۱۴۰۰.۰۳.۰۳

مجروح دیگری داشتیم که شهید شده بود ولی نمی‌دانستم، چون هرچی سرم بهش وصل می‌کردم سرم وارد رگش نمی‌شد. دستم را بردم پشت کمر این مجروح دیدم که از جلو سینه تیر خورده و پشتش را باز کرده و خیلی هم خونریزی داشت. به گزارش پایگاه خبری حوزه هنری، نزدیک‌ترین و ملموس‌ترین خاطرات خرمشهر را قطعاً کسانی که ساکن این شهر بوده‌اند می‌توانند بیان کنند. خانم کشور نجار یکی از اهالی خرمشهر است که در سال 59 در بهداری بهزیستی خرمشهر مشغول به کار بوده و دوش به دوش رزمندگان در خرمشهر حضور داشته است. به مناسبت فرارسیدن سوم خرداد و سالروز آزادسازی خرمشهر بخشی از خاطرات وی را که به همت حوزه هنری استان اصفهان در نخستین جشنواره ملی «حماسه‌گویان» ثبت و منتشر شده است، با هم مرور می‌کنیم. وی که در سال ۵۹ در بهداری بهزیستی خرمشهر مشغول به کار بوده است، از فعالیت‌های خود در خرمشهر می‌گوید: از اوایل انقلاب در جهاد سازندگی مشغول شدم و باز به امر امام رحمة الله علیه ما وارد بسیج سپاه خرمشهر شدیم و دوره‌های رزمی را آنجا آموزش دیدم و بعد از آن در اواخر خرداد سال ۵۹ وارد بهداری و بهزیستی شدم که این جا خدا خواست که من این دوره رزمی و دوره امدادگری را یاد بگیرم و ناخواسته در جنگی که بر ما تحمیل شد و جنگ نابرابری بود در سال ۵۹ بتوانم فعالیت داشته باشم. سال 59 بعد از ظهر روز ۳۰ شهریور تمام اهالی خرمشهر که در سکوت و آرامش به سر می‌بردند و داشتند بچه‌هایشان را آماده می‌کردند برای مدارس و درس و دانشگاه. جنگ نابرابری بر ما تحمیل شد از طرف عراق که نوکر و دست پرورده آمریکا بود. اینها چشم نداشتند که انقلاب شکوهمند اسلامی را ببینند، این جنگ را برای ما شروع کردند، جنگی که مردم از آن اطلاع نداشتند، نمی‌دانستند جنگ یعنی چه؟ ولی متأسفانه این جنگ شروع شد و بچه‌های خرمشهر بدون آمادگی در آن شرکت کردند، ارتش و سپاه نیز بدون اینکه آمادگی داشته باشند در این جنگ حضور داشتند، گرچه از پیش می‌دانستند که عراق تدارکاتی دارد می‌بیند. ما حتی وقتی برای واکسن زدن به طرف پاسگاه مرزی شلمچه می‌رفتیم می‌دیدیم که عراقی‌ها در تهیه تدارکاتی هستند برای جنگ با ایران که ما از این موضوع هیچ اطلاعی نداشتیم. بعدازظهر 30 شهریور جنگ شروع شد که دیگر از همان شب که عراقی‌ها آمدند توی شهر مردم و خانه‌های مردم را بمباران کردند و مردم سرگردان شدند. خاطرات آن زمان جنگ واقعاً دردناک بود، زمانی بود که مردم خانه به دوش بودند، مردم نمی‌دانستند باید چکار بکنند؟! زن‌های داغ‌دیده بودند که ضجه می‌زدند، بچه‌های یتیمی بودند که توی خیابان‌ها روی آسفالت داغ راه می‌رفتند. پیرمرد و پیرزنی بود که گوشه خیابان نشسته و سرگردان بودند و نمیدانستند چکار باید بکنند، جوانانمان که همه کمر همت بستند و با ام یک و کوکتل مولوتوف با تجهیزات خیلی کم وارد جنگ شدند. صحنه‌هایی را که می‌دیدیم مردم در فلاکت و بدبختی به سر می‌بردند روحیه رزمندگان را بیشتر می‌کرد که بتوانند در مقابل عراق بایستند و دفاع کنند از شهرشان. من هم که از طرف بهداری بهزیستی خودم داوطلبانه وارد جنگ شدم اولین روز به طرف بیمارستان رفتم و در آنجا دیدم که مجروح‌های جنگی را می‌آورند و چون پرستارها و پزشکان زیادی همکاری می‌کردند در بیمارستان با خودم گفتم بروم جایی که بیشتر به من احتیاج داشته باشند، آمدم به مسجد جامع. آنجا ما یک سری کمک‌های اولیه در مسجد جامع قرار دادیم و آقای شهید فرخی به ما گفتند که شما اینجا به عنوان امدادگر باشید. ما را صدا زدند طرف پلیس راه خرمشهر که احتیاج به نیروی امدادگر دارند، رفتیم طرف پلیس راه، مشغول کمک‌رسانی شدیم، همینطور روزهای جنگ می‌گذشت با وجود اینکه سلاح کم بود و خائن زیاد بود و منافقین و ستون پنجم بودند که باعث می‌شد جنگ خیلی کند پیش برود و بچه‌ها کمتر بتوانند توانشان را بگذارند روی دفاع از شهر و به همین دلیل بود که روز به روز عراق مرتب از شلمچه، پل نو طرف پادگان دژ خرمشهر به طرف شهر هجوم می‌آورد تا اینکه از طرف گمرک طرف خیابان ۴۰ متری طالقانی با تجهیزات مجهز وارد شهر شدند و نیروها هم استقامت می‌کردند. روز بیست و هفتم مهر ماه روزی بود که خرمشهر به خونین‌شهر تبدیل شد، روزی بود که دیگر بچه‌ها در شهر تن به تن حمله می‌کردند و می‌جنگیدند، ما از مسجد جامع مطب دکتر شعبانی را برای خودمان در نظر گرفته بودیم که مجروح‌ها را آنجا آوردند. در مطب با گروهی از بچه‌های رزمنده نشسته بودیم، بچه‌های سپاه که آمدند گفتند که چه کار کنیم بمانیم یا برویم از اینجا، که بچه‌ها گفتند نه، می‌مانیم و تا آخرین لحظه استقامت می‌کنیم و با هم گفتیم: اشهدمان را بخوانیم و ماندگار شویم، در همین لحظه صدایی آمد که خواهر دو تا مجروح داریم و من فوری سرم‌ها و کمک‌های اولیه را برداشتم و با دو تا مجروح که داخل آمبولانس بودند سوار آمبولانس شدم، البته پسر همسایه‌مان سیروس واریزی هم داخل خود آمبولانس بود که ما حرکت کردیم به طرف بیمارستان طالقانی آبادان. نزدیکی‌های فرمانداری خرمشهر که رسیدیم، نمی‌دانستیم عراقی‌ها از کمربندی از خیابان خشایار و آرش وارد شهر شدند. آنجا بود که گلوله‌های آتش روی آمبولانس ما شلیک می‌شد که یک لحظه به خودمان آمدیم که برادر سیروس سر من را کشاند پایین که پیشانی من خورد به زانوی مجروحی که داخل آمبولانس بود و پیشانی من خونی شد. مجروح دیگری داشتیم که شهید شده بود ولی نمی‌دانستم، چون هرچی سرم بهش وصل می‌کردم سرم وارد رگش نمی‌شد. دستم را بردم پشت کمر این مجروح دیدم که از جلو سینه تیر خورده و پشتش را باز کرده و خیلی هم خونریزی داشت. خلاصه ما از آنجا به هر طریق بود از مهلکه در رفتیم و رفتیم بیمارستان و این شهید و مجروح را تحویل بیمارستان دادیم. از بیمارستان خواستم برگردم خرمشهر که سیروس پسر همسایه تفنگش را کشید و گفت: «خانم نجار اگر بخوای برگردی من همینجا خودم تمومت می‌کنم نمی‌ذارم که اسیر عراقی‌ها بشی» گفتم: سیروس من پدرم آنجاست، خرمشهره نمی‌تونم. من باید برم آنجا بچه‌ها هستند احتیاج دارن به من. گفت: نه. خلاصه نگذاشتند من برم آن طرف. ما با یکی از بچه‌هایی که آنجا بودند رفتیم. گفتند: خانم نجار بریم هتل کاروانسرا. هتل کاروانسرا که رفتیم، آنجا بود که با سردار شهید سید مجتبی هاشمی آشنا شدم و یکی از خواهران که خرمشهری و دوست صمیمی من بود به نام مهرانگیز دریانورد. ما آنجا مشغول شدیم اتاق‌های هتل کاروانسرا را برای مجروحین گذاشتیم که دیگر از همان روز من از هتل کاروانسرا هم به خرمشهر می‌آمدم و هم فعالیت‌هایمان را شروع کردیم. زمانی که من روز 27 مهرماه به هتل کاروانسرا رفتم و در آنجا با گروه فداییان اسلام آشنا شدم، روز 28اُم من با برادر شهید موسوی که از بچه‌های آبادان بودند به خرمشهر برگشتم، زمانی که ما به خرمشهر آمدیم طرف‌های آتش‌نشانی و پشت خیابان چهل متری عراقی‌ها دیگر از شلمچه خیلی جلوتر