نشریه دیدینو گفتگویی با استاد محمد قاسمی پور انجام داده است که بخش دوم آن را در ادامه می خوانید.
به گزارش روابط عمومی حوزه هنری به نقل از نشریه دیدینو، استاد محمد قاسمیپور برای نهال نوپای ادبیات پایداری در مراکز استانی حوزه هنری مانند یک باغبان بود. باغبانی که صبورانه نویسندگان و پژوهشگران تازهکار را راهنمایی و حمایت میکرد تا امروز شاهد باغ پرثمر ادبیات پایداری در کل کشور باشیم. مأموریت دهساله آقای قاسمیپور در دفتر ادبیات پایداری معاونت راهبری استانها، امسال به پایان رسید. به همین بهانه، گفتگوی مفصلی با ایشان داشتیم و برای چند ساعت، مهمان خاطرات و تجربیات ایشان بودیم. بخش اول این گفتگو در شماره قبلی منتشر شد.
متن پیشرو قسمت دوم این گفتگو است که در آن استاد قاسمیپور از نوشتن درمورد شهدا میگوید؛ حرفهایی که کمتر کسی شهامت و صراحت بیانش را دارد.
دیدینو: شاید بتوان گفت ابتدای دهه 90 زمان اوجگیری کتابهای دفاع مقدسی بود؛ در همین دهه هم موج جدیدی از کتابهای خانوادههای شهدای مدافع حرم سر بر آورد و تا به امروز این کتابها تألیف و منتشر میشوند. پس از این سالها و با توجه به انواع آثار این حوزه، آیا میتوانیم ادعا کنیم که ظرفیت ادبی دفاع مقدس در حال تمام شدن است و باید به موضوع دیگری بپردازیم؟ یا اینکه ادبیات پایداری به تکرار افتاده و حتی کتابهای همسران شهدا مشابه هم شدهاند؟ یا بر این باورید که هنوز امکان ایجاد تنوع و نوآوری در این حوزه وجود دارد؟
قاسمیپور: ابتدائاً باید بحثی در فهم مقدس بودن دفاعمان داشته باشیم. اصلاً چرا به این دفاع، مقدس میگوییم؟ بعضی فضاها در کشور ما شکل گرفته که این مساله را قبول نمیکنند. میگویند جنگ، جنگ است! چرا به این کتابها ادبیات جنگ نمیگویید؟
کارهای بزرگ و ماندگار، طبیعتاً توسط مردمان روی زمین اتفاق میافتد. در فرهنگ دینی تعبیری به نام یوما... داریم. ما به صورت شعاری به خیلی از روزها یوما... میگوییم؛ ولی باید یوما... را شرح و بسط بدهیم تا مردم بفهمند منظور همان کار بزرگی است که خودت انجام دادهای. تو جانشین خدا روی زمین هستی. هرگاه روی زمین امری مطلوب و مطابق با موازین و فرامین الهی اتفاق رقم بزنی، یوما... نام میگیرد. یوما... فقط معجزه نبوده؛ فقط این نبوده که آتش برای ابراهیم گلستان شود! بسیاری از اتفاقات را امتی رقم زدند که پشت سر انبیاء رفتند، کارهای بزرگ کردند و یوما... ها را رقم زدند. در پنجاه سال اخیر ما هم از این روزها بسیار وجود دارد.
هشت سال دفاع مقدس، تقدسش را از کجا میگیرد؟ از مردم و ملتی که پای کار آمدند؛ جنگطلب نبودند؛ بدون آموزش جنگی و پول و تجهیزات مقابل جنگی که بر آنها تحمیل شد ایستادند و مقاومت کردند. در دویست سال گذشته هم مقاومتهای مردمی وجود داشته است؛ مثل دلیران تنگستان که در جغرافیای خودشان مقابل استعمار انگلیس ایستادند. استکبارستیزی در گوشه و کنار کشور در دورههای مختلف وجود داشته است؛ ولی نه به این گستردگی و به این فراخی تاریخی. هشت سال یک ملت مقابل تهاجم زمینی، دریایی و هوایی ایستادند، در حالیکه مطابق آمارها تنهایی و مظلومیت ما، اینکه رقیب مقابل ما یکی نبود و 56 رقیب دیگر هم پشت سر آن بودند، محرز است. اینکه ما از یک کشور اسیر نگرفتیم بلکه از 19 ملیّت اسیر داشتیم مستند است. چنین رویدادی است که شایستۀ صفت یا پسوند مقدس میشود.
طبعاً اگر این دفاع، مقدس است، خروجی و ادامه آن هم باید نسبتی با امر قدسی داشته باشد. ما از این جا به بعد گاهی کم میآوریم. مثلاً میخواهیم بفروشیم! «یک سوژه پیدا کردم توپ است، اگر چاپ کنیم در عرض یک سال ده تا چاپ میرود»! این اندیشه از آن باور فاصله میگیرد و شما را به کف بازار میآورد. شما با تاجر و میوهفروش یکی میشوید! لذا آن قدسیّت و تبرکی که در کار است، باید در فرآیند تحقیق، تألیف و بازخوانی وجود داشته باشد. تعبیر مقام معظم رهبری این است که کار در این عرصه، یعنی ادامه دادن راه شهدا، کمتر از شهادت نیست! اگر شما از چنین پاداشی میخواهید برخوردار شوید، باید از خودتان سوال کنید، رنجی که کشیدم برای چه بود؟ بیداریهایی که متحمل شدم برای چه بود؟ فردی جان داده و از ارزشمندترین ودیعۀ الهی گذشته است، جانباختگی داشته، من که جان ندادم، چه دادم؟ پایَم یک تاول زده است؟ دویست متر راه رفتهام؟ اگر نرویم و انجام ندهیم و زحمت نکشیم، و در عوض در امن و آسایش با بالاترین پول و دستمزد کاری را انجام بدهیم؛ چگونه توقع داشته باشیم اجر و پاداش شهادت برای ما درنظر گرفته شود؟!
اینگونه میشود در عرصه ادبیات مقاومت و پایداری به آن فرهنگ قدسی نزدیک شد و معادلسازی کرد. من نگران تمام شدن سوژه نیستم، چون اگر یک ملت و امتی بنایشان بر پایداری باشد، همیشه سوژه موجود است. ستیز انسان در طول تاریخ تمامی نداشته؛ حالا ستیز یک اصطلاح تکنیکی در حوزه نگارش برای داستان و رمان است؛ ولی در دل آن، مقاومت و ایستادگی وجود دارد. ما یک جغرافیای شدیداً بیآب داریم و در این سالها پدیده خشکسالی رسماً هوار شده است. ادبیات پایداری ما میتواند سراغ آنهایی برود که دارند با کویر شن میجنگند. روایت آن کسی که دارد آب را حفظ میکند، کشف میکند و از اعماق بیرون میکشد، میتواند جزئی از ادبیات پایداری باشد.
ما در مواجهه با پدیدههای طبیعی هم موضوعاتی برای روایت داریم؛ سیلخیز هستیم، زلزلهخیز هستیم و خشکسالی داریم. مردمی مقاومت میکنند، از پا درنمیآیند و در عین خشکسالی واحهای را سرسبز نگه میدارند؛ از این قبیل سوژه و موضوع برای کار وجود دارد. دفاع مقدس را نباید در خاکریز و آرپیجی و تیر و ترکش محدود کنیم. مثال دیگر، دانشهای جدیدی است که دشمن بهشدت پیشرفت ما در آنها را رصد میکند. ما چند دانشمند هستهای شهید داریم؟ ادبیات پایداری ما اگر هوشمند بود پیش از حوادث، در داستانها، رمانها و روایتهایش به آن میپرداخت تا تمام مردم بدانند که چنین کارزاری در پیش است.
من معتقدم در بحث ادبیات و هنر، ادیبان، هنرمندان و اهل قلم ما، فرزند زمان خویشتن نیستند. همیشه میگویند هنرمند کسی است که ده سال جلوتر از خودش را ببیند. در داستانی مثل برجام که به مشکل برخوردیم، باید ده سال قبل از آن در رمانها و سینمای خودمان، این مسئله که چه چیزهایی حق مسلم ماست، برای مردم حل میشد. هنرمند در ساختن اجتماع نقش دارد؛ البته هنرمند به معنای عام آن که خاطرهنگار و داستاننویس هم ذیل آن قرار میگیرند. ولی معمولاً اهالی قلم ما به این نقشآفرینی قائل نبودند، دلایل آن هم متعدد است. در جوامع تاریخساز و پیشرفته هنرمندان نقش خودشان را در ساختن جامعه برعهده گرفتند. جلوتر از سیاستمداران و کارگزاران وارد کار شدند و آنها پشت سر او آمدند؛ ولی ما میایستیم تا ببینیم نتیجۀ دیپلماسی چه میشود! اغلب به کنشهایی که دشمن دارد واکنشهایی داریم؛ یعنی چهار تا ضربه جاسوسی میخوریم بعد میآییم علیه جاسوسی فیلم میسازیم! شما باید قبل از اینکه آن چهار ضربه را بزنند در مردم هوشیاری ایجاد میکردید که همه دوست نیستند و رخنه و نفوذ وجود دارد؛ این نقش هنرمند است. نوک پیکان کتاب «کلبۀ عمو تام» متوجه نژادپرستی است و تلاش دارد بردهداریِ رسمیِ در ایالاتمتحده ملغی شود. نُه سال بعد از انتشار این کتاب جنگهای داخلی آمریکا شروع میشود که اساس آن بر تبعیضهای نژادی و انسانی است. در پایان جنگ آن چیزی که دستاورد قطعی است، الغای رسمی بردهداری است. شاید نظام سرمایهداری تا امروز به نوعی بردهداری را ادامه داده باشد ولی لااقل از رسمیت افتاده است. عوامل متعددی موثر بوده، ولی نقش آن کتاب انکارنشدنی است. ما باید به هنرمندمان این حس را القا کنیم که تو مؤثری و عملکرد تو میتواند تعیینکننده باشد! آنچه فیلم آژانس شیشهای در سال 74 میگفت، ده سال بعد همه داشتند قصۀ آدمهایی مثل «حاج کاظم» را میدیدند.
بنابراین من نگران نیستم که سوژه تمام شود، گنیجنه گسترده و عمیق است. رهبر معظم گفتند حتی اگر پنجاه سال هم کار کنیم کم نمیآید و موضوع وجود دارد. به دلیل این که تاثیرات دفاع مقدس ادامه دارد.
در بحث مربوط به مدافعان حرم، یکدفعه سوژهای به شکل ژورنالیستی رو آمد و رقابت سر آن شکل گرفت. مثل داستان فیلم جویندگان طلا شده بود که گفتند فلان جا طلا دیده شده و از جهات مختلف کالسکهها روانه شدند. در این چند سال هر کس شهید میشد، افرادی که مصاحبه میخواستند در خانهاش را از پاشنه درمیآوردند!
چشمه شهدای مدافع حرم جوشیده و سر برآورده است. نباید از آن غفلت کرد؛ اما باید «زندگیمحور» به اینها نزدیک شوید، نه این که دو هفته او را در تلِ قرین یا فلان تلِ دیگر سوریه بخواهید دنبال بکنید! اگر این شهید 23 یا 24 ساله است، راه طی شدۀ او چیست که در این جایگاه قرار گرفته است؟ گاهی میبینیم آدمی که خودش تجربۀ زیسته ندارد و سنش کم است میرود با مادر شهید گفتگو میکند. به یکی از این افراد گفتم فراز و فرودهای جدیِ یک زندگیِ زیر بیست سال را به من بگو! نقاط عطف و تکوین یک زندگیِ بیست سال را به من بگو! میگوید عطف و تکوین یعنی چه؟! مصاحبه میکند و میگوید میخواهم زندگینامۀ فلان شهید را بنویسم! چیزهایی که مادر شهید گفته است را گوش میدهید، مادر شهید هنوز در شوک و بهت حادثه است، همینقدر میداند که آمریکا و داعش بچهاش را از او گرفتند و نباید گریه کند و دشمنش را شاد کند؛ ولی در گفتگو، هنوز خانم مصاحبهگر حرفنزده، دارد به استکبار و داعش پیام میدهد که من هستم و من زندهام! هیجانات و احساسات برانگیختهاش را بیانیهطور بیان میکند! میگویم طفلک من، اینها از جنس ادبیات نیست، روایت و خاطره محسوب نمیشود. میگوید روایت چیست؟!
اینجاست که باید نگران باشیم و بهتر است بگوییم تمام شده، بروید، نیست! بعد از آن پنهانی کار کنیم. بارها گفتهایم بین هفتم تا چهلم شهید مدافع حرم برای گفتگو نروید، حرفی برای گفتن ندارند، خودم را میکُشم میگویم بگذارید سال تمام شود! بعد نویسنده به من میگوید: «ده ماه شده، اینها شاد شدند که من بروم؟!» ماهها را میشمارد، چون نگران این است که کس دیگری زودتر برود! شما اگر انسانشناس باشی سوژه الی ماشاءا... وجود دارد. یک پرسش جدی داریم که سوژه از کجا میآید؟ در هنر، نقاشی، سینما، رمان و داستان جایگاه و سازوکار خودش را دارد. اما افراد در ادبیات پایداری، خاطرهنگاری و مستندنگاری جنگ هیچ مانیفیست و راهکاری ندارند و همه غریزی و ذوقی عمل میکنند.
من به جلسه نقد کتابی دعوت شدم، کتاب را فرستادند که بخوانم و نقد کنم. دیدم نویسنده در مقدمه نوشته: «بعدازظهر روز چهلم در بهشتزهرا با همسر مبارک شهید آشنا شدم. شنبه در منزل ایشان قرار گذاشتم و از آن روز به مدت 17 روز مصاحبههای ما ادامه پیدا کرد. خدا را شاکرم که در هفتاد و هفتمین روز پس از شهادت کتاب را آماده کرده و تحویل انتشارات دادم!» در جلسه نقد کنار من نشسته بود. گفتم شما واقعاً چهلم با ایشان آشنا شدید، نخواستید یکی دو هفته دوستی بکنید، همدیگر را ببینید؟ یعنی بدون فاصله مصاحبه شروع شد؟ گفت ما میخواستیم خون شهید هدر نرود و رسالت او را دنیا بفهمد! گفتم تو تلویزیون و رادیو که نیستی! کتاب شما ده سال بعد منتشر شود ولی مانا و قوی باشد، بهتر است. بعد گفتم شما امروز مصاحبه میگرفتی، چه زمانی وقت میکردی گوش بدهی، پیادهسازی کنی و آماده شوی؟ ما معمولاً به بچهها میگوییم یک روز فاصله بگذارید و پشت سر هم مصاحبه نگیرید. فردای آن گوش بدهید، سوالات تکمیلی پیدا کنید و جاهایی که جا افتاده را مشخص کنید. گفت: نه دیگر استاد، من مصاحبه که میگرفتم شب همان قسمت را مینوشتم، فردا که به جلسه میرفتم قسمت نوشتهشده را میدادم حاجخانم بخواند! در این حالت، ساختار چطور میخواهد شکل بگیرد؟! ما میگوییم مصاحبه تمام شد بنشینید لیست کنید، داشتههای شما چیست؟ بعد فکر کنید، چهار پنج نوع شروع متفاوت را اُتُود بزنید. فردا و جلسۀ دوم، متن جلسۀ اول را برده و 17 روز که پیش رفته 170 صفحه آماده بود که 77 روز بعد از شهادت شهید کتاب چاپ شده است! این سرعت و عجله است که سوژه را خراب و نابود میکند و دیگر چه کسی سراغ آن همسر شهید میرود؟!
کارهای میدانی باعث شد موضعی که همسر شهید حججی در چهل روز اول داشت، و بعد در یک سال اول داشت، بعد در سال دوم داشت همه تغییر کند. بعضی از آنها را نمیشود فریاد بزنیم، ولی طبعاً آنچه جا افتاده و تثبیت شده مهم است. سال اول از آن عشق بیپایان میگفت و سال سوم وقتی ازدواج کرد خانوادۀ پدری بچه ناچار شدند یک بیانیه بدهند که با رضایت ما ایشان ازدواج کرده؛ چون با تضادی که پیش آمده بود نابود شده بودند. پدر و مادر دلشکسته و داغ دیده شهید بگوید عروس ما با اِذن و فشار و سماجت ما ازدواج کرده ... او سنی نداشت، یک زن 24 ساله بود که دانشگاه میرفت و تعریفی از عشق نداشت. اینها درحالی است که یک سری با مصاحبههای بین چهلم تا سال با آن خانم، کتاب منتشر کردند. یک نفر از آنها که به من سه تا تلفن نیمساعته برای مشورت زده بود و من هم گفته بودم این کار را نکنید، وقتی رفته بود به ناشر اصفهانی بدهد گفته بود مشاور من آقای فلانی بوده، اسم من را داده بود و بعد یک دکتر هم به آن اضافه کرده بودند! «مشاور تالیف: دکتر فلانی» و کتاب چاپ شده بود و همراه با امضا برای من فرستاد!
به ناشر زنگ زدم گفتم آقای ناشر تو از من دستخطی داری که مجوز تایید این کتاب را داده باشم؟ من به نویسنده گفتم این کار را نکن، بعد شما اسم من را چاپ کردید که دوستان من به من بخندند! ناشر گفت حاجی از خدایَت باشد که اسمت را زدیم! گفتم نمیخواهم، در چاپ بعدی اسم من را حذف کنید، این سوءاستفاده است. بعد دو ماه در نمایشگاه دیدم در چاپ دوازدهم هم اسم من آمده است! و آن کتاب پرفروش شده. متن کتاب را ببینید چه خبر است! من اگر بیکار بودم حتماً شکایت میکردم و میگفتم بدون اجازه نام من را به ناشر داده است! سال بعد که این همسر شهید ازدواج کرد، کل آن کتاب پوک شد و هر کسی میبیند میخندد! فراتر از بحث شتابزدگی، در غرب اگر کسی موضوعی انسانی را دستمایه قرار میدهد، متخصص انسانشناسی است، یعنی زیر و بمهای زندگی انسانی را میشناسد. وقتی تو هنوز ازدواج نکردهای و بچهداری نشدی، چطور میخواهی خانواده شهید را درک کنی؟! در غرب، خیلیها در مصاحبههایشان میگویند که من برای درک فلان پدیده، این کارها را کردم؛ برای این که تجربه کرده باشند و در فضایش قرار گرفته باشند. اگر تو مادر نشده باشی، فهم مادری برای تو سخت است. اما میخواهد در سن 24 سالگی به این افتخار کند که کتابِ چاپشده دارم! سهلانگاری در انتشار کتابها آسیب و آفت شده است.
دیدینو: با توجه به نکاتی که در حوزه تاریخ شفاهی دفاع مقدس فرمودید، نگاه حوزه هنری به ادبیات پایداری چگونه است و به نظر شما به چه بازنگریهایی نیاز دارد؟
قاسمیپور: حوزه هنری باید از حالت مجمعالجزایر متفرق دربیاید؛ این دغدغۀ چندینسالۀ من بوده که در دو سال اخیر خیلی آن را فریاد زدم. ما نهتنها در حوزه ادبیات پایداری تعدد سلیقه داریم، بلکه در حد ماهی یک ساعت هم با همدیگر نمینشینیم تا ذهنها را به هم نزدیک کنیم. اندیشکده داریم، دفتر استانها هم هستند؛ معمولاً یا همدیگر را قبول ندارند یا صرفاً سلام و خداحافظ! به نظر من در این گعدهها، باید تئاتر و سینما و کاریکاتور و تجسمی هم بیاید بنشینند. هفت هنر یعنی هفت خواهر و برادر!
من به مسئولین گفتم که ما هنوز هیچ چیزی در تعریف «مقاومت» نداریم. ما نیازمند پژوهشکدهای بودیم که مفهوم پایداری را حلاجی کند و بگوید پایداری چیست تا نقاش و عکاس هم بتواند از آن استفاده کند. ادبیات هم سهمی دارد و آن ادبیات پایداری میشد. الان نمایشنامهنویسی پایداری، شعر پایداری، رمان و داستان پایداری هم داریم؛ ولی هنوز آن مفهوم مبهم است. نمیدانیم پایداری چیست اما ادبیات پایداری داریم! شما تا 100 را نداشته باشید نمیتوانید به 110 فکر کنید. اگر مطالعه آن را از صدر اسلام شروع نکنیم، لااقل از صفویه به این طرف بایستی با نگاه تاریخمند آن را پیش ببریم. رشتۀ من تاریخ نبوده، ولی میتوانم بگویم روایتهای پایداری در دو سدۀ اخیر از نادرشاه تا الان آمده است. در دل کتب تاریخی که منبع تخصصی عدۀ خاصی است بیش از 200 آیتم وجود دارد که حاوی روایت پایداری است.
ما برای تاریخ شفاهی یک بازۀ زمانی 180 ساله قائل هستیم. تاریخ شفاهی چون میتواند به نقل از سه نسل قبلی خودش روایت بکند، حدود 180 سال را دربرمیگیرد. سال 1352، من پسر هفت سالهای بودم که مادربزرگم برایم قصه میگفت. مادربزرگم از پدرش نقل میکرد که پدربزرگش نگهبان کاخ گلستان بوده است. ناصرالدینشاه روزی که عازم زیارتِ حضرت عبدالعظیم بود، خشم گرفته بود و میگوید سرِ چهار نفر از فرّاشان را بزنید! صدراعظم میگوید بعدازظهر سرشان را میزنیم! شاه به زیارت میرود و پیکر او با عینک دودی به کاخ میآید! بعد از نیم ساعت آه و شیون بلند میشود و آن چهار فراش خوشحالترین افراد کاخ بودند! این روایت را با جزئیاتی که مادربزرگم تعریف کرده بود میتوانم بگویم و ضبط شود. این تاریخ معاصر ما و سند است، چون او را درک کردهام و سوالاتم را کنجکاوانه پرسیدم. 10 سال بعد هم که 17 سالم شده بودم، با کنجکاویهای 17 ساله میپرسیدم که نوع لباس و کفش سربازی پدربزرگ چطور بوده. او دیده بود و میتوانست بگوید. با چنین توصیفاتی، هنوز برای زنده کردن روایتهای پایداریِ دویست سال گذشتۀ ما دیر نیست، چه رسد به 1300 به بعد.
دو استاد دانشگاه در نشست «تاثیرات جنگ بر زبان عمومی» ذیل اندیشکدۀ پایداری آمده بودند صحبت میکردند. جنگ یک واژگانی را تولید میکند و چیزهایی وارد زبان میشود که به لحاظ جامعهشناسی تاثیر دارد. تمام نمونههای ذکرشدۀ اینها مربوط به تحقیقات قبل از 1360 بود که شاید 80 درصد آن برای مرحوم آقای احسان یارشاطر، زبانشناسِ برجسته بود. یعنی حتی دو سه واژه که دهه 60 متداول شد، سال 70 و 80 بالا آمد و الان در زبان ماست آنها مثال نزدند. من گفتم مدعو شما وقتی اسم جامعهشناسی و زبان را میآورد و میخواهد راجع به جنگ صحبت کند، باید خودش کار کرده باشد؛ جزوه و مقالات یارشاطر که در فضای مجازی وجود دارد! خیلی دردمندانه است. برای آشنایی با گویشها و لهجههای قدیمی ایران، مقالهای که ایشان 1956 نوشته و در ایرانیکا هم چاپ شده، در تمام دانشگاهها تدریس میشود. مثلاً در مقالهاش نوشته: «این روستا جاده خیلی خرابی دارد، من با جیپ دانشگاه با بدبختی رفتم.» الان آن جاده دو بانده است و آن زبان هم کلاً منقرض شده است! یعنی الان این گویش در آن منطقه وجود ندارد، اما مقالهای که سال 1966 منتشر شده است، هنوز در دانشگاههای زبانشناسی ما دارد تدریس میشود. یعنی الان حتی دانشگاه هم پشتیبانی و تغذیه نمیکند. بنابراین من در دفاع از رماننویسها و داستاننویسها که چرا نمیتوانند خوب به جنگ بپردازند، این را مطرح میکنم که در غرب نویسنده وقتی میخواهد درمورد رویدادی که حضور نداشته دست به قلم بشود، چندین دستاورد پژوهشی از دانشگاهها در اختیار او وجود دارد. آسیبشناسیها، جمعبندیها، گزارش علوم اجتماعی و گزارش روانشناسی، اینها همه از دانشگاه بیرون آمده است. اینجا کل دانشگاه و همه جمع بشوند، جز یک تعداد کتاب خاطرات اسارت که حوزه هنری و دیگران چاپ کردند چیزی ندارند. دانشکدههای روانشناسی یا علوماجتماعی ما چه کاری دربارۀ اسارت انجام دادند؟
بنابراین اگر میخواهد اندیشکدهای برای ادبیات پایداری تاسیس شود، باید بیاید به کاستیها و خلأ دانشگاه جواب بدهد. مثلاً هنگامی که جنگ تمام شده بود، ما میگفتیم عجلهای برای رمان دفاع مقدس نیست، رمان اقلاً پنجاه سال بعد از واقعه نوشته خواهد شد. الان چشم بههم بزنیم، ده سال دیگر، پنجاه سال از شروع جنگ گذشته و چون هیچ متریالی جمع نشده، کسی نیست که بتواند رمانِ واقعگرای خوبی بنویسد! بنابراین بهترین قلمهای ما علمی-تخیلی خواهند نوشت. بهترین سریالهایی که ساخته میشود، برای من که دکور و فضای جنگ را دیدم، باورپذیر نیست! در سریال «نجلا» لوکشین جنگ و شهر سقوطکرده مثل چهارشنبهسوری است! هر کجا چند تا تخته دارد میسوزد. رزمندۀ خرمشهریای که زنده است از دیدن این طراحی چقدر حرص میخورد! سازندگان هم خیلی تقصیر ندارند، عکسهای ما خیلی آرشیو نشده که در اختیار قرار بگیرد. یک عده هم حال تحقیق ندارند. مثلاً در فیلم «دستۀ دختران»، کاش این خانم که این همه مشاوره گرفته، دو سه ساعت هم پیش ما میآمد و ما هم تا جایی که بلد بودیم اطلاعات در اختیارش قرار میدادیم. به راحتی خیلی از خطاها را میشود تصحیح کرد. مثلاً در مورد تفنگدارانِ دریایی حاضر در خرمشهر، کتاب فرماندۀ آنها چاپ شده، کتاب تکاوران اهل خراسان شمالی و گیلان توسط خود ما چاپ شده؛ تماماً متفقالقول میگویند ما به صورت سازمانی مستقل عمل کردیم. یعنی هیچ وقت نه کسی را سوار ماشینشان کردند نه سوار ماشین کسی شدند! اما در افتتاحیه فیلم دو تفنگدار را بین زنها گذاشته، سیب پرتاب کنند و سیب بخورند! این فیلم اکران شود تفنگدارها صدایشان در میآید؛ خواهند گفت که ما عمراً سوار کامیون مردم شده باشیم و بین زن و بچه نشسته باشیم، ما ردۀ سازمانی و خودروی سازمانی داشتیم و در آن 34 روز با خودروی خودمان عملیات کردیم! اینها چیزهای عجیبی نبوده که برای مستندسازی نتوانیم استفاده کنیم! در افتتاحیۀ نجات سرباز رایان، خودروی شناور دریایی از ناو به ساحل میرسد و سعی کرده افراد را پرداخت شخصیتی بکند. در همان پلان فهمیدیم که چه کسی ترسو است و چه کسی شجاع است. اما سیب پرتاب کردن هیچ کمکی نمیکند! فیلمساز جنگی باید پژوهش بلد باشد یا به پژوهشگران معتمد دسترسی داشته باشد و آنها عصاره را در اختیار او بگذارند.
