به گزارش روابط عمومی حوزه هنری انقلاب اسلامی، ۳۷۵امین «شب خاطره» ۴ دی ماه با یاد شهید حاج قاسم سلیمانی و خاطرات رزمندگان جبهه مقاومت در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد.
عنایتالله گودینی که نخستین راوی این محفل خاطره گویی بود، گفت: وقتی بحث از حاج قاسم سلیمانی میشود یعنی او حاضر و ناظر است و ما باید به این یقین برسیم که شهدا ما را میبینند و اعمال ما را کنترل میکنند. شهدا خصوصیات و ویژگیهایی دارند که ما تلاش میکنیم به آنها برسیم.
وی با تاکید بر اینکه نقطه اوج سعادت بشر، شهادت است یادآور شد: من اهل گودین از توابع شهرستان کنگاور هستم. ۱۵ بهمن ۵۹ برای دیدن دوستانم به گودین رفته بودم. آنجا دیدم یک فردی نظامی در حال آموزش به آنها بود. دوستانم مدام اصرار میکردند که من هم با آنها عازم جبهه شوم اما من که لباسهای شیکی تنم کرده بودم در پاسخ میگفتم «کجا؟ من کجا و شما کجا؟ اصلا قیافه من به شما میخوره؟» فردای همان شب با خودم فکر کردم که اگر دوستانم به میدان رزم بروند و شهید شوند در قیامت از من انتقاد خواهند کرد. آن زمان چه حرفی برای گفتن دارم؟ با همین فکر فردای آن روز بدون اینکه آموزشی دیده باشم و اسلحهای دست گرفته باشم، برای اعزام ثبتنام کردم و چند روز بعد راهی جنگ شدم و این شد شروع نظامیگری من.
گودینی ادامه داد: زمانیکه بحث مقاومت پیش آمد، مدام اخبار را چک میکردم. یک شب حوالی ساعت سه و نیم بود مشغول خواندن خبرهای سوریه بودم که خبر شهادت سیدحمید طباطباییمهر را دیدم همان لحظه با صدای بلند شروع به گریه کردم؛ او رفیق خانوادگی ما بود و به خوبی همدیگر را میشناختیم. مادرم به صدای من بیدار شد و وقتی فهمید سیدحمید طباطبایی شهید شده گفت «این نه اولین دوستته که شهید میشه نه آخرینش. باید مقاوم باشی» همان زمان تصمیم گرفتم که به جبهه مقاومت بپیوندم. ۱۹ بهمن ماه به سوریه اعزام شدم. وقتی گردان فاطمیون را تحویل دادند پادگان امام حسین میخواست همه نیروها را به حلب انتقال دهد. آن زمان هفت گردان را با هواپیما بردند و نوبت به ما رسید. نصف گردان را با هواپیما و نیمی را زمینی بردند و من برای اینکه مسیر دمشق تا حلب را یاد بگیرم سوار هواپیما نشدم و توانستم طی چند روز تمام راهها را شناسایی کنم. اولین عملیاتی که موفق شدیم تا ضربه به دشمن وارد کنیم در شیخ عقیل در شمال استان حلب بود. ما در آنجا با کسانی که نیروهای کارکشته به حساب میآمدند و در ارتش آموزش دیده بودند و امکانات ویژه داشتند درگیر شدیم که مقابله با آنها توان ویژهای میخواست. ما خواستیم با تدبیر دیگری به آنها ضربه بزنیم بنابراین تانک تی ۹۰ را که ۱۱ گلوله داشت از ارتفاعات بالا آوردیم و با ۹ گلوله که به یک سوله و دو گلوله که به ساختمانی دیگر شلیک کردیم توانستیم خسارت زیادی به دشمن وارد کنیم.

وی با تاکید بر اینکه وضعیت جنگ سوریه با جنگ ۱۲ روزه یا جنگ هشت سال دفاع مقدس اصلا قابل مقایسه نبود اظهار کرد: چند روز بعد از اولین عملیات ما را به روستایی بردند با جاده باریک که تمام آذوقه حلب از آنجا انتقال داده میشد. داعش در روستای عطشانه بود و هر زمان که میخواست جاده را میبست و آذوقهها را غارت میکرد. مسئولان خواستند تا این منطقه را آزاد کنند. عملیات با نیروهای فاطمیون، حیدریون، نیروهای ایرانی و عراق شروع شد و ما انتقام شیخ عقیل را از داعش گرفتیم و توانستیم آنها را ۲۷ کیلومتر به عقب ببریم. وقتی حاج قاسم سلیمانی برای بازدید آمد گفتم از فرصت استفاده کنم و عکسی بگیرم. جلو رفتم و گفتم «میشه عکس با هم بگیریم؟» اما حاج قاسم گفت«از عکس گرفتن بدم مییاد» همانجا به شوخی و طنز گفتم «چطور وقتی که حاج مراد عباسیفرد رو دعوت میکنین بشینن پیشتون، دستتون رو میندازین دور گردنش وعکس میندازن؟ شما اونو دعوت میکنی ولی نوبت بقیه که میشه میگین نه! چقدر ناز میکنین؟» فرمانده تحمل شوخی را داشت و گفت «به حاج مراد حسودی نکن. او زودتر از من و شما به شهادت میرسه». او درست میگفت و حاج مراد عباسیفرد ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ حومه شمالی استان حماه به شهادت رسید.
وی از تلاش شهید حاج قاسم سلیمانی و ارادتی که به خانواده شهدا داشت سخن گفت و یادآور شد: در حالیکه حاج قاسم سلیمانی بخاطر چند عملیات بسیار خسته بود، آقای مالمیر چند انگشتر از جیبش درآورد و گفت «حاج آقا خانواده شهدای چند انگشتر دادهاند که تبرک کنید و من آنها را به مردم کرمانشاه برگردانم». یکباره خواب از چشم حاج قاسم پرید و خستگی از بدنش رفت و گفت «یعنی چی؟ این چه حرفی بود زدی؟ این منم که باید تبرک کنم.» حاج قاسم انگشترها را روی چشم و صورت خود میگذاشت.
شما قلب امام زمان را شاد کردید
دومین راوی «شب خاطره» محمدرضا جعفری؛ تخریبچی لشکر ۲۷ و دوست و همرزم حاج قاسم سلیمانی بود. وی در خاطرات خود از شهید سیدحمید طباطباییمهر یاد کرد و گفت: خیلی از افراد نمیدانند این شخص چه کسی بود و چه کار کرد. برای انتقال شهدایی که ما در ارتفاعات جاسوسان دادیم فقط یک نفر جرات کرد تا پیشقدم شود و او طباطباییمهر بود. شب قبل اعزام به سوریه تماس گرفت و گفت «هر اطلاعاتی در زمینه تخریبچی داری به من بده». خیلی اصرار کرد و من گفتم «یکسری مطالب درباره تاکتیکهای قابل استفاده در سوریه روی سیدی برایت میریزم و بهت میدم» آن شب بعد از طلب حلالیت به سوریه رفت و بعد مدتی به شهادت رسید.
وی در خاطره دیگرش تشریح کرد: عملیاتی در روستای جمیمه در جنوب شهر الحاضر داشتیم. حدود بیست و یک روز قبل از این عملیات عملیات محرم ما آغاز کرده بودیم که چندین محور آزاد شده بود. در واقع ما میخواستیم دو روستای بسیار مهم و استراتژیک که شیعیان آنجا در محاصره بودند را آزاد کنیم. حدود دو هزار نفر از ایران اعزام و قرارگاههای راهاندازی شده بود تا تحتنظر قرارگاه نصر به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی عملیات کنند. به یاد دارم که در جلسهای ما خدمت حاج قاسم بودیم و یکی از یگانها آمادگی عملیات را نداشت آنجا همه به سردار عراقی گفتند که با توجه به علاقه حاج قاسم سلیمانی به شما، این عدم آمادگی را شما اعلام کنید. حاجعبدالله عراقی هم گفت «من میگم ولی اگر حاج قاسم بگه باید بزنیم من امشب میزنم» حاج قاسم که آمد نقشه را پهن کردیم و حاجعبدالله عراقی موضوع را مطرح کرد و چون حاج قاسم سلیمانی به شدت به تلفات حساس بود گفت «من حرفی ندارم ولی من توسط ولادیمیر پوتین که پشتیبانی عملیاتهای هوایی را برعهده دارد، به شدت تحت فشار هستم. ضمن اینکه اگر امشب عملیات نکنید چهار یا پنج روز پشت سر هم بارندگی است و عملیات نخواهیم داشت و بعد از آن هم دوباره شما خواهید گفت که بارندگی شده و...» در همین زمان فرماندهان حاضر در جلسه به حاج قاسم سلیمانی قول دادند که به محض اتمام بارندگی عملیات را آغاز کنیم. این فرصت خوبی بود و نیروها آماده شدند و ما روز چهارم بعد بارندگی به خط دشمن زدیم. عملیات واقعاً جانانهای بود و جمیمه آزاد شد.

وی ادامه داد: چهار و نیم صبح بود که نیروهای تخریب را برای مینگذاری پایین جمیمه راهی میکردیم که یکباره دیدم یک روحانی که درون یک ماشین نشسته نوار مداحی گذاشته. از دوستان خواستم که او را پیش من بیاورند. روحانی آمد و از او پرسیدم «چه میکنی؟» گفت «دارم روحیه میدم به رزمندهها» گفتم آقا اینجا اصلاً خبری نیست و عملیات در جای دیگر است. ضمن اینکه بچههای حیدریون خوابیدند و اگر میخواهید روحیه دهید پشت سر من راه بیفت. خلاصه ما در مسیر میرفتیم و روحانی بلندگو را روشن کرده و مداحی پخش میکرد. به روستای جمیمه که رسیدیم از ۳۱۰ درجه محاصره بودیم و از همه طرف به ماشین این روحانی شلیک میشد. روحانی گفت «دارن میزنن!» گفتم «خب مگه اومدی هتل؟ روحیه میخوای بدی باید همینجا روحیه بدی» خلاصه روحانی بلندگو را روشن کرده بود و با شلیک گلوله نمیدانست چکار کند. در این بین حاج قاسم سلیمانی آمد و وضعیت را پرسید و ما توضیح دادیم. بعد پرسید که این صدای چیست و من گفتم یک روحانی با پخش مداحی سعی در دادن روحیه به نیروها دارد. حاج قاسم آنجا گفت که شما توجه ندارید که اینجا منطقه عرب زبان است؟ مداحی با زبان فارسی پخش میکنید؟ حداقل عربی پخش کنید.
وی در بخش دیگری از خاطراتش به آزادسازی خان طومان و چند بخش دیگر از سوریه اشاره کرد.
جعفری عنوان کرد: قرار بود که عملیات کنیم و شهر الحاضر را آزاد کنیم. حاج قاسم سلیمانی معتقد بود که اصلا نباید وارد شهر شویم و وقتی عملیات میکنیم باید یک منطقه را باز بگذاریم تا دشمن فرصت پیدا کند شهر را خالی کند. ایشان تاکید میکرد که ما دنبال کشتار نیستیم بلکه ما منطقه را آزاد کنیم. قرار بود فقط تا دیوارهشهر پیش رویم. ما کدی پشت بیسیم داشتیم که قرار بود توپخانه به آنجا شلیک کند. نماز ظهر را در صد متری شهر خواندیم و حاج قاسم مدام از پشت بیسیم میپرسید که شما کجا هستید و ما هم کد ۲۶۲ را میگفتیم. از آنجا که شلیکها جلوتر از نقطه اعلام شده بود حاج قاسم هم میگفت «ولی شما آتشتون یه مقداری داره جلوتر رو میزنه» ساعت دو و نیم عصر بود که بچهها به دروازههای شهر رسیدند و اکبر جمشیدیان گفت به سمت مسجد جامع مقداد بروید. عملیات طی نیم ساعت تا ۴۰ دقیقه انجام شد و نیروها به مسجد رسیدند آنجا فردی پیش من آمد و گفت «حاج آقا من اذان موذنزادهاردبیلی را میتوانم بگویم اگر اجازه دهید پشت میکروفون مسجد برم» او یک اذان جانانه موذنزادهاردبیلی را خواند که روحیه عجیبی به نیروها بخشید. یکباره گردان گردان نیرو وارد شهر شد و فتح عظیمی صورت گرفت. بعد از گرفتن میکروفون از فردی که اذان گفت، حاج قاسم سلیمانی بیسیم زد که کجایید؟ همان لحظه خبر فتح را به حاج قاسم سلیمانی اعلام کردم و گفتم شهر توسط رزمندگان اسلام به طور کامل فتح شده و الان ما کنار مسجد جامع مقداد هستیم و تمام رزمندگان از بلندگوی شهر صدای شما را میشنوند. من بیسیم را روی بلندگو گذاشتم و حاج قاسم گفت «به رزمندهها بگو من دستشونو میبوسم» گفتم «حاج آقا خودشون میشنوند خودت بگو» سردار سلیمانی هم خطاب به نیروها گفت «شما قلب امام زمان را شاد کردید، شما قلب نائب امام زمان امام خامنهای را خشنود کردید. خودم هم الان میام اونجا» این جمله خیلی ضدامنیتی و بسیار خطرناک بود. ما برای حافظت از جان سردار سلیمانی تیمهایی در شعاع یک تا یک و نیم کیلومتری تشکیل دادیم و سریع تیمهای پنج نفره فرستادیم تا برای حاج قاسم اتفاق بدی رخ ندهد. نیم ساعت بعد حاج قاسم آمد و سخنرانی کرد.
در بخش بعدی «شب خاطره» یاد مهدی خانبانپور که سالها برای برگزاری این رویداد ماهانه حوزه هنری تلاش کرده بود، گرامی داشته شد و از خانواده وی تقدیر شد.

جای گلوله درخواست خودکار و دفتر میکنم
سومین راوی ۳۷۵امین «شب خاطره» علی اصغر احمدی بود. وی خاطرات خود را با اشاره به بیانات مقام معظم رهبری مبنی بر ضرورت بازگو کردن خاطرات جنگ آغاز کرد و گفت: سال ۶۵ به جزیره مجنون رفتم. یک دانشجویی از دانشگاه کرمانشاه به سنگرم آمده بود که هر روز یک یا برگ خاطره مینوشت. به او گفتم «چه مینویسی؟ با این دو ماه آمدن به جزیره میخواهی جنگ را به نام خود تمام کنی؟» گفت «روزی برسد کسانی بیایند بگویند جزیرهای وجود نداشته. جنگ را در حد یک درگیری کوچک قلمدار کنند، جای دزد و صاحبخونه را عوض کنند، ایثار و شهادت او را خودکشی قلمداد کنند و تسلیم شدن در برابر دشمن مایه پیشرفت شود.» نگاهی با آبهای جزیره کردم و گفتم «مگه میشه؟» گفت «بله میشه. آن زمانی که این آبها را خشک کنند، این خاکریزها و سنگرها رو خراب کنند. آن زمانی که نیمی از بسیجیان نیستند» گفتم «بسیجیها شیر هستن نمیذارن» گفت «اما آنها روباهاند. صبر کن صدای طبل جنگ بخوابه از هر سوراخی روباهی بیرون بیاد تا آنچه شیران شکار کردند صاحب شود» گفتم «حالا تو میخواهی چیکار کنی؟» گفت «میخوام به این مجریها و این عکاسها و این راویها گفت میخوام بنویسم که یک روزی جزیرهای بود سنگری بود و خاکریزی، هواپیما و موشکی بود. من آن روز در برابر شیر روباهی نمیبینم» خندیدم و گفتم «باشه در زمان عملیاتها به جای خمپاره و گلوله، درخواست خودکار و دفتر میدیم»

شب سال تحویل ۶۱ در نقده همراه شهید محمد بروجردی، ناصر کاظمی برای پاکسازی رفته بودیم که زمان برگشتن به مهاباد، در کمین دشمن افتادیم و تیری به محمود کاوه اصابت کرد، میخواستیم او را به ارومیه انتقال دهیم اما شب امکان پرواز هلیکوپتر نبود و جاده دست ضد انقلاب بود. تصمیم گرفتیم با ماشین او را به بیمارستان برسانیم. ۵ فرمانده راننده ماشین شدند. ۸۰ کیلومتر راباید چراغ خاموش میرفتیم. به گردنهای رسیدیم و یک ستونی آمد. همه گفتند توقف کنیم و پیاده شویم چون این ستون ضد انقلاب است. دو دوشکا دوطرف جاده ایستادیم تا به محض نزدیک شدن دشمن شلیک کنیم. یکی از فرماندهان گفت «هرکسی زنده ماند با هر ماشینی که سالم ماند نه شهید جمع کنید و نه مجروح، همه را رها کنید فقط محمود کاوه را به مرکز درمانی برسانید. کجای دنیا چنین فرماندهانی پیدا میشود؟
در سوریه بودیم که سردار شهید قاسم سلیمانی سردار دلها آمد یکی از نیروها خودش را روی پای سردار انداخت و گفت «من لیاقت ندارم دست و پای شما را ببوسم. اجازه بدید کفشتون رو ببوسم» حاج قاسم سلیمانی گفت «نکن. منم مثل توام، اگراز تو کمتر نباشم بیشتر نیستم» رزمنده جوان گفت «سردار دعا کن شهید بشم» گفت «من دعا نمیکنم شهید شوی خودت هم دعا نکن چون رهبر به یار نیاز داره». باید جنگ ۱۲ روزه پیش بیاید تا دنیا ببیند این سربازان ولایت چطور پوزه این رژیم کودککش را به خاک میمالند. باید جنگ رخ دهد تا خائنان و فروختگان ببینند که این بیشه خالی از شیر نخواهد ماند.
در پایان این «شب خاطره» کودکان و نوجوانان حاضر در سالن سوره شعر سلام فرمانده را خواندند.

نظر شما