۱۴۰۰.۰۳.۰۳
پنج نفر بودیم که اسیر شدیم و بقیه گردان ما و بقیه بچه‌هایی که از جاهای دیگر بودند همه به شهادت رسیدند و جنازه‌هایشان به طور کامل آتش گرفت. برخی از بچه‌ها زنده زنده می‌سوختند و من به طور کل از هوش رفته بودم، فقط یک لحظه تقریباً اواخر روز بود که صدای عربی مانندی به گوشم رسید ولی متوجه نشدم کیست. نگو اینها عراقی هستند و آمده‌اند بین بچه‌ها و جنازه شهدا و دارند تک تک تیر خلاصی می‌زنند به بچه‌ها. به گزارش پایگاه خبری حوزه هنری، سید جواد حسینی از آزادگان دوران دفاع مقدس استان چهارمحال و بختیاری است که در جریان عملیات بیت‌المقدس در خرمشهر حضور داشته و در این عملیات به اسارت نیروهای عراقی درآمده است. به مناسبت فرارسیدن سوم خرداد و سالروز آزادسازی خرمشهر بخشی از خاطرات این آزاده چهارمحالی را که به همت حوزه هنری استان اصفهان در نخستین جشنواره ملی «حماسه‌گویان» ثبت و منتشر شده است، با هم مرور می‌کنیم. سید جواد حسینی که متولد وردنجان چهارمحال و بختیاری در سال 1341 است می‌گوید: تقریباً تا عملیات فتح‌المبین را به‌صورت آماده‌باش بودیم. در تنگه چذابه بعد از عملیات فتح‌المبین ما را انتقال دادند به خوزستان. مجدداً برای شروع عملیات بیت‌المقدس بچه‌ها آمدند شبانه یک پل شناوری زدند و هنوز اذان صبح نشده ما حرکت کردیم. به محض اینکه ما آمدیم از آب این طرف بچه‌های ما با میدان مین و سیم خاردار روبه‌رو شدند، اینجا فرماندهان گفتند که اصلاً جای درنگ نیست، بایستی یک فکر اساسی بکنیم که بتوانیم این دژ مستحکم دشمن بعثی را بکوبانیم و ان‌شاءالله خودمان را تا ظهر نشده به جاده اهواز خرمشهر برسانیم. مرحله اول بود، بچه‌ها از گردان خودمان با بچه‌های بسیج علی‌ابن ابیطالب اصفهان بودند، بچه‌های سپاه هم بودند اینها همه با هم آمدند. یکی می‌گفت: من می‌خوام بخوابم رو مین‌ها و سیم خاردارها، اون یکی می‌گفت: من می‌خوام بخوابم روی مین. آمدند بچه‌ها را تقسیم‌بندی کردند، پنج یا شش نفری از گردان ما داوطلب شدند که آمدند و خوابیدند روی سیم خاردارها و مین‌ها. یک سری از گردان‌های دیگر از بسیج و سپاه هم بودند و خوشبختانه به ظهر نرسیده ما با کمترین شهید و زخمی توانستیم جاده اهواز خرمشهر را در تاریخ 10 اردیبهشت 61 به یاری امام زمان از دست دشمن بعثی آزاد کنیم. ما در عملیات دوم بیت‌المقدس (17 کیلومتری) حضور داشتیم که آن عملیات هم بسیار پیروزمندانه و ظفرمندانه بود و در 17 اردیبهشت انجام شد، مرحله سوم بیت‌المقدس در تاریخ 19 اردیبهشت اجرا شد که ما در اینجا با توجه به داوطلب بودن گردانمان به طور کامل با 400 نفر شرکت کردیم. به هر فرد هم سه عدد خشاب بیشتر ندادند و گفتند: شما فقط سرگرم‌کننده دشمن هستید و شاید هم بروید و برگشتی برای شما نیست. ما از ساعت شش صبح که آمدیم وارد شلمچه شدیم و دشمن را سرگرم کردیم تا عصر همان روز درگیر دشمن بودیم و دشمن ما را کاملاً محاصره کرد و از زمین و زمان تیر روی بچه‌ها می ریخت. اسارت ما از همین جا شروع شد، پنج نفر بودیم که اسیر شدیم و بقیه گردان ما و بقیه بچه‌هایی که از جاهای دیگر بودند همه به شهادت رسیدند و جنازه‌هایشان به طور کامل آتش گرفت. برخی از بچه‌ها زنده زنده می‌سوختند و من به طور کل از هوش رفته بودم، فقط یک لحظه تقریباً اواخر روز بود که صدای عربی مانندی به گوشم رسید ولی متوجه نشدم کیست. نگو اینها عراقی هستند و آمده‌اند بین بچه‌ها و جنازه شهدا و دارند تک تک تیر خلاصی می‌زنند به بچه‌ها. متوجه شدم که یک چیزی روی سر من گذاشته شده و کسی می‌گوید: تیر خلاصی بزنم؟ دیگری گفت: «هذا الموت» یعنی اون مرده. تیر خلاص نزد و رفت و من کلاً از هوش رفتم، بدن من کلاً عین یک چوب کبریت به آن زردی شده بود و تمام خون من به این لباس‌ها رفته بود و کل لباس‌های من خشکیده شده بود. یک لحظه من به خود آمدم، احساس تشنگی کردم، اول بار وقتی به هوش آمدم با خودم گفتم حالا می‌رم از این شهیدی که اینجاست یک ذره آب داره می‌گیرم، هر کاری کردم خودم را سینه‌خیز بکشم کنار این شهید عزیز که یکی از بچه‌های بسیج بود و سیزده سال بیشتر سن نداشت نتوانستم، پایین دست بنده هم یکی از بچه‌های اصفهان بود از بسیج اصفهان و ایشان هم قصد داشت فرار کند، همان لحظه تا عراقی‌ها این را دیدند بازهم شروع کردند به تیراندازی و محاصره کردن و ریختن بین بچه‌ها. حالا آمده بودند این برادرمان را برداشتند بردند جلو، چون راه می‌رفت، بعد آمدند من را بلند کردند و گفتند: راه برو، اما من نمی‌توانستم، واقعاً هیچ حرکتی نداشتم. یکی گفت: بزنیم اون یکی گفت: نزنیم. یکدفعه دیدم یک درجه‌دار عراقی آمد و گفت: این اسیر است شما می‌خواهید او را بکشید؟ گفتند: این اصلاً مرده است چی را برداریم ببریم.! من یک مقداری عربی بلد بودم بخاطر اینکه در سنگر، دوستانمان عرب زبان بودند، برای همین یک مقداری تسلط داشتم و متوجه می‌شدم چه می‌گویند. این درجه‌دار عراقی من را بلند کرد و گفت: یالا تحرک تحرک. اما من اصلاً نمی‌توانستم راه بروم، یک دفعه دیدم او برگشت و من را بلند کرد و به یک سرباز عراقی گفت: که من را روی کولش بیاندازد، او مرا روی کولش انداخت و به پشت خط آورد. متوجه شدم که این با بقیه عراقی‌ها یک تفاوتی دارد. یکدفعه گفت: انت مسلم؟ گفتم: انا مسلم. گفت: تو عربی انت عرب؟ گفتم: لا لا .گفتم: فارس فارس ایرانی. گفت: من شیعه هستم، مادرم هم شیعه است و اصلیت مادرم هم ایرانیه. در نهایت ما را بردند یک اتاق سه کنجی در وزارت استخبارات یا دفاع عراق در بغداد. عراقی‌ها پانصد و ششصد نفر از اسرای ایرانی را در این اتاق بسیار کوچک قرار داده بودند، آنها از قبل هم اسیر داشتند و اسرای جدید هم گرفته بودند و همه را اینجا قرار داده بودند. مسائل بهداشتی هم اصلاً نبود، دو سه هفته‌ای داخل این اتاق بودیم تا رفتیم دیدیم بدنهایمان شروع کرد به سوختن و خارش. علت را جویا شدیم نگاه کردیم دیدیم به دیوار شپشک بالا می‌رود، بیشتر بچه‌ها زخمی بودند و زخم‌هایشان عفونت کرده بود و کسی به کسی نبود، در همین حین و در همین اوضاع عراقی ها آمدند بچه‌ها را بردند برای بازجویی در وزارت دفاع عراق.! انتهای پیام/

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha