مدیر دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری چهارمحال و بختیاری، همزمان با آغاز هفته دفاع مقدس از انتشار کتاب «حسرتش با من» خاطرات «مریمالسادات حسینی» همسر «سردار شهیدحاج کمال فاضل» فرمانده دلیر گردان یا زهراسلامالله علیها از تیپ 44 قمر بنیهاشم استان، در دوران هشت سال دفاع مقدس خبر داد.
به گزارش روابط عمومی حوزه هنری، قاسم فتاحی عنوان کرد: یکی از موضوعاتی که در تنظیم و تدوین تاریخ و ادبیات دفاع مقدس کمتر بدان پرداخته شده است، مسئله نقش خانوادهها و به ویژه همسران رزمندگان در پیشبرد اهداف دفاع مقدس است.
وی افزود: روایتهای برگرفته از خاطرات خانوادههای شهدا و ایثارگران و به ویژه همسران شهدا، میتواند منبع مستند و قابل اعتمادی برای بررسی تاریخ اجتماعی جنگ و پاسخ به پرسشهای مورخان حرفهای در مورد ماهیت، چرایی و چگونگی مقاومت بینظیر مردم ایران در مقابل متجاوزین و نقش و تأثیر خانوادهها و بهخصوص همسران شهدا در این ارتباط باشد.
فتاحی ادامه داد: دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری چهارمحال و بختیاری در راستای اهداف، وظایف و رسالتهای خود، توجه به ثبت و ضبط و نیز تدوین و انتشار خاطرات همسران رزمندگان و نیز شهدای دوران دفاع مقدس را در اولویت برنامههای خود قرار داده و پس از چاپ و انتشار کتاب ندیده عاشقش شدم (خاطرات سهیلا رئیسی همسر سردار شهید ایرج آقابزرگی) اقدام به آمادهسازی دومین اثر در این موضوع کرده است.
مدیر دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری چهارمحال و بختیاری گفت: کتاب «حسرتش با من» خاطرات «مریمالسادات حسینی» همسر «سردار شهیدحاج کمال فاضل» فرمانده دلیر گردان یا زهرا سلامالله علیها از تیپ 44 قمر بنیهاشم استان در دوران هشت سال دفاع مقدس، که به قلم «طاهره حمزهپور اسدی» بازنویسی و به زیور طبع آراسته شده است، دومین کتاب دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری انقلاب اسلامی چهارمحال و بختیاری که در حال انتشار است.
فتاحی اظهار داشت: «مریمالسادات حسینی» روایتگر معنویت، عرفان و خلوص بالای «سردار شهیدحاج کمال فاضل» است. صمیمیت، صداقت، سادگی و صراحت لهجه خانم حسینی در بیان خاطرات خود از دوران زندگی در خانه پدری تا زمان شهادت همسر، و تدوین روان آنها، این کتاب را به اثری خواندنی تبدیل کرده است. این اثر که در حال حاضر مراحل آمادهسازی فنی خود را پشت سر میگذراند، در آینده نزدیک در دسترس علاقهمندان قرار خواهد گرفت.
