به گزارش روابط عمومی حوزه هنری انقلاب اسلامی، صدو بیست و پنجمین کلاس مثنویخوانی، با ارائه دکتر محمدرضا سنگری، صبح چهارشنبه ۱۵ مهرماه ۱۴۰۴ در اتاق ۴۰۲ حوزه هنری برگزار شد.
آغازگر جلسه مثنویخوانی این هفته، آوازخوانی حشمتالله نوروزی بود. حشمتالله نوروزی که از هنرمندان نگارگر حوزه هنری است، به رسم تمام جلسات، غزلی را به آواز خواند؛ غزلی از سعدی شیرازی با مطلع: «اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم / قضای عهدِ ماضی را شبی دستی برافشانم / چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد / تو صبر ازمن توانی کرد و من صبر از تو نتوانم». این آواز و غزل مورد پسند و تشویق حضار قرار گرفت.
عشق، هم صبر میدهد و هم صبر میستاند
محمدرضا سنگری با اشاره به غزل قرائتشده گفت: یکی از وجوه عشق این است که هم صبر و شکیبایی میدهد و هم صبر و شکیبایی میستاند. این صبر ستاندنِ عشق و بیقراریِ ناشی از آن، التهابی است که فاصله میان عاشق و معشوق را مشخص میکند. همیشه میان عاشق و معشوق فاصله وجود دارد. آیا این رسیدن اتفاق میافتد و عاشق روزی به معشوق میرسد؟ یا اینکه همیشه نرسیدن در کار است؟
در حقیقت، اگر عاشق به معشوق برسد، دیگر عاشق نیست؛ زیرا با رسیدن، وجود عاشق تمام میشود و همه چیز معشوق میشود. عشق وقتی وارد وجود کسی شد، عاشق دیگر خود را نمیبیند و هرچه میبیند، معشوق است. اینکه آیا عاشق به معشوق میرسد یا نه، یکی از پرسشهای مهمی است که همواره میان عرفا و اهل تصوف وجود داشته است.
رسیدن به معنای یگانه شدن کامل با معشوق، اتفاق نمیافتد؛ اما شاید تعبیر درستتر این باشد که این اتفاق به شکلی دیگر رخ میدهد. همانطور که وقتی هیزم در آتش قرار میگیرد، دیگر هیزم نیست و وقتی موم تبدیل به شمع میشود، دیگر موم نیست. این مفهوم بیشتر به حوزههای «روایی و آیهای» ما نزدیک است. تمام تلاش عرفان این است که «من» از میانه برخیزد. آنچه در غزل خوانده و شنیدیم، عشق بیکرانه است. عشق پروژههای جهانی نیست که بپرسیم کی تمام میشود؛ عشق پایانی ندارد و دریایی بیساحل است که هرچه میروید، اشتیاق شما بیشتر میشود. عشق هم صبر میدهد هم صبر میستاند.
سفر، فرصت حکمتآموزی
در ادامه، این استاد دانشگاه به مواجهه سالک با «پیر» و «خضر راه» پرداخت و افزود: در عرفان چند مرحله وجود دارد. اولین مرحله، مواجهه با پیر و راهبر است. اولین قدم، صحه سنجی است؛ یعنی پیر شخص را بررسی و آزمایش میکند. اگر فرد را مستعد دید، راز و اسرار را به او میگوید.
نمونهاش را حتماً شنیدهاید که شخصی نزد ابوسعید ابوالخیر اصرار میکند اسرار را به او بگوید. ابوسعید جعبهای به او میدهد و میگوید فردا بیا تا اسرار را بگویم. فرد جعبه را گرفته و به منزل میبرد. تا شب ذهنش درگیر است که داخل جعبه چیست. بالاخره در جعبه را باز میکند و موشی بیرون میپرد. فردا نزد ابوسعید میرود و ماجرا را تعریف میکند. ابوسعید میگوید: «تو نتوانستی یک موش را نگه داری، چطور راز را در دل نگه داری؟»
مولانا در دفتر دوم مثنوی، موضوع مشابهی را مطرح میکند. کسی با حضرت مسیح (ع) همراه میشود و از او راز میطلبد. در مسیر به جسدی میرسند که روی زمین افتاده و متلاشی شده است. شخص به مسیح (ع) میگوید: «میشود اسم اعظم را که بلدی به من بگویی تا بر این جسد بخوانم و زنده کنم که ببینم چه بوده و چه شده است؟» مسیح میگوید: «هر دهان و جانی لایق این اسم اعظم نیست.» با اصرار شخص، مسیح میخواند و جسد تبدیل به شیر میشود و شیر با یک ضربه کار را تمام کرده و شروع به خوردن آن میکند و بخشی را باقی میگذارد. حضرت مسیح از شیر میپرسد: «چرا سر را باقی گذاشتی؟» شیر میگوید: «چون مغز نداشت.» این نشان میدهد که یک ادراک لازم است تا این اسرار را بیاموزد.
گام دوم که پیر برمیدارد، دادن یک فرمان ویژه به سالک است. در سیره همه عرفا شاهد این قضیه هستیم؛ او را به یک کار ساده درگیر میکنند. ائمه و پیامبر (ص) با کارگران و جذامیها مینشستند و با کودکان بازی میکردند. پس گام اول صحتسنجی و گام دوم انجام یک کار ویژه است. گام سوم خرقه بخشیدن است که همان خرقه تبرک است. اگر مراحل را به خوبی طی کرد، خرقه ارادت به او میدهند و این آغاز سلوک است. در کنار این مسئله، حکمتآموزی است و سفر فرصت خوبی برای حکمتآموزی محسوب میشود.
در بخش بعدی کلاس مثنویخوانی، به ادامه داستان دیار سفیر روم و خلیفه دوم پرداخته شد. این مولویشناس بیان کرد: با این توضیحات، رسول روم پس از معرفتی که به دست آورده و تغییری که در او ایجاد شده، مورد عنایت خلیفه قرار میگیرد.
ادامه کلاس مثنویخوانی به قرائت متن و توضیحات محمدرضا سنگری سپری شد.
آن رسول از خود بشد زین یک دو جام
نی رسالت یاد ماندش نی پیام
واله اندر قدرت الله شد
آن رسول اینجا رسید و شاه شد
سیل چون آمد به دریا بحر گشت
دانه چون آمد به مزرع گشت کشت
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و با خبر
موم و هیزم چون فدای نار شد
ذات ظلمانی او انوار شد
سنگ سرمه چونک شد در دیدگان
گشت بینایی شد آنجا دیدبان
نظر شما