فیلم «ایستاده در غبار» ساخته شد و تبلیغ فراوانی روی آن انجام شد. کارگردانش قبلاً با من کار میکرد و در این کار هم قرار بود محقق باشم. من داستان پراکنده را نپذیرفتم. گفتم از احمد متوسلیان یک دوره زمانی انتخاب کن، مثل کاری که حاتمیکیا قبلاً کرد، که 48 ساعت از زندگی چمران را ساخت. متوسلیان یک هفتۀ خوب در مریوان دارد، یعنی جریان محاصرۀ بیمارستان مریوان، من حاضرم تحقیقاتی برای این یک هفته به شما ارائه بدهم که شخصیت او کامل شناخته شود. گفت نه و خداحافظی کردیم. تیم تحقیق فیلم، محققان لشکر 27 شدند. دسترسی آنها به منابع و اسنادی بود که در لشکر 27 وجود داشت؛ که بعضی منابع آن مستند نیست. یعنی کتاب چاپ شده ولی سند ندارد، به نوعی بافته است! پوستر فیلم یادتان هست؟ به آقای مهدویان گفتم متوسلیان فرمانده تیپ بوده، در زیرزمین ضدبمب قرارگاه پشت بیسیم نشسته بوده؛ آنکه فرمانده گردان بوده و در میدان عمل میکرده و شهید هم شده، محسن وزوایی بوده! گفت: «من که نبودم؛ من متولد 61 هستم! این را به من دادند و گفتند ...» و خودش را راحت تبرئه میکند!
کتاب «یک محسن عزیز» را که تیم تحقیق ما منتشر کرد، در فضای مجازی آن را زدند و گفتند این باطل است، آن که ما چاپ کردیم درست است! «یک محسن عزیز» را زیر سوال میبرند تا کتاب «ققنوس فاتح» که برای محسن وزوایی چاپ کردند ضایع نشود. گفتند محسن وزوایی شاگرد اول کنکور سال 56 است، و دانشگاه شریف درس خوانده! اولاً آن سال اسم این دانشگاه شریف نبوده، ثانیاً ایشان هرگز شاگرد اول کنکور نشده است، اسامی پذیرفتهشدۀ رشته شیمی موجود است. از آموزش دانشگاه هم لیست گرفتیم، 23 نفر در لیست بودند و او نفر هفدهم شده. آن سالها هم هیچ رتبهبندیای در کار نبوده و او یک پذیرفتهشدۀ عادی بوده است. سالها روی دیوار سفارت سابق آمریکا دروغ این کتاب نوشته شده بود! لازم نیست به دروغ حماسه بسازیم؛ «شاگرد اول کنکور»! نه، او هم یک آدم معمولی بوده. به ما میگویند: «از کجا فهمیدید در خیابان با دیدن روزنامه به هوا پریده و خوشحالی کرده؟! این تخیلی است و رمان نوشتید!» در صورتی که ما سند داریم؛ بعدازظهر به خیابان مطهری (تخت طاووس) میرود، از دکه روزنامه میخرد، یک مقدار پایین میآید، وقتی میخواسته داخل کوچه بپیچد، روزنامه را باز میکند، میبیند قبول شده. شب در خانه برای خواهرش که آمریکا بوده مینویسد روزنامه را باز کردم و از خوشحالی به هوا پریدم! خط خودش را داریم، این تخیل نیست. شما به ظاهر فکر میکنید این فضاسازی و رمان است، ولی سند برای آن داریم.
دیدینو: با این تصویرهای اغراقشده و نمایشی از جنگ و شهدا که در حال انتشار است باید چه کرد؟
قاسمیپور: این مسئله ریشۀ تاریخی دارد. ما شرح حال درست و درمان برای بزرگان نداریم، از نبی مکرم اسلام (ص) گرفته تا قدیسین و معصومین. یک جوان بخواهد معصومین را بشناسد کتابی برای او داریم؟ شرح حال شهید مطهری کجاست؟ نداریم! آثار شهید مطهری خوب معرفی شده، ولی نسلهایی که خود او، صدایش و تصویرش را ندیدند، چیزی از او نمیدانند. بعد از سالیانی تمام سینمای ما جمع شده و فیلمی با هزینه 50 میلیارد تومان راجع به زندگی پیامبر ساختند که تا 13-12 سالگی جلو آمدند. یعنی به اصل رسالت هیچ پرداخت نشد! بعد یک کسی جایی میگوید پیامبر هم پولهای خدیجه را هدر داد و این بحث روزِ دختر و پسرهای ما میشود که بخندند! چرا نباید شرح حال حضرت خدیجه (س) شفاف و روشن باشد که آنها بفهمند داستان چیست؟!
شهدا آدمهای دوردستی نبودند و هنوز دوستان و همکلاسیهایشان وجود دارند، اما در توصیفشان به اغراق متوسل شدیم. بخش زیادی از آن به ضعف شخصیتشناسی مربوط است. در بدنۀ کلی جامعه ما، شخصیتشناسی ضعیف است. حُر با این معیارهایی که ما امروز به شهدای جنگ نسبت میدهیم، اصلاً نمیتواند وارد لیست شهدا بشود و جایگاهی ندارد! درحالی که جزو شهدای شاخص واقعۀ عاشورا است. حر شهید دقیقه نود است؛ دم عاشورا لازمش داریم، او را میآوریم و شهید میکنیم و تمام! زندگی قبل او از نظر ما مردود است، درحالی که شما اگر بخواهید حر را بشناسید باید زندگینامه او را در آن مسیر، بستر و فضا بیاورید.
بخش زیادی از این نوع نگرش را آفت انسان ایرانی میدانم که هیچوقت نگاهِ روبرو به انسانها ندارد. وقتی دست به قلم میشود نگاه خدایی پیدا میکند. تو که خدا نیستی! براساس منویات خودش، فکر میکند شهید مدام نماز شب میخوانده، به مخیلهاش هم نمیگنجد که در جبهه هم شیطنت و شوخی بوده. ما شهیدی داریم که یک ساعت قبل از شهادت چایی داغ را داخل یقۀ رفیقش خالی کرده و دویده! در آن یک ساعت هم آن دوستش مترصد فرصت بوده که تلافی کند و بعد گفته اَه نشد و انتقامم را نگرفتم! باید آن مفهوم «اَنَا بَشَر مِثْلُکُمْ» را که نبی مکرم اسلام گفته در سر اینها فرو کرد. اینها بشری مثل ما بودند، حق انتخاب داشتند، ولی در حوائج، در نیازها و احتمال لغزشها و امکان خطاها با ما فرقی ندارند. بعضی اوقات خاطرات و شیطنت شهدا را که نقل میکنیم، نسل جدید باورش نمیشود، چون با این مدلی که اینها پیراسته میکنند و ارائه میدهند غیرقابلتصور میشود. من در کلاسها میگویم به خدا تجدیدی جرم نیست؛ به دلایل مختلف آدمها تجدید میآورند، مادرش میمیرد، روحیه ندارد، اصلاً از آن رشته خوشش نمیآید. چرا یکدست همۀ شهدا را شاگرد اول میکنیم؟ الان کتابها پیراسته است، بعضی اوقات غلو نمیکنند ولی یکدست میکنند. ما هم طبیعتاً آدمهای یکدست و تخت را دوست نداریم. اینها اینطوری شهید جبری هستند، این سبکی که پرداخت میشود، این آدم چارهای ندارد و جایی برای او نمیماند جز شهادت! او فقط باید برود در راه خدا کشته شود! نشان بدهید که پدر او به او میگفت برو آمریکا درس بخوان، نشان بدهید که داشتند او را استخدام میکردند یا تیم پرسپولیس به او گفته سر تمرینات ما بیا! بین اینها انتخاب کرده، ولی گاهی طوری مینویسند که قبل از سه سالگی با قرآن آشنا بوده و از چهار سالگی نماز میخوانده! در مصاحبه آورده بود که مادر شهید گفته بود از چهار سالگی نماز میخواند! بعد من برای تکمیل از مادرش پرسیدم از چهار سالگی نماز میخواند یعنی با وضو آشنا بود؟ میگوید نه حاج آقا! من و پدرش میخواندیم میآمد کنار ما دولا و راست میشد و گاهی هم روی دوش ما میآمد و دو سه خاطره هم از این کارهایش گفت! در حالی که نویسنده نوشته بود از سه سالگی نمازخوان گردید! در این کتابها همه در سن قبل از دبستان حافظ قرآن هستند، همه نمازخوان هستند و فوری نمازشبخوان میشوند! این باعث میشود ارتباط مخاطب با شخصیت داستان کم شود.
دیدینو: برای این قضیه چه میشود کرد؟ شکستن این تصویر الان خیلی دشوار است و شاید هزینه هم داشته باشد.
قاسمیپور: به نظرم پژوهش درست در خاطرات امکانپذیر است. راویانی که حضور داشتند و بدون اغراق و صادقانه میگویند، یک جاهایی تابو و سانسورها را بردارند و بگذارند آدمها دستیافتنی شوند. خبط و خطاهای نوجوانی خیلی مهم است، خداوند بندهای که زمین میخورد را دوست دارد بلند شود و روی پای خودش بایستد. اما فرهنگ ما این را میپسندد که آن کسی که زمین خورد حق ندارد دیگر بلند شود و تا انتها باید سینهخیز برود. صد بار اگر توبه شکستی باز آی! خدا را به رحمانیت شناختن در این ماجرا خیلی میتواند مفید باشد.
دیدینو: خیلی متشکر از شما بابت فرصتی که در اختیار مجله گذاشتید. گفتگوی خوبی بود و استفاده کردیم. آرزوی توفیق مستمر داریم.
انتهای پیام/
نظرات
-
با سلام و احترام خیلی عالی بود. من بسیار استفاده کردم. بعضی از پاراگراف ها را چند بار خواندم. واقعاً لذت بردم. خدا خیرتان بده. من نوقلم هستم و به این مطالب نیاز دارم. البته خدا رو شکر می کنم که کتابی که چاپ کرده ام، غلو ندارد و منطبق با فرمایشات استاد است. کار مستند بهترین کار است واقعاً. کاش می شد بتوانم با استاد قاسمی پور تماس بگیرم و از ایشان راهنمایی بگیرم. با تشکر فراوان
نظر شما