برشی از خاطرات حاج کمال فاضل به نقل از همسرش سیده مریمالسادات حسینی در کتاب «حسرتش با من»:
سال 1360 بعد از گذراندن یک سری آموزش همراه یک گروهان نیرو از شهرکرد به شوش اعزام شدیم و از آنجا به طرف تپههایی در منطقه شهید ترکی حرکت کردیم. چهارده روز پدافند کردیم. دقیقاً شب عید بود که عراق حمله کرد. نیروهای عراقی تا نزدیک سنگرهای ما جلو آمدند، ولی با تلاش بچهها نتوانستند کاری از پیش ببرند و عقبنشینی کردند. ما در حال آمادگی بودیم و مواضع خودمان را مستحکم کردیم. دو روز نگذشته بود که اعلام شد امشب عملیاته. دو ساعت بیشتر وقت نداشتیم سریع خودمان را آماده کردیم و در مسجد شهید ترکی حاضر شدیم. فرمانده، عملیات را تشریح کرد. ساعت دوازده شب عملیات شروع شد. از کانالها وشیارها گذشتیم تا به سنگرهای دشمن رسیدیم. سنگرها را یکی پس از دیگری فتح میکردیم و جلو میرفتیم. بچهها به هر سنگری میرسیدند، داخلش نارنجک میانداختند. در حالی که یکی از برادرها نارنجکی داخل سنگر عراقی ها انداخت؛ ترکش نارنجک به گردن من خورد و از گردن طوری به شُشهایم نفوذ کرد که قدرت نفس کشیدن نداشتم. روی زمین افتادم. طوریکه رزمندگان از روی من رد میشدند. رد پوتینها روی بدنم مانده بود. یکی از دوستان صمیمی تا مرا دید تصمیم گرفت مرا به عقب ببرد. با چه سختی مرا به اورژانس رساند؛ بماند! از اورژانس مرا به اندیمشک اعزام کردند و از اندیمشک به تهران اعزام شدم. نفس کشیدن برایم خیلی مشکل بود. دکترها از معالجه من ناامید بودند میگفتند: «احتمال رسیدن ترکش به عصب و فلجی پاهایت هست.» البته بعدها مشخص شد دکترها صدر درصد مطمئن بودند من فلج میشوم. با خودم فکر میکردم اگر فلج شدم تا کی میتوانم سربار دیگران باشم؟! در خودم فرو رفتم و با خودم گفتم: ما که ادعا داریم سرباز امام زمان هستیم در این شرایط باید از ایشان کمک بگیرم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و با یک تضرّعی شروع به خواندن دعای فرج کردم و دست به دامان آقا شدم. گفتم: آقا جون مرا شفا بده تا به جبهه برگردم و تا آخرین قطره خونم از اسلام دفاع کنم. خیلی گریه کردم. دلم خیلی شکسته بود. خوابم برد. خواب دیدم جبهه هستم و زخمی شدم. مرا روی برانکارد گذاشتند تا ببرند. در همین حال آقایی نورانی را دیدم که پرسید: چی شده؟ گفتم: آقا! ترکش خوردم نمیتونم حرکت کنم. آقا دستی به صورت من کشید و فرمود: خوب میشید! یکدفعه از خواب پریدم، به راحتی میتوانستم نفس بکشم. یادم افتاد کجا بودم و کی چی گفت و فهمیدم آقا مرا شفا داده. پزشک و پرستار وقتی مطلع شدند، مرا معاینه کردند و عکس گرفتند و متوجه شدند ترکش از جای خودش حرکت کرده و وسط دو دنده گیر کرده که هیچ ضرری ندارد. اگر آقا شفای مرا نمیداد و کارم به عمل جراحی میکشید، با پاهای فلج شده از بیمارستان مرخص میشدم.
پس از مرخصی از بیمارستان به شهرکرد برگشتم و مدت کوتاهی بعد راهی منطقه عملیاتی بیتالمقدس شدم. در اطراف اهواز آموزش فشردهای دیدیم و فرماندهها عملیات را برای نیروها تشریح کردند. متوجه شدیم منطقه به مین و کمین آلوده است و باید خیلی احتیاط کنیم. ظهر که با تانکر آب آوردند دو تا نوجوان 14 یا 15 ساله که اسمشان یادم نیست، گفتند: «ما میخواهیم غسل شهادت بکنیم» و با آب تانکر غسل شهادت کردند. برادرها حالات خاصّی داشتند. بعضی سر به سجده گریه میکردند، بعضی وصیتنامه مینوشتند و همه از هم حلالیت میگرفتند. شب که عملیات شروع شد، ما از پشت جاده اهواز خرمشهر وارد ایستگاه حسینیه شدیم. عراقیها گیج شده بودند، نمیدانستند از کجا حمله شده. دشمن شروع به گلوله باران کرد. انگار از آسمان و زمین باران گلوله میبارید. یک گلوله خمپاره اومد و درست خورد وسط آن دو تا نوجوان که غسل شهادت کرده بودند و هر دو شهید شدند. غم عالم روی دلم نشست. وقتی جاده را گرفتیم هوا که روشن شد بیشتر از دوهزار اسیر گرفتیم. این عملیات ادامه داشت تا خرمشهر آزاد شد.
انتهای پیام/
نظر شما