آمده بودند و شهر را گرفته بودند، به ما گفتند که مجروح دارید داخل خود خیابان چهل متری. من با برادر شهید موسوی که با آمبولانس بودیم رفتیم طرف خیابان چهل متری تا زخمی را بیاوریم. برانکارد را برداشتیم تا زخمی را بیاوریم آنجا، دیدیم عراقی‌ها خیلی جلو هستند و برادر موسوی با شوخی گفت: این برانکارد را بگیر، من آن طرف برانکارد را گرفتم و برادر موسوی طرف دیگر را گرفت و با شوخی می‌گفت: «عراقی‌ها اگر مردین بزنین تو این برانکارد، تیر بندازین تو این برانکارد». به طرف زخمی رفتیم و دیدیم که یک پسر 15 ساله است که از ناحیه سر تیر خورده است، او را داخل آمبولانس آوردیم وقتی به چهره این شهید نگاه کردم خیلی ناراحت شدم و اشک‌هایم سرازیر شد و گفتم: ای شهید دست ما را هم بگیر. ما این شهید را به طرف بیمارستان انتقال دادیم و تحویل بیمارستان دادیم، این در لحظه‌هایی بود که خرمشهر کاملاً در دست‌های عراقی‌ها بود. آخرین شبی که توانستم به خرمشهر بیایم دوم آبان بود، سردار سید مجتبی هاشمی و گروهی از فداییان اسلام شب‌ها برای تجسس و شناسایی به خرمشهر می‌رفتند، برای کمک به رزمندگان آن موقع ما همراه با خواهر مهرانگیز دریانورد سید مجتبی هاشمی سوار جیپ شدیم با دو تا از برادران فداییان اسلام به طرف خرمشهر حرکت کردیم، زمانی که به پل خرمشهر رسیدیم روی پل خرمشهر دیدیم که شهر اصلاً در دود و آتش محو شده است و مشخص نیست. سردار هاشمی گفت: «اینجا بایستیم سر پل و اولین کسی که می‌خواهد از اینجا بگذرد می‌پرسیم ببینیم وضعیت شهر چه جوری هست؟» زمانی که تقریباً یک ربع ایستادیم سردار هاشمی گفت: «اشهدتون رو بخونین چون آنجایی که داریم می‌ریم معلوم نیست برگشتمون چه جوری باشه». ما همه اشهد را خواندیم و ایستادیم و 106 هم مستقر کردن روی خود پل خرمشهر که بعد از یک ربع دیدیم یکی از بچه‌ها از طرف خرمشهر دارد به طرف پل می‌آید، از او سؤال کردیم: وضعیت چه جوریه؟ گفت: «جنگ تن به تن طرف فلکه فرمانداریه». آقای هاشمی دستور داد که حرکت کنیم، حرکت کردیم و رفتیم داخل خرمشهر، به طرف فرمانداری خرمشهر رفتیم. من و خواهر مهرانگیز وارد یک ساختمان دو طبقه شدیم، رفتیم طبقه بالا و سردار به ما گفت: «شما از جاتون تکون نمیخورین تا زمانی که خودم بتون بگم». ما آنجا مستقر شدیم و نیروها گروه به گروه می‌رفتند جنگ تن به تن می‌کردند و برمی‌گشتند. خوشبختانه ما مجروحی نداشتیم و ما تا نزدیکای صبح ساعت چهار و پنج در همان خانه‌ها مستقر بودیم، من به خواهر مهرانگیز گفتم: «خواهرم بریم خونه‌ها رو بگردیم، یه وسیله امداد اگه باشه جمع کنیم ببریم همراه خودمون». همین کار را کردیم وسایل را جمع کردیم و آوردیم در هتل کاروانسرا. یک سری از خانه‌ها وسایل امداد و وسایل پانسمان زخم و این طور چیزها را جمع می‌کردیم با خودمان آوردیم. از روز دوم آبان که رفتم خرمشهر دیگر نرفتم تا در روز چهارم آبان‌ماه که خرمشهر سقوط کرد. شبانه بچه‌ها به آب زدند و یک سری تمام سلاح‌هایشان را در آب ریخته بودند که آقای علیمرد آمدند هتل کاروانسرا و گفتند: خرمشهر سقوط کرد. در آن لحظه دیگر نفهمیدم چطور شد فقط اشک می‌ریختیم، بچه‌ها همه اشک می‌ریختند، یاد حرف شهید جهان آرا افتادیم که گفت: «اگر شهر از دست رفت ولی ایمانتون از دست نره» ما به خاطر همین حرف مقاومت کردیم و این مقاومت 34 روز به طول انجامید. انتهای پیام/

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha