وحید حُسنی (از استادان پروژه «باغ رمان ایرانی»)- پنج کیلو وزن داشت. یک کیف مشکی با لپتاپی که سال 84 به عنوان کادوی قبولی دانشگاه برایم خریده بودند و دو جلد رمانی که عادت داشتند همیشه با من باشند. وقتی گلدستههای مسجد جامع را میدیدم که روبهرویم قد کشیده و دارند در آسمان شبشان را صبح میکنند، به این فکر میکردم که آیا این همه زحمت ارزشش را دارد؟ اینکه ماشین را از کوچههای باریک قدیمی بیاوری پشت بقعه سیدرکنالدین توی میدان وقتالساعه پارک کنی و این کیف پنج کیلویی را بکشی با خودت بیاری اینهمه راه! برای بیست دقیقه نوشتن و بعد دوباره همین مسیر را برگردی و تند تند رانندگی کنی برسی سر کار که تأخیر نخوری؟
این سوالات به لهجههای مختلف توی ذهنم تکرار میشد: صرف میکنه؟ کرایه میکنه؟ کراش میکنه؟ یر به یر میشه؟ کار عاقلانهای است؟ بعد به خودم جواب میدادم که طبق همهی قواعد ریاضی قطعاً بیست دقیقه بیشتر از هیچی هست و سالهایی بر من گذشته که هیچی ننوشتم.
واقع گرایانه اگر نگاه کنیم و دقیقاً ریاضیاتی، اگر یک رمان سههزار دقیقه فرصت لازم داشته باشد برای نوشتنش قطعا این عدد بر بیست تقسیم بشود خروجی آن تعداد روزی خواهد بود که آخرش رمان تمام میشود؛ ولی اگر تقسیم بر صفر بشود به بینهایت میل میکند. متأسفانه عمر هیچ نویسندهای بینهایت گزارش نشده! بینهایت روزهایی که بدون نوشتن سپری شده به امید روزی که همهچیز بر وفق مراد باشد و هیچ قسط و قرضی در دنیا وجود نداشته باشد که مجبور باشی بهش فکر کنی و پشت میز کنار یک پنجره نشستی با یک لیوان چای داغ، و رمانت منتظر نوشتن باشد؛ واقعاً معلوم نیست چنین روزی در دنیای واقعی وجود داشته باشد. پس نمیتوان به احتمالها رمان نوشتن را به تعویق انداخت. منارهای مسجد جامع را دور میزدم به سمت کتابخانه وزیری و میرسیدم به سالن مطالعهای که به طرز رازآلودی همیشه یک نفر هست که زودتر بیاید.
هفت و ده دقیقه! میرسم و مینشینم کنار پریز برقی که لپتاپ بدون آن به هیچ دردی نمیخورد. پریز کنار پنجره است و پنجره هیچ چیزی را نشان نمیدهد. همین برای خیالپردازی کافی است. تا لپتاپ بالا میآمد مینشستم به فکر در مورد اینکه شخصیت داستان چه کرد و الان باید چه کار بکند. فایل که باز میشود صدای صفحه کلید هم بلند میشود. از داخل سالن مطالعه بیست دقیقه صدای ملایمی مانند صدای قطرات بارانی که به پشت شیشه میخورد میپیچد. رمان آنقدر نرم و آرام و یکنواخت جلو میرود که هیچوقت هیچکس در آن ساعت صبح معترض نمیشود که «میشه برین تالار محققان؛ اینجا سالن مطالعه است». قبلاً صفحه کلیدی که ده سال کار کرده بود صدای ماشین تحریر توی دادگاههای دهه سی و چهل را میداد. ولی از وقتی یک محافظ صفحه ژلاتینی که مال لپتاپهای جدیدتر است را به این لپتاپ خوراندم، دیگر صدای تایپ رمان ملایم شده. وقتی صدای تولید رمان مثل صدای بارش ملایم باران روی یک شیشه باشد حتماً رمان باید شاعرانه در بیاید ولی شخصیتها تعیینکننده هستند.
از همانجا کنار پنجره و پریز کتابخانه وزیری، شخصیت رمانم را به کوچه آب شور، پاریس، لیون یا حتی درون خودش میفرستم و ساعت که هفت و نیم را نشان میدهد یا اگر صفحه لپتاپ نشان داده که بیشتر از پانصد کلمه به رمانم اضافه شده تند تند با خط ریزی زیر آخرین خط رمانم مینویسم که باید فردا چه اتفاقی بیفتد و شخصیت چه کارهایی باید بکند. ممکن است اتفاق گلدرشتی بیاید جلوی ذهنم و یادم نیاید که شخصیت باید خودش را به داخل کدام حفرههای قفل رمان فرو کند. یادداشتهای فردایم را که مینویسم ذخیره و بستن لپتاپ. به همان کندی که بیدار شده خواب میرود برای همین هایبرنیت از گزینه خاموش همیشه سریعتر است.
مسیر را بر میگردم به سمت ماشین و حرکت به سمت اداره و همیشه ده دقیقه دیرتر میرسم سر کار؛ ولی خوشحالم که قبل از شیفت کاریام یک شیفت دیگر کار کردم. البته همیشه روال اینطوری نبوده. گاهی وقتها فقط به خط آخر زل میزنم و شخصیتها دوست ندارند هیچ کار جالبی بکنند و من از نوشتن کارهای حوصله سربرشان امتناع میکنم. گاهی دوتا کتاب رمانی که با خودم آوردم از نوشتن رمان خودم جذابتر است و حال میکنم فقط بخوانم. بیست دقیقه میروم کتابخانه کتاب بخوانم و برگردم برای اینکه عادت کتابخانه رفتنم از دستم نرود. گاهی هم کار بالا میگیرد و شخصیتها بدجور به جان هم میافتند و شرایط روحی و موقعیت خاصی را تجربه میکنند برای همین ارزش دارد که مرخصی ساعتی برایشان بگیرم. قطعاً اگر پیامک بزنم به رییس و بگویم آقای کوچکزاده! امیر باید خواهرش را ببرد بیمارستان یا توی جلسهای هستیم دیرتر میآیم حتماً برای آذر و من آرزوی سلامت و موفقیت هم میکند و شاید بگوید امروز اصلاً نیایید؛ ولی من بیشتر از ده آنجا نمیمانم. چون زیاد نوشتن برای روزهای بعدی خوب نیست. روزهای بعدی هم باید نوشت. نباید عطش نوشتن را مثل مرغ تخم طلایم سر ببرم. پانصد کلمه بشود هزار و پانصدتا در ظاهر خوب است ولی در طولانی مدت خطر دارد.
گاهی که میرسم سر کار به اتفاقات صبح فکر میکنم و اینکه شخصیتها چه کار کردند دست از سرم بر نمیدارد. بههرحال چای که مینوشم همه را میشورد و میبرد.
آن زمان باید ساعت هفت همسرم را میرساندم به محل کارش و اداره خودمان هم زودتر از هفت و بیست دقیقه کسی در را باز نمیکرد. این بیست دقیقه شده بود فرصت رمان نویسی من برای کتاب ولیعهد. آن بیست دقیقهها کتاب را تمام کرد.
حالا آن دوران گذشته؛ دیگر نباید کسی را برسانم محل کارش و کلید اداره را هم دارم. هر وقت برسم میتوانم بروم داخل و مشغول به کار بشوم و هر موقع دلم خواست میتوانم از خانه بیرون بروم. برای همین دیگر آن بیست دقیقهها را ندارم. شاید برای همین است که بعد از آن دوران رمانی ننوشتهام.
هر بار که به کتابم نگاه میکنم دلم میخواهد بروم جلوی ششسال پیش خودم بایستم و بگویم: درسته که پنج کیلو وزن دارد و مسافت طولانی را هم باید پیاده بروی فقط برای بیست دقیقه ولی باز هم صرف میکند؛ کرایه میکند؛ کراش میکند؛ مطمئن باش، برو و ادامه بده! تمام.
«باغ رمان ایرانی» پروژهای ملّی است که توسط مرکز آفرینشهای ادبی حوزه هنری اجرا میشود. در این پروژه فرصتی فراهم شده تا 44 داستاننویس مستعدی که کمتر فرصت بروز استعداد به آنها داده شده، زیر نظر 20 استاد داستاننویسی به خلق آثار ارزشمند بپردازند.
علاقهمندان برای شرکت در این دوره، میتوانند «طرح رمان» خود را با موضوعات آداب و رسوم محلی، تاریخ و اعتقادات ملّی، هویت و خانوادة ایرانی به همراه «سوابق ادبی» تا 20 اسفند 1401 به نشانی bagheroman44@gmail.com بفرستند. برای کسب اطلاعات بیشتر با شماره 02191088477 تماس بگیرید.
انتهای پیام/
نظر شما