری از زنان خارج از شهر مواجه شدیم که به زور از شهر اخراج شده بودند تا امنیتشات به خطر نیفتد. ما به محض شنیدن اینکه ورود بانوان به شهر ممنوع است خوشحال شدیم و انتظار داشتیم ماموریت تمام شود و به شهر خودمان برگردیم. اما گفتند برادر احمد و برادر محمد تاکید داشتند که این دو پرستار و امدادگر حتما به کمک ما بیایند.
وی افزود: خیلی طول کشید تا فهمیدیم برادر احمد و برادر محمد که مدام اسمهایشان شنیده میشد حاج احمد متوسلیان و شهید بروجردی هستند. کاتبی ادامه داد: به شهر که رسیدیم چند تن از مسئولان با دیدن ما رنگ سرخ و سفید و عصبانی شدند که چرا زن همراه خود آوردهاند و باید برگردند که ما هم از خدا خواسته استقبال کردیم اما مجددا به دستور برادر احمد و محمد منع و لغو شد. یکی از همان مسئولین در یک خوشامد گویی جذاب نارنجکی به ما داد و گفت اگر اسیر شدید هنگامی که جمعی از کوملهها دور شما جمع شدند آن را منفجر کنید تا هم خودتان را از شر انها خلاص کنید و هم شماری از دشمنان را به درک واصل کنید. من به شدت وحشت کرده بودم و آن را نپذیرفتم.
وی افزود: در مقابل این رفتار آن مسئول، هنگامی که به منطقه تحت فرماندهی و حضور حاج احمد متوسلیان و شهید محمد بروجردی رسیدیم شاهد تیراندازی بسیاری به سمت خودمان بودیم اما وقتی برادر محمد به ما رسید و ترس و دلهره در وجودمان دید به دروغ گفت که این تیراندازیها هماهنگ شده و کار رزمندههای خودی است تا ما آرام بگیریم. بعدها فهمیدیم هدف تیراندازیهای دقیقا ما بودیم که از سوی کوملهها انجام میشد اما برادر محمد اجازه نداد ما نگران شویم.
کاتبی در روایت دقیق این رویداد گفت: وقتي به پادگان سنندج رسيدم. براي لحظهاي صداي تيراندازي قطع نميشد. خيلي ترسيده بودم. وحشت زده در حياط پادگان ميچرخيدم که ناگهان يک مرد قد بلند به چشمم خورد. رو برگرداندم و براي اولين بار شهيد بروجردي را مقابلم ديدم. نميدانستم که او کيست، فقط گفتم «برادر من ميترسم». او با لبخند و آرامشي که در چهرهاش داشت، گفت: «اينها برادران ما هستند. براي چه ميترسيد.» با اين حرف شهيد بروجردي تمام ترس من فروکش کرد. آن زمان کومله و دموکراتها تا نزديکي پادگان رسيده بودند و من از اين امر بياطلاع بودم. شهيد بروجردي آن لحظه نگفت که شهر در حال سقوط است. تيراندازي که تمام شد. شهيد بروجردي خودش را معرفي کرد. او فرمانده پادگان سنندج و غرب کشور بود. خطاب به وي گفتيم که ما آمدهايم تا به مدت يک هفته براي امدادرساني به پاوه برويم. شهيد بروجردي از ابتدا در نظر داشت تا ما را به مريوان بفرستد و در تامين جاده از ما استفاده کند، اما آن لحظه گفت: «پاوه کشتار و تيراندازي است. ما ميخواهيم به مريوان برويم. شما هم اگر مايل باشيد ميتوانيد با ما بياييد.» از آنجايي که در مراسم تشييع شهداي پاوه در تهران شرکت کرده و شنيده بودم که کومله و دموکراتها پوست بدن انسانها را ميکنند، از رفتن به پاوه منصرف شدم و با خوشحالي و تشکر براي اين پيشنهاد، گفتم من و دوستم به مريوان ميآيم. آن زمان نميدانستم که پاوه و مريوان نزديک هم هستند و تمام ضدانقلابها از ترس شهيد چمران از پاوه به مريوان فرار کردهاند.
وی ادامه داد: زماني که به پاوه رسيديم، جاويدالاثر متوسليان گفت که ما امدادگر نياز نداريم. شما ميتوانيد در تامين جاده به ما کمک کنيد. ما هم چارهاي جز قبول اين پيشنهاد نداشتيم. با شرط اين که هر وقت به تهران ميروند، ما را هم با خودشان ببرند، مسئوليت تامين جاده را قبول کرديم. وظيفه مسئولان تامين جاده اين بود که تمام ماشينهايي که وارد شهر کردستان ميشد را بايد ميگشتيم. از آنجايي که برادران نميتوانستند خانمها را بازرسي کنند، ما براي اين کار رفتيم.
کاتبی در ادامه با اشاره به اینکه قرار بو.د تنها یک هفته ماموریتشان طول بکشد اما به هشت ماه رسید گفت: ماموريت هفت روزه ما به هشت ماه طول کشيد. نزديک عيد نوروز بود؛ من و صديقه به متوسليان اعلام کرديم که ميخواهيم براي مرخصي به تهران برويم و پس از آن براي اعزام به جنوب ثبت نام کنيم. اصرارهاي متوسليان براي بازگشت ما کار ساز نشد. او براي راضي کردن ما به سراغ شهيد بروجردي رفت. شهيد بروجردي حدود ۲ ساعت برايمان از جنگ در کردستان گفت. همچنين اعلام کرد که اوايل سال ۶۰ عمليات مهمي در غرب خواهيم داشت. بالاخره ما راضي شديم که بعد از چند روز مرخصي برگرديم. شهيد بروجردي يک نفر را به عنوان محافظ همراه ما فرستاد. ما فکر ميکرديم تهران که برسيم اين محافظ از ما جدا ميشود، اما اين اتفاق نيافتد. آن زمان وقتي کسي از جبهه برميگشت، اقوام او را به خانهشان دعوت ميکردند. در اين مدت اين محافظ همه جا همراه من بود. حدود ۱۰ روز بعد، اين محافظ به من و صديقه گفت که طي تماس متوجه شده است که عملياتي در پيش است. ما هم وسايلمان را جمع کرديم و به سمت مريوان به راه افتاديم.
وی در مورد رضا چراغی و رضا قمی از رزمندههایی که در ماموریتشان موثر بودند گفت: زمانی رسید که گفتند رضا شهید شده است. نمیدانستیم کدام رضا، چون مردها را با اسم کوچک صدا میزدند و چند رضا داشتیم. روی تابوت رضا چراغی نوشته شده بود در حالی که رضا هنوز شهید نشده بود و خودش از راه رسید و گفت:«کی با این دستخط خرچنگ قورباغه اسم من رو نوشته روی این تابوت» آنجا بود که متوجه شدیم این شهید رضا قمی است.
کاتبی افزود: آبان سال ۶۱ از کردستان به جنوب رفتم. حدود هفت ماه در آنجا بودم. در اين دوران رضا چراغي به شهادت رسيده بود و من خبر نداشتم. به تهران که آمدم، خبر شهادتش را شنيدم. در تهران ماندم تا در مراسم چهلم شهيد چراغي حضور يابم. يکم خرداد ۶۲ اخبار گوش ميکردم که اعلام کرد محمد بروجردي شهيد شد. اين خبر براي من قابل تحمل نبود. وی خاطرات خود را با قرائت بخشی از آخرین نامه شهید چراغی برای همسرش که به دست وی رسیده است به پایان رسانید و گفت: نامه ای از سال ۶۲ تا کنون در اختیار من است که مربوط به شهادت رضا چراغی بود. شهید چراغی در قطعه ۲۱ بهشت زهرا پایین پای شهید چمران آرام گرفت.
*در اولین اعزام به جبهه برایم برگه اعزام مجدد صادر کردند
حسین محمودیان مستندساز، نویسنده و تهیه کننده در این شماره از برنامه شب خاطره با بههمراه آوردن تعدادی نامه از هشت سال دفاع مقدس، دو شماره از نامهها را خواند که یکی از آنها نامه شهید مروتی خطاب به او در سال ۶۴ است و نامه دیگر از مرتضی آوینی به اوست که به جبهه دعوت شد.
محمودیان در ادامه با اشاره به شهید علی شاهآبادی و نذر شش هزار صلوات برایش که منجر به اعزام وی به جبهه برای اولین بار شد، گفت: سن و سالم به جبهه قد نمیداد و من را به جبهه نمیبردند تا اینکه اشتباهی منجر شد تا بالاخره توانستم به جبهه بردم. قصه از این قرار بود که برای درخواست اعزام به جبهه رفته بودم و دنبال راهی بودم تا اعزام شوم تا اینکه ناگهان یکی از مسئولان اعزام من را با شخص دیگری اشتباه گرفت و حتی برگه اعزام مجدد برایم صادر کرد و اعزام شدم. من که حتی آموزشهای مقدماتی را ندیده بودم به مدد شهید شاه آبادی توفیق اعزام به جبهه را یافتم.
وی با بیان اینکه نامهها فصلی مهم و دارای دنیای پر حرف و پر رمز و رازی هستند، گفت: معمولا غذا که میآوردند نامه هم همراهشان بود و رزمندهها چشم انتظار بودند.
محمودیان در پایان گفت: برخی اهدایی های مردم به جبههها نوشته داشتند مثل «تقدیم به برادران رزمنده عزیزم در جبهه» که از جمله آنها کمپوت ها بودند که نوشته داشتند. گاهی بر سر اهدایی های نوشته دار دعوا میشد. یادم میآید یکی از رزمنده ها برای دریافت یک کمپوت نوشته دار حاضر بود زیر آتش دشمن از سنگر خارج شود و برای کمپوت نوشته دار اصرار کند.
*جراحی مغز و اعصاب در محوطه بیمارستان
ماشاالله شاهمرادی بازیگر و کارگردان سینما و تلویزیون هم که از رزمندههای هشت سال دفاع مقدس است نیز در این مراسم حضور پیدا کرد و با بیان شیرین خود به روایت خاطراتی پرداخت. شاهمرادی در مورد روزهایی که در بیمارستان امدادگر بود گفت: مجروحی آوردند که سرش ترکش خورده بود و بسیار درد داشت اما دکترهایی که معاینهاش کرده بودند به دلیل حرکت ترکش زیر پوست سر او متوجه نشده بودند و آن را به سختی بخیه کرده بودند. او که به تازگی از آمبولانس خارج شده بود و منتظر آوردن برانکارد یا ویلچر برایش بودند مدتی در محوطه بیمارستان منتظر بود که من برای دلداری و تسکین درد نزدیک او شدم. وقتی به سر او دست زدم متوجه حرکت ترکش زیر پوست او شدم و با باز کردن بخیه ها آن را خارج و دوباره بخیه زدم که اینبار بخیه ها به خوبی و سادگی انجام شد چون دیگر شی اضافه ای زیر پوست سرش نبود.
وی ادامه داد: آن رزمنده در مدت زمان کوتاهی که در محوطه بود سلامتی خود را به دست آورد و به سرپل ذهاب برگشت.
شاهمرادی افزود: پزشک جراح که در اتاق عمل منتظر همین رزمنده بود تا جراحیاش کند چند بار تماس گرفت تا او را به اتاق عمل بیاوریم اما دیگر خبری از آن رزمنده نبود. وقتی پزشکان متوجه این موضوع شدند من را از بیمارستان اخراج کردند و مدتها طول کشید تا دوباره به بیمارستان و کار برگشتم.
*معرفی کتاب «نامه رسان»
طبق سنت دیرینه برنامه شب خاطره یک کتاب معرفی شد که اینبار «نامه رسان» نوشته ساسان ناطق از انتشارات سوره مهر معرفی شد. این کتاب خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی محمود منصوری است که در 20 فصل تنظیم شده، به خاطرات منصوری از زمان پیش از دفاع مقدس تا دوره اسارت می پردازد.
انتهای پیام/
نظر شما