۱۴۰۴.۰۵.۰۲

سی‌صدوهفتادمین محفل «شب خاطره» با موضوع «محرم در جبهه» دوم مردادماه در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد.

به گزارش روابط عمومی حوزه هنری انقلاب اسلامی، سی‌صدوهفتادمین محفل «شب خاطره» با روایت رضا افشار نژاد آغاز شد.

افشارنژاد در ابتدای سخنان خود با اشاره به سن کمش و وجود موانع متعدد و محدودیت‌ها، برای حضور در جبهه، گفت: حدود ۱۱ تا ۱۲ ساله بودم که تصمیم گرفتم به جنگ بروم. در آن زمان، فضای شهر کاملاً غرق در حال و هوای جبهه و جنگ بود، اما تلاش‌های من برای اعزام، موفقیت‌آمیز نبود. حتی با جعل شناسنامه هم نتوانستم راهی جبهه شوم. مسئول اعزام که شناسنامه‌ام را دید، گفت: «بچه جان، برو خونت!»

وی در ادامه، از تجربه‌های متعدد خود برای حضور در جبهه گفت: یک بار به طور مخفیانه خودم را در اتوبوس‌های اعزام انداختم و به پادگان امام حسین(ع) رسیدم، اما وقتی متوجه شدند که یواشکی آمده‌ام، اجازه ندادند بمانم. همچنین در مسجد نبی‌اکرم (ص) تهران، زمانی که قصد داشتم همراه کمک‌های بسته‌بندی شده به جبهه بروم، مسئولان شرط آوردن رضایت‌نامه کتبی از مادرم را گذاشتند که فرصت گرفتن آن را نیافتم.

افشارنژاد بیان کرد: در نهایت توانستم با استفاده از شناسنامه فردی به نام بهرام غنی به جبهه اعزام شوم و تا یک سال با این نام هم در جنگ حضور داشتم.

وی همچنین به تجربه تلخ اسارت خود اشاره کرد و گفت: سال ۱۳۶۴ در کردستان، در حالی که از گشت برمی‌گشتم، کمین خوردیم و پس از زخمی شدن همراهان، به یکی از پایگاه‌های دشمن در خاک عراق منتقل شدم. شرایط اسارت بسیار سخت بود؛ شکنجه و بازجویی‌های طاقت‌فرسا و غذای اندک که یک کاسه آش رشته با ۱۰ لیتر آب رقیق شده بود. سرمای سخت کردستان و کارهای سخت بیگاری، سختی آن روزها را دوچندان می‌کرد.

از روزهای تلخ اسارت تا امداد و نجات در چیتگر

افشارنژاد خاطره‌ای از برخورد با یکی از اعضای کوموله‌ بازگو کرد و گفت: در یکی از روزها که از کار سخت بر می‌گشتیم یک سنگ ریزه از زیر کفشم در رفت و به صورت یک کوموله برخورد کرد. آن کوموله عصبانی شد و به صورت تحقیرآمیزی من را کتک زد و فحش‌های رکیکی به من می‌داد. من تنها واکنشی که نشان دادم این بود که برگشتم و به صورتش نگاه کردم. وقتی ما را به داخل سوله بردند من از این اوضاع خیلی شکایت کردم. یک پیرمردی آن‌جا بود و به من گفت: دعا کن اوضاع از این بدتر نشود. گفتم: مگر از این بدتر هم می‌شود؟ بعد از مدتی در سوله را باز کردند و من را با کتک بیرون آوردند. فهمیدم که آن کومله حتی آن نگاهی که به او کرده بودم را هم تاب نیاورده بود. من را در قفسی کوچک و تاریک به مدت ۷۲ ساعت بدون آب و غذا انداختند.

از روزهای تلخ اسارت تا امداد و نجات در چیتگر

وی با اشاره به سختی‌های روزهای اسارت افزود: در آن قفس تنگ، به حرف آن پیرمرد فکر می‌کردم که به من گفته بود دعا کنم اوضاع بدتر نشود و دیدم راست می‌گفت.

این راوی جنگ تحمیلی همچنین به عملیات بزرگ کربلای ۵ که از ۱۹ دی ۱۳۶۵ آغاز شد، اشاره کرد و گفت: روز ۲۰ دی به من ماموریت داده شد گروه تخریب را راهنمایی کنم. این عملیات یکی از سخت‌ترین پاتک‌ها در طول جنگ بود و شرایط بسیار بحرانی بود؛ مهمات کم شده بود و شهدا زیاد بودند. در یک لحظه که به شدت خسته بودم، وارد چاله‌ای شدم و برای چند ثانیه در سکوت و آرامش کامل فرو رفتم. شب‌های کربلای ۵ واقعاً حال و هوای عجیبی داشت. مقام معظم رهبری هم در یکی از سخنرانی‌هایشان فرموده بودند: شب‌های کربلای ۵ شب‌های لیلة القدر بود.

سید صالح موسوی دومین راوی این ‌محفل در ابتدای سخنانش با افتخار و احساس عمیق درباره میهن و مقاومت رزمندگان گفت: خوشحالم که در این مملکت به دنیا آمدم، کشوری که نماد دفاع، همدلی و مقاومت است.

از روزهای تلخ اسارت تا امداد و نجات در چیتگر

وی همچنین به تفاوت جنگ ۱۲ روزه و مقاومت ۴۴ روزه خرمشهر اشاره کرد و گفت:‌ در جنگ خرمشهر، رزمندگان دشمن را می‌دیدند و مقابلش می‌ایستادند اما شما مردم تهران در این جنگ ۱۲ روزه دشمن را نمی‌دیدید و این اضطراب بیشتری داشت.

وی درباره حمله روز ۱۰ مهر ۱۳۵۹ در خرمشهر گفت: همراه شهید عبدالرضا موسوی نگهبانی می‌دادیم که ناگهان ده‌ها تانک و نفربر عراقی به سمت خرمشهر هجوم آوردند. همه نیروها پراکنده شدند اما من می‌دانستم نقشه دشمن چیست و به مقاومت ادامه دادم.
این راوی با تأکید بر غیرت مردم خرمشهر، بیان کرد: در لحظه ورود تانک‌های دشمن به خرمشهر جوانان را به ایستادگی فراخواندم و با آن‌ها صحبت کردم و سپس به همراه شهید علی کناری عهد بستیم که یا تانک‌های دشمن را نابود کنیم یا در راه دفاع از وطن شهید شویم.

از روزهای تلخ اسارت تا امداد و نجات در چیتگر

این جانباز دفاع مقدس همچنین به حضور نوجوان ۱۳ ساله خرشمهری اشاره کرد که در وسط جنگ و آتش، برای رزمندگان آب می‌آورد. وی دلیری نوجوان خرمشهری را نمونه‌ای از پایمردی مردم خرمشهر دانست.

رامین عسگری، امدادگر جمعیت هلال احمر استان تهران، سومین راوی محفل «شب خاطره» بود که خاطرات خود از عملیات امداد و نجات پس از حمله صهیونیستی به منطقه چیتگر را روایت کرد.

وی در ابتدا گفت: ساعت ۳:۴۵ بامداد بود که از مرکز کنترل عملیات تماس گرفتند و به همراه تیم‌مان به منطقه چیتگر اعزام شدیم. اولین تیم امدادی استان تهران بودیم و وقتی رسیدیم، با خرابی‌های گسترده و منظره دلخراش اجساد شهدا روبرو شدیم.

عسگری شرح داد: در مرحله بعد به منطقه‌ای بدتر از چیتگر منتقل شدیم و در طبقه منفی ۳ یک ساختمان شروع به آواربرداری کردیم.

وی از نجات یکی از مجروحان گرفتار زیر آوار، گفت و افزود: در حین آواربرداری انفجاری رخ داد و آوار روی سر ما ریخت اما خداوند حفظمان کرد و اتفاق بدتری نیفتاد.

از روزهای تلخ اسارت تا امداد و نجات در چیتگر

این امدادگر با اشاره به فیلمی که از او گرفته شده بود، توضیح داد: در آن لحظه سینه‌ام را سپر کردم و با فریاد گفتم: ولم کنید، من بچه شمالم و باید اسرائیل را نابود کنم. ما هیچ اجباری نداشتیم و با دل و جان برای کمک و نجات مردم رفتیم.

عسگری همچنین به تجاوز اسرائیل به مناطق مسکونی اشاره کرد و گفت: در همه مناطقی که بمباران شده بود، زنان و کودکان زندگی می‌کردند و ما به عنوان امدادگر شاهد این صحنه‌های دردناک بودیم.

وی خاطره‌ یافتن مچ دست کودکی سه ساله زیر آوار را به اشتراک گذاشت و گفت: آن روز دنیا روی سرم خراب شد.

رامین عسگری در پایان، از برخورد گرم مردم نیز یاد کرد و گفت: یک پیرمرد و پیرزن به اصرار آب آوردند و وقتی آب خوردم، دستم را بوسیدند. این محبت و همدلی مردم واقعاً دلگرم‌کننده بود.

در انتهای این مراسم نیز از کتاب «تابستان۱۳۶۹» چهل خاطره از لحظه اسارت رزمنده‌های ایرانی به قلم مرتضی سرهنگی رونمایی شد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha